Saturday, December 01, 2001

نوشته های بهمن ۱۳۸۰

  
برای غدیر
● صداي روي پيامگير خونه خيلي ناراحت بود:
الو خونه نيستيد من يه کار واجب با شما دارم . 
با خودم گفتم چي شده؟ که دوباره زنگ زد : 
الو سلام غدير مرد. ديروز صبح ساعت چهار .آ درسو يادداشت کن . دولت آباد فلکه ....
و من نفهميدم بر من چه گذشت .
يعني باور کنم . عقاب مرد !
پس بالاخره يه چيز توي دنيا تونست خودشو به اراده اون تحميل کنه .
نه باور نمي کنم . باور نمي کنم .
تو قول داده بودي خوب بشي . تو قول داده بودي تو که بد قول نبودي
جاي جاي کوه هاي ايران و بيرون ايران اثري از تو دارند . نشاني از تو دارن.
بيستون بدون تو چکار کنه . علم کوه جوپار همه رو تنها گذاشتي. يعني باور کنيم که رفتي دماوند چي ؟ يخار!
پس مرگ نيشش رو به تو زد . مرگي که هميشه در برابرت کم مي آورد . مرگي که برات بازيچه بود
چند بار چند صد بار از برابرت فرار کرده بود
يادته يه بار برام خوندي
مرگ اگر مرد است گو نزد من آيد
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ

اون تکنوردي هات دست خالي رو بيستون اون صعود هاي جاودانيت روي تيغه هاي جوپار اون غار نورديهاي بي باکانه ات اون شاهکار ها يعني همه تموم شد.
تو توي کوه ماهيي نبودي که به آب برسي . ققنوسي بودي که در آتش قرار گرفته باشه . به جوهر خودت مي رسيدي.
يادمه چه جوري توي کوه عاشقانه نفس مي کشي و ميگفتي من اينجا زندگي مي کنم . زندگي من اينجاست نه اون پايين . توي اون غبار.
بيستون چه يادگارهاي از تو به سينه دارد لول سخت – منصور مسيرهايي که تو بازشون کردي و ده ها مسير ديگه . به کلاهک ابرو علم کوه چي بگيم . بگيم سردار رفت ....
بگيم که نيستي بگيم که رفتي. پل خواب چي مسر آگر مسير روجا
قته چرمي دالاهولجور کوه هاي ايران همه و همه يادي از تو دراند
عقاب سرسخت پس ديگه پر واز نمي کني . آروم شدي .
از ايران رفتي ولي ايراني موندي. رفتي کانادا اونجارفتي که بيشتر بري کوه بري افق هاي تازه را ببني
کوه لوگان اين قله يخ زده منجمد شمالي را تنهايي صعود کردي کاري که اون ور آبي ها هم با ديده تحسين بهش نگاه کردند و تو يکه و تنها با پرچم ايران اسم ايران را اون بالا فرياد زدي
يادته پارسال که يه سر اومده بودي خونه و اسلايد هاي صعودت را براي ما نشون مي دادي و با غروري پرچم سه رنگ ما را که بغل چادرت بود توي همه عکسها نشونمون مي دادي
يادته مي گفتي من همه جا مي گفتم ايراني هستم و بهش افتخار مي کنم.
سفير سرافراز کوههاي ايران
. چي شد پس چي شد . تو که به همه ما صبوري را ياد مي دادي و جنگيدن را چرا توي جنگ آخرت پيروز نشدي
روژين اون دختر کوچولو ديگه تنها مي مونه . مادرش رو که سرطان اش گرفت . پدرش رو هم همينطور...
مرگ خيلي نامرده . وقتي نتونست به تو چيره بشه از راه ديگه اي وارد شد نه؟
از توي بدنت سرطان را جونت انداخت تا از درونت تو رو ذره ذره تحليل ببره و بتونه بهت پيروز بشه.
فروردين امسال بود که محمد را ديدم و گفت که سرطان گرفتي و مي خواهي برگردي خونه . 
باورم نمي شد تو فکر صعود مسير جادويي قره قوروم بودي . خودت به من گفته بودي . گفتي بودي سال ديگه نقشه ها دارم .
حالا محمد مي گفت که داري بر مي گردي و دکتر ها جوابت کردن . و برگشتي و ديدمت که چه جوري آب شدي
ولي چشمهات اون غرور خودشون را داشت . چشم ها همون چشم ها بود . سرزنده و مغرور
مي گفتي من خوب مي شم . خودت به من گفتي زمستون مي ريم علم کوه وقت زياده
ولي نه تو رفتي و نه من
من موندم که امروز خبر نبودت رو بشنوم . بچه ها همه علم چال هستن غدير تو چرا نيستي
تو چرا رفتي 
چگونه فريادت نزنم
چگونه
پس ديروز رفتي
به سوي آسمون پرواز کردي و رفتي و بدنت برگشت به بطن مادر طبيعت . به خاک
به خاکي که عاشقش بودي
غدير آروم بخوا نمي دونم روح سرکش تو آلان در پاي کدوم قله است
ولي هر جا که هست دلم مي خواد شاد باشه شاد

