Sunday, December 30, 2001

نوشته های اسفند ۱۳۸۰



● نمي دونم چرا تازگيها ترسو شدم . از افتادن مي ترسم . مخصوصا موقع صعود . ديروز با دو تا از دوستام رفته بوديم تمرين صعود با يک وسيله خاص . اسم اون وسيله هوکه يه چيزيه شبيه قلاب . با ميخ و ساير ابزار معمول در سنگنوردي خيلي فرق داره . بايد بزاريش روي حفره ها و فرو رفتگي هاي کوچک روي سينه سنگ و وزنتو منتقل کني روي اون .
کافيه که کمي پات بلغزه يا يه تکون نا گهاني بخوري در مي ره و تو مي افتي پايين .
صعود با اين وسيله زياد معمول نيست به خاطر درجه پايين ايمني اون يعني موقع صعود نبايد اشتباه کني يا چيزي حواست رو پرت کنه . بايد خودت و تمام حواست معطوف کني به يک کار . به بالا رفتن .
و اون موقع است که دنيا برات متوقف مي شي خودت هستي و انتخاب هات و طنابي که دست حمايت چي توست .
و آخرين دلگرميه که اگر افتادي که اگر چيزي شد تو رو نگه داره .
اين هوک ها مثل بعضي از آدم ها هستند کار ساز و مشکل گشا به کمک اونا مي توني از صاف ترين جاها بري بالا ولي بايد زبونشون را بفهمي و با هاشون خوب تا کني . اشتباه حاليشون نمي شه و اگه توي کارت اشتباه کني کم کم دو سه متري مي افتي پايين و دوباره بايد بري بالا .
هر چند تو رندگي اگر يک بار بيفتي بلند شدن به همين راحتي ها نيست .
يا بايد بهشون اطمينان کني ه . اگر درست کار بزاري و اشتباه نکني همراهتن و اگر نه ؟
ديروز آخر مسير بود . يکشونو گذاشتم توي يک شکاف و چکش حسابي کوبيدم تو . نوک هوک حدود چند ميليمتر رفته بود داخل شکاف و بيشتر فرو نمي رفت .
چاره اي نبود بايد رکاب را بهش مي انداختم و ازش بالا مي رفتم .
پامو گذاشتم روش و فشار دادم.
دلم نمي خواست بيفتم . مي ترسيدم و همين لذت صعود رو در من کم مي کرد و حاصلش يه وا گويه دروني بود
نترس بلند شو نترس
آخر مسير بود . دلم هوس سرخوشي کامل کردن صعود را داشت .
بايد بهش اطمينان مي کردم
نترس پسر پاشو
در نمي ره بلند شو
و بلند شدم
و چه لذتي داشت که جواب گوي اطمينان من بود .
و از جا کنده نشد.
حمايت چي ام داشت از پايين بهم لبخند مي زد و همه چيز خوب بود

همین

===========================

● يه گل هست که توي ديواره ها و سنگ ها بيرون مي آد . سفيده و کوچک . به يه ذره خاک قانع است و کافيه که روي سنگ ها لاي شکاف ها يه کم خاک باشه همون جا بيرون مي آد و جلوه مي ده به همه چيز. نه باغبون می خواد نه آب نه هیچ چیز دیگه .
اسم خارجيش ادلوايزه اسم فارسي شو بلد نيستم . توي گل فروش ها که نيست بشه پرسيد.
مظلوم ترين گل دنيا به نظر من همين ادل وايزه . سفيد و کوچک .
يخچال اسپيلت در شمال غرب علم کوه قرار داره پايين يخچال عريضه و لي بالاش به صورت يک دهليز درمی آد و وقتي مي رسي به بالاي بالاش و شيب مسير تموم مي شه يه جاي کوچک سه متريه.
هر چند که ديگه از اون عظمت و زيبائي اثري نموده و اون يخچال عظيم نابود شده
بار اولي که اون يخچال را صعود کردم هوا خيلي خراب بود . و تگرگ مي اومد. روي سطح يخچال از يک لايه نازک برف پوشيده شده بود که صعود را خيلي خطر ناک مي کرد . توي مه هم معلوم نبود چقدر مونده تا بالا .
به هر حال وقتي خسته و کوفه رسيديم بالا توي اون دنياي يخ زده که فقط سنگ بود و يخ کنار يه سنگ يه وجب خاک بود که نمي دونم چه جوري اومده بود اونجا
و روي اون سه تا دونه گل ادل وايز در اومده بود .
من دشت هاي پر از گل زياد ديدم يا جنگل هاي سرسبز ولي اون سه تا گل يه چيز ديگه بودن .
توي اون تگرگ و سرما و يخ و سنگ آروم ايستاده بودن و انگار مي دونستن ما داريم مي آئيم .
اونجا بودن که به ما خسته نباشيد بگن . انگار اونجا با ما ميعاد داشتند و صبور منتظر ما بودن تا
روح ما رو آروم کنن. روي يک وجب خاک دنيايي براي خودشون داشتند...