عمري تاخت سردارو کاري چنان عظيم نهاد
گويي به سر شانه هاي عزم 
البرز کوه را از ارس تا نهاوند جا به جا کرد
درشتناک ترين کلمات را ببايد به خدمت گرفت تا تو را بسرايد
اي شعر بزرگ اي صخره وار
تو را هيچ کلام موزوني در خور نيست

● نه نه آروم نمي شم نمي تونم آروم بشم . باز تلفن زنگ زد اينبار محمد بوداون که بايد علم چال باشه اون چه جوري فهميد 
صداش گرفته بود گفت چه خبر 
گفتم چي بگم 
گفت پس تو هم مي دوني و بغض بود که بي صدا ترکيد.
گفت خواسته فقط يکبار امروز براش مراسمي بگيريم. مي دوني کجا...
گفتم آره مي دونم
------------------------------------------------
يادته توي پل خواب وقتي رسيدي به من گفتي چند وقته تمرين نکردم بدنم آماده نيست و من گفتم خوبه تو ترين نکرده اينجوري صعود مي کني.
يادته دفعه آخر که با هم همراه شديم داشتيم مي رفتيم توچال انداختيم روي سنگهاي سمت چپ آبشار که يخ زده بود و ليز.
يادته پام سر خورد و دستمو گرفتي و خنديدي
يادته برام گفتي وقتي بعد از دوازده روز از غار پراو برگشتي بيرون و تو محمد کاري کرديد کارستان وقتي به نور رسيدي چه جوري آسمون را نگاه کردي فرياد زدي
پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروا
يادته هر وقت داد مي زدي پــــــــــــــــــــــروا همه مي فهميديم که داري مي آيي