========================================


● من در باره علم کوه زياد مي نويسم شايد علتش اين باشه که اونجا برام يه جاي ديگه است . و هيچ جاي ديگه زندگي رو مثل اون جا حس نکردم.
همه چيز اونجا رنگ و بوي ديگه اي داره و برگشتن ازش سخته و ناراحت کننده. هر وقت که مي خوام از اونجا بيام پايين غمگين مي شم و دل مرده . بازگشت به شهر .
به دود و غبار.
اما يکبار اين بازگشت برام بسيار دل پذير شد .
بيشتر از ده روز بود که اون بالا مونده بوديم .توي علم چال فقط سنگ هست و برف و يخ .هيچ خاکي هيچ سبزه اي نيست.مگر تک و توک گلهاي ريزي که ممکنه روي ديواره به چشم آدم بخوره که اونا هم حکم سنجاق در انبار کاه را دارند .
صورتم حسابي آفتاب سوخته شده بود . همچنين لبام . هر پمادی می زدم ترک هاش خوب نمي شد . بر اثر سقوطي که حين يکي از صعود ها داشتم پوست انگشتان يکي از دستام هم حسابي کنده شده بود. بقیه دستم هم پر بود از خراش های ریز و درشت که بر اثر صعود بوجود اومده بودن .خلاصه حسابي درب و داغون بودم.
موقع برگشت شانس آورديم تونستيم بار هامونو با قاطر بفرستيم پايين .
يه تيم اومده بود بالا و ما بارها را با قاطري اونا فرستاديم پايين . خلاص شدن از کوله کشي اون هم کوله هايي که کم کم 30 کيلو وزن داشتن خودش برامون خوش حال کننده بود.
ساعت 4 بعد از ظهر بود که حرکت کرديم به سمت پايين.
هوا اون بالاها ابري بود . علم چال يه حالت خاصي داره . انگار آخر دنياست . دور تا دورش تيغه هاي ستگي رفته بالا و هيچ افقي وقتي که کف اون ايستادي ديده نمي شه .
بايد اومد به سمت گردنه ميان سه چال تا بشه اونطرف را ديد.
مورن هاي يخچالي تا نزديکي پناهگاه سرچال امتداد دارند و يک ساعتي طول مي کشه تا اونا را رد کنيم وقتي به آخر قسمت يخچالي رسيديم يهو از بوي خاک مست شديم.
هوا نم ملايمي داشت . و يه لايه رقيق مه از اون پايين داشت به استقبال ما مي آمد.
شامه من که بيشتر از ده روز پر شده از بوي سنگ و يخ نمي تونست اون همه بوي جديد را تفکيک کنه .
بوي خاک نم دار بوي سبزه بوی علف بوي گون هاي کوهي بوی بارون ریز
انگار تحت تاثير يک داروي مست کننده قرار گرفته بودم بي اختيار نشستم و فقط نفس کشيدم .
بوي خاک را يا تمام وجودم حس مي کردم . هر نفس تا اعماق جانم فرو مي رفت .
مه وقتي اومد جلو و ما رو در آغوش گرفت مثل دستان مهربان يک مادر صورتم را نوازش کرد .
تمام اون سوختگي ناشي از آفتاب تمام اون زخم هاي خشک شده نرم شدن و انگار پوست بدنم داشت دوباره جون مي گرفت .
بوي خاک و بوي گلها تند بودند مثل يک عطر تند اما دلنواز
ما همينجور توي مه مي رفتيم پايين .
مه تا آخرين گام ها توي اون چند ساعت همراه ما بود انگار نمي خواست تا آخرين لحظه ما رو تنها بگذاره .
حتي سوسوي چراغ هاي دهکده را از چشم ما پنهان مي کرد مي خواست تا آخرين گام عطر و بوي کوه را با ما نگه داره و يکي از دوستان من همينجور همگام با مه ساز دهني مي زد و ما سر خوش به پايين مي رفتيم ....