يادته توي مسير بغلي بودي و من داشتم از روجا صعود مي کردم . رسيده بودم به جايي که ميخ زدي بودي و غر مي زدم و مي گفتم 
لامصب اينجا من دستامو نمي تونم از گيره بردارم تو چه جوري ميخ کوبيدي
و تو فقط مي خنديدي و مي گفتي بيا بالا جوون نترس
يادته اون کسايي که چشم نداشتن صعود هاي تو ببين در باره کارهات چي مي گفتن و تو مي خنديدي و مي گفتي اشکال نداره آدم اول دعوا مي کنه بعد رفيق مي شه
يادته سر باز گشايي مسير 52 تو علم چال چي شد ......
ياته بيستون عيد سال 68 پ فراتاش دور آتش شعر مي خونديم
و تو با اون صداي بمت چه مي کردي
يادته دف مي زدن و تار 
يادته عقابها را صعود مي کردم دل گرميم تو بودي که اون پايني و اگه چيزي بشه مي ايي بالا
سه سوت خودتو مي رسوني به ما
يادته علم چال وقتي کامران مرد. يادته همه با هم آورديمش پايين . و بعد همه با هم گريه مي کرديم.
و تو سعي مي کردي اشکت نريزه.
يادته تکيه داده بوديم به سنگها و داشتيم يخچال رو نگاه مي کرديم که با خون کامران سرخ شده بود
يادته وقتي محو نگاه يه گل مي شدي و مي خنديدي
پس اون خنده هات کجان چرا ديگه نمي خندي
چرا ديگه نيستي که هزار بار ازت بپرسم کجا ها رفتي و تو با فروتني از کنار اون همه شاهکار بگذري و بگي بيخيال بابا
ديگه نيستي که يه مسير هزار متري را با حوصله برام سانت به سانت توضيح بدي و بعد از صعود چک کني چه کردم
خط الرس هاي ايران تو زمستون ديگه تو رو ندارند که يکسره شرق تا غربشون را به هم بدوزي.
عکست بالاي ديواره سله سي کانادا الان پيش منه . اون عکس هات بالاي کوه لوگان هم همينطور که توشون داري مي خندي کنار پرچم ايران که با چه عشقي ازش حرف مي زدي
عقاب اين پرواز آخر خيلي بلند بود ديگه نمي تونيم ببينيمت .
ها عاشق اگه تو نباشي ديگه کدوم عاشقي وسط هفته يکه و تنها دست خالي به بيستون مي ره و براي دل خودش از اون مسيرها بالا مي ره و بعد هم مي گه کرمانشاه کار داشتم . بيستون که نرفتم .
مسير نيمه تمومت روي علم کوه هنوز داره صدات مي زنه . چرا نمي ري تکميلش کني عقاب چرا نمي ري
رفتي عقاب 
آرام به آرامي رفتي 
و حالا حالا ها مونده تا ما آروم بگيريم ولي مگه مي شه آروم گرفت مگه مي شه
يادته تو اخلمد اومده بودي توي کنگره سنگنوردي . پاي ديواره پيش هم بوديم و کار بقيه را نگاه مي کرديم .
و تو حالت خوب نبود و با همون حال بد و مريضي مسير تنوره را صعود کردي . 
وقتي برگشتي پايين لرزت گرفته بود ولي مي گفتي فکرم آروم شد . يادته رفتيم تا ته دره اخلمد و مي گفتي چقدر مسير مي شه اين جا ها باز کرد .
يادته توي جلسات کنگره با چه شور و شوقي حرف مي زدي . انگار نه انگار که اون سرطان لعنتي داره وجودت را مي خوره .
يادته مي خوندي 
يادته 
زپيشم مرگ نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال کرکسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به کوه و دره مي ريزد طنين زهر خندش و بازش باز مي گيرد
دلم از مرگ بي زار است که
مرگ زشت خو آدميخوار است
.................
.................
يادته مي خوندي
سري که به فخر مي سودم به گردون
به آستان که نهادم به آستان فراق
فکر کنم ديگه فقط قاصدک ها مي تونن پيش تو بيان يا خيال من را آرام کنند که تو آرامي
آرام به آرامي
مگه قول نداده بودي باز بريم بيستون . بريم لول سخت ديگه کي مي خواد از لول سخت برام بگه
يادته برام مي گفتي توي روزهايي که مسير لول سخت را باز مي کرديد يه بار بارون گرفت و شما توي يک حفره زير ريزش بارون زنداني شديه بوديد . مي گفتي که انگار پشت يک آبشار قرار گرفته بودين و يک پرنده کوچک هم اونجا پناه گرفته بود.
يادته مي گفتي پرنده تو اون چند ساعت با شما دوست شد . اهلي تو شد .
حالا اگه من برم بيستون و تو نباشي
به اون پرنده چي بگم خودت بگو که چي بگم

============================


مرگ هیبت عجیبی داره وقتی می آد و سایه اش معلوم می شه یهو همه همه بدی ها یادشون می ره همه مهربون می شن واونی که مرده عزیز.
همه می آن که بگن ما چقدر خوبیم ما هم غمگین هستیم.
همه کسانی که بودن یک تن را بر نمی تابند به گاه مرگش سینه چاک می کنند
نمی دانم شاید می خواهند از مرگ مرد بزرگی برای خود کوچکشون شخصیت بسازند 
این چه دنیایی است
و من چه دل تنگم


  نوشته شده در سی ام بهمن ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  
نقطه قرمز

عاشق تر از پدرم به كوه كسي رو نديدم الان چندين ساله كه ديگه نمي تونه بره كوه ولي براش فرق نمي كنه روي صندليش مي شينه

چشمهاشو مي بنده و

خنده برلب غرقه در رويا

مي ره به سمت قله هاي بلند. هر وقت دلم خيلي براش تنگ مي شه ياد يك نقطه قرمز مي افتم. شايد خنده دار باشه و لي واضح ترين تصويري كه از اون در ذهنم دارم يك نماي بسيار دوره بقدري دور و شبيه يك نقطه

منتهي نقطه اي كه در يك قاب بزرگ قرار داشت. قابي به بزرگي و وسعت منطقه علم چال و در پاي ديواره علم كوه.

اون سال گفته بود وقتي شما براي صعود مي رويد من هم مي خوام بيام اونجا. و گفته بود كه مزاحمتون هم نمي شم . خودم تنها مي آم و تنها برمي گردم فقط مي خوام صعود شما را ببينم.