همین

========================================





● وقتي در سال 65 سنگ بناي پناهگاه علم چال گذاشته شد . خيلي ها گفتند که اون قسمت براي ساخت يک سازه به اون بزرگي مطمئن نيست . و اينکه ممکنه بر اثر حرکت يخچال پناهگاه از بين بره. بهر حال هر چي که بود پناه گاه بر روي يک پي نا مناسب ساخته شد و بعد از دوسال ترک خورد.
ديوار هاي سنگي پناهگاه بر اثر حرکت يخچال عين ديواره هاي يک قوطي کبريت که مچاله شده مدام بيشتر ترک مي خوردن و هر سال وضع اون خطر ناک تر مي شد.
سکوي بيروني پناهگاه هر سال بيشتر به سمت جلو شکم مي داد و شده بود يک سطح شيبدار. عين يک سرسره که گاهي بالا رفتن ازش خيلي خنده دار مي شد.
ولي هر سال ما بدون توجه و با گفتن اينکه تا حالا که نريخته اين چند روز هم نمي ريزه مي فتيم و ازش استفاده مي کرديم.
هر سال ترک خوردگي اون بيشتر و بيشتر مي شد تا همه در و پيکرش فرو ريخت و نابود شد.
حيف اون همه سرمايه و وقت و انرژي.
سال 74 بود که باز ما رفته بوديم اونجا. ديوار اطاق سمت راست کاملا ريخته بود و بجاش يکسري سنگ چين گذاشته بودند.
يه روز هوا ابري بود ما براي استراحت پايين مونده بوديم. من زير اندازمو امداخته بودم کنار سکو و سرم دقيقا روي ليه سکو بود .
شيب سکو اونو بصورت اين تخت هايي که کنار استخز مي گذارند در آورده بود.
همين جوري چشم هامو بسته بودم و دراز کشيده بودم . نمي دونم چقدر ولي چشم هامو باز کردم و بلند شدم.
هيچ دليل خاصي نداشت. همين جوري خواستم بلند بشم . زيد انداز را برداشتم و سه قدم اومدم جلو که يهور صداي بلندي اومد.
يکي از سنگهايي که با اون ديوار موقت را درست کرده بودند درست افتاده بود جايي که من سرمو گذاشته بودم.
سنگ خيلي بزرگ بود . مثل اين هندونه هاي شب يلدا . بزرگ و سنگين .
بهتم زد. همين جوري داشتم به اون لبه نگاه مي کردم که سنگ خوردش کرده .
اگه سرم اون جا بود حتما متلاشي مي شدو....
باز هم چهره مرگ
وقتي اون سيمان اون جوري خورد شده بود سر من که جاي خودش رو داشت.
دوستام اومدن پيشم و گفتم چي شده ؟
فقط اون جا رو نشون دادم و گفتم : نزديک بود مجبور بشين به جنازه کشي.....
باز هم فقط چند قدم
هنوز اون عکسي که يکي از بچه ها از اون صحنه گرفته را دارم .
گاه گاهي وقتي مي بينم داره يادم مي ره آدم چقدر تو اين دنيا کوچيکه مي گردم دنبالش و نگاهش مي کنم اما تازگي ها نمي دونم کجاست؟ و چقدر بده که نيست ....


........................................................................................
M ● خاطرات و افکار آدمي گاهي اوقات چنان به سراغ ادم مي آيند و چنان از پس روز ها و سال ها جلو چشم درخشان مي شوند که انگار نه انگار سال ها از اون مي گذرند.
اتفاقاتي که شايد اگر يه جور ديگه مي افتاد شايد .... .
نمي دونم چرا آلان يهو ياد اون روز افتادم و اون اتفاق ساده
تازه سنگ نوردي را شروع کرده بودم و تازه يکي از اين وسايلي که به فارسي بهش مي گن صندلي و اسم خارجيش مي شه Harness خريده بودم . اون موقع ها لوازم سنگنوردي کمياب بود و بسيار گران و من يک دونه دست دوم خريده بودم . اين وسيله از يکسري تمسه تشکيل شده که بدور کمر بسته مي شه و در حقيقت پوشيده مي شه و بعد طناب به اون متصل مي شه . دور کمر ش هم يکسري حلقه هست براي آويزون کردن ابزار . که اون حلقه ها مقاوت چنداني ندارند فوقش چند کيلو .
بالاي يه سنگ با دوستانم ايستاده بوديم . ارديبهشت بود. عصر يک روز خوب بهاري . داشتيم اونجا کارگاه فرود را آماده مي کرديم . من مي خواستم برم لب سنگ پايين رو نگاه کنم . يه تکه طناب که به رو زمين بود گرفتم و بدون توجه زدم به کارابيني که از حلقه هاي کمر صندلي آويزون بود و رفتم جلو . عادت داشتم وزنم رو بندازم روي طناب که خوب پايين رو نگاه کنم .
يه حال نيمه معلق . نمي دونم واقعا نمي دونم چرا اون بار با دستم محکم طنابو نگه داشته بودم و وزنم روي دستم بود .
دوباره برگشتم سر جام .
خواستم طناب را از کارابين باز کنم که خشکم زد.
من طنابو به يه يه حلقه وصل کرده بودم که تسمه نگاه دارنده اون با دست دوخته شده بود .
کافي بود يه کم بهش فشار مي آوردم که پاره مي شد.
صاحب قبلي اون صندلي اون تسمه رو خودش اضافي دوخته بود ومن اصلا بهش توجه نکردم .
بدنم يهو خيس عرق شد . کافي بود دستمو از طناب ول مي کردم .
کافي بود يه کم بهش فشار مي اومد.
که پاره بشه .
و من پرت بشم .
تا اون موقع اين دومين باري بود که با مرگ فقط چند قدم فاصله داشتم
فقط کافي بود دستم را بردارم.....
و يک قدم برم جلو
رو برو شدن با مرگ هم عالم خودشو داره . فقط يکقدم با آدم فاصله داره و منتظره که اون قدم برداشته بشه ايستاده و داره بهت نگاه مي کنه
فقط يک قدم و هر بار که از پيشش برگشتم احساسش همون قدر تازه و منجمد کننده است. که بار اول بود.
انگار خورشيد خاموش بشه فقط يک لحظه خاموش بشه و باز بياد
ولي اون يک لحظه به اندازه ابديته.....


........................................................................................
● دفعه اولي که با مرگ توي کوه روبرو شدم خوب يادمه . هر بار که يادش مي افتم بقدري واضح و شفافه که انگار همين چند لحظه پيش اتفاق افتاده .
براي رسيدن به قله سرک چال بعد از رسيدن روي خط الرس بايد به سمت شرق حرکت کرد. مسيري تقريبا مستقيمي جلوي آدمه که بايد کم کم به صورت عرضي ازش عبور کرد . بقول خودمون تراورس کرد .
اواسط خرداد بود و کوه پر برف . توي ارتفاع وضع برف کم از زمستون نداشت . نفراتي که باهاشون بودم هر کدوم براي خودشون مي رفتن و خيلي از من جلوتر بودند.
براي من اين اولين بار بود که بايد از چنين مسيري حرکت مي کردم .
روي خط الرس مسير برف بر اثر باد نقاب برفي تشکيل داده بود . يعني برفي که زير آن هيچ چيز نبود جز پرتگاه .نقاب هاي برفي يکي از خطر ناک ترين عوارض طبيعي هستند که سر راه قرار مي گيرند .
چون نمي داني که چقدر محکمند رويش با خيال راحت راه مي روي که نا گهان مي شکند و فرو مي ريزد.
و تشکيل بهمن مي دهد .