من هم خوشحال بودم از اينكه مي خواد با ما باشه هم ناراحت. نگاه كردن به صعود يك تيم روي ديواره يكي از سخت ترين كارهاي دنياست. تمام مدتي كه نفرات مشغول صعود هستن و گيره به گيره بالا مي رن اون كسي كه پايين نشسته توي ذهنش مي گه نكنه چيزي بشه نكنه اتفاقي بيفته و اين اضطراب تا پايان صعود هميشه وجود داره.

صعود از ديواره ها هميشه با يك ابهام همراه حتي اگه بدوني مسير هيچ مشگلي نداره باز ممكنه هزار اتفاق بيفته يك نوع عدم قطعيت يك نوع چه خواهد شد بزرگ ...

و وقتي ما براي صعود رفتيم اون از ساعت 4 صبح بيدار شد رفت روبه روي ديواره روي تخته سنگها ايستاد و ما را نگاه كرد.

من نفر اول گروه اول بودم و دو تيم ديگه هم پشت سر ما. اون سال خيلي سرحال بودم و شش طولي را تا تاقچه تراورس صعود كردم سريعترين زماني بود كه تا اون موقع رفته بودم . چيزي در حدود دو ساعت. بقدري گرم صعود بودم كه اصلا به پشت سرم توجه نداشتم . وقتي رسيديم به تاقچه تراورس ديدم كه بقيه دو تا سه طول طناب با ما فاصله دارن . يادش بخير با مجيد نشستيم تو آفتاب و منتظر بچه ها شديم.

مجيد مي گفت وقتي برگرده يه كلاس آموزش dos براي بچه هاي راهنمايي داره و من داشتم اونجا براش مي گفتم جلسه اول چي درس بده . وقت اضافي گير آورده بوديم ديگه .

تاقچه تراورس يك سكو سه متر در نيم متره روي ديواره است كه اگه ازش سنگي به پايين بياندازيم صاف 250 متر مي ره پايين تا اول يخچال از اونجا بود كه اون نقطه قرمز رو ديدم .كه ايستاده و داره ما رو نگاه مي كنه.انگار ضربان قلبش رو حس مي كردم. انگار صداي نفس هاشو مي شنيدم و صداي ذهنش

مجيد كه از سكوت من متعجب شده بود پرسيد چي شده و من فقط با دست اون نقطه رو بهش نشون دادم كه ايستاده بود و ما رو نگاه مي كرد. مجيد گفت چيزي نيست كه اون خوشحاله تو دل واپسي !!

مسير را ادامه داديم به سمت بالا . يك تيم از بچه هاي مشهد شب قبل روي ديواره خوابيده بودن و كم كم داشتند به بالا مي رسيدند. مي دونستم اگه بيدقتي كنند باران سنگه كه بريزن روي سر ما توي قسمت گربه رو دوم بودم كه بارون سنگ شروع شد.

كلي خوشحال شدم جايي كه من بودم توي قسمت فرو رفته ديواره بود و سنگها از دو متري من رد مي شدن بدون اينكه هيچ خطري داشته باشند. همون موقع باز اون نقطه قرمز را ديدم كه داره منو نگاه مي كنه.

اون كه نمي دونست من جام خوبه

اون كه فقط ريزش را مي ديد و مي فهميدم دلش داره هزار جا مي ره

توي ذهنم مي گفتم بابا من راحتم جام خوبه نترس آروم باش آروم

و بالاخره ريزش تموم شد و باز ادامه داديم. مجبور بودم صبر كنم تا بچه هاي پشت سرم به من برسند . بنابراين توقف هام خيلي طولاني شده بود ولي چاره نبود فقط مدام بهشون مي گفتم بجنبين زود باشين. شب شد

ياد خودم در اولين صعودم از اين مسير افتاده بودم . يادش بخير . و الان چقدر راحت بودم.

وقتي رفتيم توي قيف مي دونستم ديگه بابا ما رو نمي بينه داخل قيف جاييه كه قله كم كم پيدا مي شه و دلنواز ترين چشم انداز هاي ديواره توي سايه روشن خودشون رو نشون مي دن اين قسمت ديواره را خيلي دوست دارم ولي اينبار عجله داشتم زود تر ازش صعود كنم تا به بالا برسم به جايي كه باز ما رو ببينه و دلش كمي آروم بگيره.

سه طول طناب صعود كرديم داشتيم مي رسيدم به جايي كه مي خواستم كه يهو بچه ها از پايين داد زدن نرو بالا صبر كن ما هم برسيم . اونا تازه اول قسمت ركاب خور مسير بودن. چاره نبود . روي روتا تاقچه كوچك با مجيد ايستاديم و براي اينكه از فكر بابا بيرون بيام شروع كرديم به گپ زدن .