من به جاي اينکه روي رگه خشک که چند متر پايي تر از برف بود راه بروم دقيقا روي خط الرس راه مي رفتم که سراسر پوشيده شده بود از برف . بقيه جلوتر بودند
برف زير پايم سفت بود و براحتي مي شد روي آن راه رفت .
که نفهميدم چه شد . تا کمر داخل برف فرو رفتم .
دست راستم که کلنگ کوه را نگاه داشته بود حافظم شد انگار افتاده بودم توي يک چاله . پاهام به هيچ جا نمي رسيد. با فشار دست بدنم را بعقب کشيدم .
اولش نفهميده بودم چي شده . خم شدم و داخل گودال را نگاه کردم که نفسم بريد
خالي بود و چند ده متر پايين تر رگه هاي تيز سنگي . پشت سرم را نگاه کردم انگار رد جا پاهايم مثل لبه فاکتور ها برف را سوراخ سوراخ کرده بود. و اون تکه برف که تشکيل يک نقاب را داده بود آماده ريختن بود.
خشکم زد. تازه کار تر ازين حرف ها بودم که بدانم بايد چکار کنم .
صداي خنده نفرات جلو را مي شنيدم . هوا هم خوب بود. اصلا همه چيز خوب بود الا حال من .
خشکم زده بود. مي ترسيدم تکان بخورم. نمي دونم چقدر به همون حال ايستاده بودم بدون جرات حتي برداشتم يک قدم.
کافي بود که سه قدم بيام دست راست که همه اون کابوس تموم بشه ولي نمي تونستم . مي ترسيدم .
بد جور
انگار بدنم به اختيارم نيست .
دلم مي خواست داد بزنم بگم
کمک
من اينجام
کمکم کنيد.
ايستاده بودم بيحرکت و بهت زده. جلوي مرگي که بهم نزديک بود خيلي نزديک. نزديک تر از يک فرياد و من مي تونستم از پيشش فرار کنم ولي نمي دونستم چطور....
نمي دونم چقدر گذشت . به خودم جرات دادم بايد نيرو هامو جمع مي کردم .
يک قدم به راست .
دو قدم
سه قدم
و تموم شد.
به همين راحتي
فقط سه قدم با آرامش فاصله داشتم . سه قدم ناقابل که فرق ميون بودن و نبودن بود.
توي زندگي هم گاهي آدم ميخکوب مي شه و نمي تونه کاري بکنه اما بايد بتونه که نيروهاش را جمع کنه و اون سه قدم و حتي گاهي يک قدم را برداره
فقط بايد بخواد که همين خواستن گاهي خيلي سخته ...
........................................................................................


● آدم دفعه اولي که يه کاري را انجام میده را هيچوقت فراموش نمي کنه و اون بار اول هميشه لذت خاص خودشو داره . و هيچ بار مکرر نمي شه .
من سه دفعه اولي را به کوه رفتم را نمي تونم از هم جدا کنم . مثل يک معماي تصويري که بايد هر سه تکه اش با هم باشه در غير اينصورت ناقص مي شه من هم اين سه بار را نمي تونم از هم جدا کنم . هر چند با فاصله زماني از هم به وقوع پيوستند.
بار اول سال 56 بود و ما همگي رفتيم تله کابين توچال و با تله کابين رفتيم تا آخرين ايستگاه که ايستگاه هفت بود.
اون بالا آسمون اصلا يه جور ديگه بود و يه شفافيتي بود که برام تازگي داشت .
از ايستگاه هفت تا خود قله راهي نيست ولي براي من انگار راهي تا ته دنيا بود .
سربالائي مسير نفسم رو بند آورده بود و گفتم بشينيم .
به آدم هايي که از بالا مي اومدن نگاه مي کردم که چهره آفتاب سوخته داشتند و کوله هاي بزرگ و شلوار کوه .
همون شلواري که بعضي از کوهنورداي قديمي هنوز مي پوشن و من بهش مي گم شلوارآستين کوتاه
بهر حال هيبت عجيبي داشتند . از جايي مي آمدند که من در تصورم رفتن به اونجا هم محال بود . يکيشون پيش ما نشست و بابا سر صحبت را با اون باز کرد .
مي گفت از شير نمي دونم چي چي که بعدها فهميدم شير پلا منظورشه اومدن و شب را هم توي قله خوابيدند و خيلي جا ها رفته و از توچال رفته شمال .
و من که انگار داشتم خود سوپر من را مي ديدم .
و بر گشتيم .
بار بعد بعد از سال 57 بود و تاسيسات تله کابين آتش زده شده بود . ما تا ايستگاه سوم رفتيم و از اونجا با پدرم و خواهرم پياده رفتيم بالا ولي هي پيچ بود و هي پيچ و هي پيچ و تموم نمي شد. يه جا فکر کرديم اگه از اون شيب بريم بالا مي رسيم اول آسمون .
رفتيم بالا و به چه مشقتي و تازه اون بالا ديدم بعله تازه آسمون خيلي بالاتره و بالاسرم بازم کوهه و کوهه و کوه
و برگشتيم پائين .
بقيه نشسته بودند که من از جاده رفتم پايين دو سه تا پيچ که رفتم ديدم راه همينجوري مي ره پايين گفتم برگردم . يه تکه سراشيبي جلوم بود که مي رسيد دقيقا جلوي محل صاف ايستگاه سه .
من هم چهار چنگول گرفتم ازش برم بالا .
سنگها سست بود و هي يه قدم بر مي داشتم دو قدم مي رفتم پايين.
بهر هر تلاشي بود خودمو رسوندم تا لب جاده بالا .
اون جا يک شيب خاکي کوچک بيشتر بود ولي براي من انگار داشتم از اورست صعود مي کردم .
يه آقايي به من گفت » کوچولو دستت رو بده به من .
گفتم نه خودم مي آم بالا و چهار دست پا خودمو کشيدم بالا.
سر خوش و خوشحال از اين فتح بزرگ با چشم دنبال بابا و مامان مي گشتم . شنيدم اون آقا به دوستاش مي گه
فکر کنم اين يه کلاسي چيزي ديده انگار بلده ولي خيلي کوچيکه ...
من هم انگار مدال طلاي المپيک رو بهم دادن کلي براي خودم کف زدم و رفتم پيش بابا .
احساس خوبي داشتم احساس کامل کردن يک کار به تنهايي بدون کمک ديگران احساس خود بودن
يه سر زندگي خاصي داشتم . همه چيز خوب بود.

پدرم بعد از بازنشستگي شروع کرد مدام به کوه رفتن و با وجود سن بالاي 50 سال شد يک کوهنورد تمام وقت و خيلي از قله اي ایران را بارها و بارها صعود کرد و منو هم با خودش برد .
يک بار باز در سال 58 با هم رفتيم طرف دربند . اين براي من بار سوم بود . راه را بلد نبوديم و بعد از تموم شدن اون چند تا تک و توک قهو خانه بين راه از مسير پا خور رفتيم بالا .
اون موقع مثل آلان نبود که تا کلي از مسير پر باشه از کافه و دکه .
يه جا راه را اشتباه کرديم افتاديم توي يک سربالايي تند و سفت شني که پا حسابي روش سر مي خورد.
حسابي درگير خودمون بوديم که يه مرد جوون از بالا اومد دست ما را گرفت و ما را تا بالا برد .
روي سطخي که ما بسختي ايستاده بوديم اون راحت راه مي رفت . بعد به من گفت يادت باشه هميشه توي کوه بايد به بقيه کمک کني و رفت .
من هم نفس نفس زنان اون بالا نشسته بودم و محو اون بودم که داره مي ره .
هنوز که هنوز وقتي به اون شيب که آلان ديگه زياد هم تند نيست نگاه مي کنم ياد اون جوون مي افتم . هر جا که هست سلامت باشه
اين سه تا تجربه براي من حکم يک تجربه واحد را پيدا کرده . برام قابل تفکيک نيست هر کدوم اون يکي رو کامل مي کرد .
بعد ها تابستون هفته اي سه روز و توي سال تحصيلي آخر هفته ها با بابا مي رفتيم کوه . انگار اون جا برامون يه جا بود که مي شد آرامش را حس کرد .
نمي دونم چه جوري ولي کوه ساکت بود و آروم . هيچ صداي بلندي هيچ فرياد ناخواسته اي توش نبود .
انگار که موجوديت داره باهاش مي تونستم حرف بزنم . وقتي خسته بودم توي سايه اش استراحت مي کردم .
و همه چيزش خوب بود.
عادت کردم که با کوه حرف بزنم .
يادمه يه بار اون موقع که ديگه علاوه بر کوه بيشتر مي رفتم سنگنوردي وسط يه ديواره داشتم با مسير حرف مي زدم . هم طنابم داشت مي اومد بالا و هنوز خيلي فاصله داشت .
من هم اصلا حواسم به دورو بر نبود و داشتم به اون ديواره م يگفتم : امروز چرا اينقدر بد قلق شدي نمي شه راحت ازت صعود کرد. بيا باز رفيق بشيم بذار راحت صعود کنيم .
که دو نفر که از مسير کناري داشن صعود مي کردن به من گفتن : حالت خوبه داري با کي حرف مي زني .
اين عادت احساس نزديکي و آرامش با کوه برام موند. برام عين يک کسي بود که منو بفهمه و با سکوتش به من گوش بده . و کم کم شد برام جزو زندگي و بعد خود زندگي .
کوه يک زندگي کامله . ابزار لباس ها و خوراک خودشو مي طلبه . حتي ادبيات خاص خودش رو داره تاريخ خودشو داره . وقتي مي ري کوه انگاررفتي به يک دنياي ديگه . انگار کاري با بقيه نداري .
گاهي خودتي و خودت و گاهي خودت و يک جمع که خودت انتخابشون کردي .