از كتاب فيلم تئاتر از همه چيز ولي اين دل بيقرار من فقط مي خواست بره بالا و داد بزنه ما رسيديم

دم دماي آفتاب غروب بود . هر چند راهي تا بالا نبود ولي مي خواستم توي روشني به قله برسم. به مجيد مي گفتم تقريبا بيشتر از مدتي كه صرف صعود كرديم منتظر بچه ها بوديم . اگه خودمون بوديم شش ساعته از مسير در مي اومديم ولي الان ساعت 6 غروبه هنوز اينجائيم .

ولي لذت همراهي به اين همه توقف مي ارزيد. سر و كله محمد كه پيدا شد و رسيد پيش ما به مجيد گفتم تو طناب محمد را بگير و حميد رو حمايت كن . من و محمد اين دو طول را طناب ثابت مي كشيم شما با يومار بيائيد بالا .

آفتاب فقط روي قله رو روشن كرده بود . انگار نوك قله برنگ قرمز در اومده بعد تغيير رنگ داد به طلايي و بعد شرابي .بازي رنگ آفتاب دم آفتاب غروب زيباترين بازي دنياست.

صعود كرديم . يك طول و طول بعد پامون كه رسيد اون سمت ديگه هوا تاريك شد . هوا هميشه بالاي كوه ها يهو تاريك مي شه.

عجله داشتم خودمو برسونم به قله . مي دونستم به خاطر تاريكي ديگه نمي تونه ما رو ببينه .

رووي قله چراغ قوه رو روشن كردم و تكون دادم

آهاي هي

آهاي هي

آهاي آدما ما رسيديم

 
و يهو اطراف پناهگاه اون هفتصد متر پايين تر چراغوني شد. نور هاي كوچكي را مي ديدم كه تكون مي خورن و صداهايي از تو دل تاريكي داد مي زدن

خسته نباشيد

دلم مي خواست بدونم كدوم نور اون نقطه قرمز منه همون نقطه اي كه دوستش دارم

كدوم نور اون چشمهاي مهربونه

ولي انگار همه نور ها تبديل به نقطه هاي قرمز مي شدن و همه صدا ها صداي اون بود

و همه چشم ها اون چشم

آروم شده بودم چون مي دونستم اون چشمها اون شب آروم گرفتن

 
همین

  نوشته شده در شانزدهم بهمن ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  
تاقچه کوچک و آن شب بلند
● من يک بار تمام دقايق شب را حس کردم. ثانيه ثانيه اونو شمردم تا صبح رسيد و هوا روشن شد . جاهايي بد تر از اون رو هم شده بود که توي ديواره ها مونده باشم و با شرايطي بدتر اما اون دفعه نه هوا بد بود نه محلي که من بودم . تازه جام خیلی هم راحت بود . گیرم که کوچک بود و زیر پام 100 متر خالی .
جاهاي ديگه گاهي از شدت سرما کرخ مي شدم و شايد چند لحظه اي مي خوابيدم . و بعد از خواب مي پريدم که بيدار شو نخواب .نبايد بخوابي.
ولي اون بار خيلي فرق داشت . نه اگه مي خواستم برگردم مشکلي بود نه هيچ شرايط سخت ديگه اي . نه خوابم مي اومد نه خسته بودم فقط دلم مي خواست بنشينم و ثانيه ها را بشمارم تا صبح برسه.

اون روز صبح از وقتي بيدار شده بودم دمغ بودم اصلا نمي دونستم چم شده . پنجشنبه بود و من تعطيل بودم. برنامه اي براي آخر هفته نداشتم . بيخودي دور خودم مي چرخيدم کتاب مي خوندم ولي باز بي حوصله بودم.
دلشوره بي خود و عجيبي داشتم که برام بيسابقه بود . دلم مي خواست يه کاري کنم که از اين اضطراب فرار کنم.
يهو ه فکر خوب به ذهنم اومد.
شروع کردم به بستن کوله ام . فهميده بودم چي مي خوام و چه چيزي دواي دردمه . 
طناب و ابزاري که مي خواستم برداشتم لباس پوشيدم و گفتم خدا حافظ من مي رم تا جمعه شب.
پدرم گفت کجا؟ تنها . مگه نگفتي جائي نمي ري.
گفتم چرا ولي مي رم پل خواب . گفت با کي ؟ 
گفتم بچه ها هستند.
بيرون که اومدم به خودم گفتم خب نمي شد راست گفت . بزار فکر کنن کسي با من هست.
و رفتم به سمت تنهايي خود خواسته خودم .
از تهران تا پل خواب اگه ماشين خوب پيدا بشه دو ساعت طول مي کشه. ساعت سه بود که رسيدم پاي مسير. ديدم يه عده دارن روي ديواره صعود مي کنن. بالا که رفتم چند نفر از برو بچه ها بودن که گفتند چه خوب که اومدي بيا با هم کار کنيم.
من از همون اول آب پاکي رو ريختم رو دستاشون و گفتم ببينين من امروز خودم با خودم قهر هستم . و حوصله خودم رو ندارم . مي خوام تنها صعود کنم.
و چقدر ممنونشون شدم که حرفم را فهميدند. و منو تنها گذاشتند.
و آماده شدم براي صعود. حالت مريضي را داشتم که دواي دردش دستشه و مي دونه اگر سر بکشه خوب مي شه ولي يه آن باز به خودش مي گه :
نکنه خوب نشم.
سنگنوردي انفرادي براي من اوج آرامشه و فردیت . کاريه که خودتي و خودتي . ديگه کسي نيست که حمايتت کنه . خودت بايد هم صعود کني هم حمايت . هم حواست به مسير باشه که چه گيره اي را بگيري و هم اينکه حواست به ابزار خود حمايتت باشه.
انگار مي ري توي يک پيله. يک غشاي نيمه تراوا اطرافتو مي گره که همه چيز پشتش محو مي شن . و خودتي و خودتي و دنيايي که ديگه ازش جدا شدي .
چهل متر اول رو صعود کردم . رسيدم به تاقچه . روش نشستم و به مسير زير پام نگاه کردم.
ديواره پل خواب دقيقا به جاده مشرفه و ماشينهايي رو مي ديدم که دارن مي روند به سمت شمال . ازشون دور بودم . همون قدر که دلم مي خواست . و رودخانه هم اون پايين داشت مي رفت تا زمين تنشنه اي را سيراب کنه.
فرود آمدم پايين . توي صعود افرادي بايد هر قسمت مسير را دو بار صعود کرد و يک بار فرود امد تا ابزار کار گذاشته شده را جمع کرد.
دوباره رفتم بالا. ذهنم فقط معطوف يک چيز بود صعود. شروع طول دوم مسير مشکل مي شد . 
يک کلاهک کوچک که بايد روش بلند مي شدم . بلند شدن از روي اون کلاهک در حاليکه بايد مواظب طناب حمايت هم مي بودم کار ساده نبود. 
لبه بالايي کلاهک خيلي بدقلق بود . وقتي ازش بالا رفتم به حالت چهار زانو روش نشسته بودم. يک لبه باريک بود که اگر بلند نفس مي کشيدم تعادلم را از دست مي دادم. يه ميخ سمت چپم خورده بود و اگر دستم بهش مي رسيد مشکل حل مي شد . 
ولي مي دست چپم گيره سنگ را گرفته بود و حالتم جوري بود که نمي تونستم ولش کنم.
آروم دست راستمو آوردم بالا . چرخوندم و هورا
ميخ رو گرفتم . 
کارابين حمايتو زدم بهش و تموم شد. بقيه اين طول زياد مشکل نبود . رسيدم به کار گاه دوم و فرود و باز صعود که دفعه دوم چون با ابزار بالاروي از طنابه خيلي راحت تره.
و طول سوم طول سوم مسير خيلي زيبا بود. يک شکاف صاف ممتد که وسط يک کتيبه است و يه خورده اومده تو فضا وقتي نوک پاهامو نگاه مي کردم فقط زمين توي هشتاد متر پايين تر را مي ديدم.
هوا حسابي خنک بود و خورشيد ديگه رفت بود و فقط سايه اش مونده بود. آخر طول سوم يک قسمت بود که چهار پنج متري نمي شد هيچ وسيله اي روش بزنم که خودمو حمايت کنم . دفعه اولي که اين مسير را صعود کردم حسابي اون تکه اذيتم کرده بود و براي راحتي و اطمينان يک طناب سه متر ي اونجا آويزون کرده بودم.
باد اون طنابو انداخته بود سمت چپ و من دستم به اون نمي رسيد.
تمام قد روي آخرين پله رکاب بلند شده بودم و