موقعي که توي کوه یا از ديواره مي ري بالا آزادي که راهت رو خودت انتخاب کني . اين انتخاب بنا به دانسته ها و تجربه توست و دانشي که داري .
توي کوه هيچ قيد و بندي نيست هيچ تحکمي .
آزادي از يک مسير بهمن خيز عبور کني . آزادي از مسيري که خيلي سخته صعود کني يا اصلا دورش بزني و از راه ديگه اي بري. هر جا که خواستی بشینی یا ادامه بدی . یا اصلا برگردی پایین .
گفتم کوه يه زندگيه توي زندگي من و خيلي جسارت مي خواد – من که اونو ندارم – که اونو بعنوان زندگي اول انتخاب کنم .
اما هر از چند گاهي مي شه بهش گريز زد . اون موقع مي شه مثل يک حفاظ يک غشا نازک که بين تو همه اون روز مره گي ها قرار مي گيره و تو رو حفظ مي کنه براي برگشتن به اين شهر غمگين و دود زده .
کوه زندگیه سنگ و خاک نیست بشرط اینکه بخواهی بفهمیش و گر نه همون سنگ و خاکه که از این شهر دود گرفته شبح وار دیده می شه .============================================
● چند روز پيش در باره ترس از سقوط نوشته بودم و اينکه ترسو شدم .و اينکه علت ترس عدم اطمينانه . ولي يه مسئله توي ذهنم مونده اگر آدم مطمئن باشه که اگر بيفته چيزيش نمي شه و همه چيز مطمئنه ولي باز هم بترسه چي ؟
فرضا خودم من به حمايت چي اطمينان داشتم مي دونستم اجازه نمي ده هيچ خطري برام پيش بياد حتي اگر مي افتادم باز چيزيم نمي شد پس اين ترس دليلش به بي اعتمادي به ديگري و يا ابزار نبود . ترس توی ذهنم خونه کرده بود .
دليل اصليش بي اعتمادي به خودم بود و شايد به هراس از يک ناشناخته خود ساخته.
هراس از چيزي که مي دوني چيه کاملا ازش آگاهي ولي در ذهنت اونو جوري تجسم مي کني که بايد ازش بترسي
يک آشنا را مي کني نا آشنا . با علم هم اينکار رو مي کني .و خودت با دست خودت ترس را بوجود مي آوري کاش يه روانشناس مي تونست علت اين امر را براي من توضيح بده .
يادمه يه مربي داشتيم که يه بار صبح تا عصر ما را وادار مي کرد از يک جا بپريم پايين تا ترسمون بريزه . مي گفت سقوط لازمه صعوده . تازه لذت بخش هم هست . شما بايد بهش عادت کنيد . وقتي عادت کرديد ديگه ترسناک نيست . اگر راهش را بدونيد تازه براتون جالب هم مي شه.
اما آلان برام اين سئوال مطرحه من که همه اين ها را مي دونم چرا باز مي ترسم . و به کي اطمينان ندارم ؟
احتمالا به خودم !

........................................................................................




● همه گل ها قشنگن
اما گل سرخ يه چيز ديگه است

هيچ گلي گل سرخ نيست
شجاع ترين گل عالم گل سرخه
و عاشق ترين اون ها
حتي شقايق با اون داغ سياهش گل سرخ نمي شه
چون شقايق داغ گل سرخ را به سينه داره
ولي
گل سرخ گل سرخه
همين..

No comments: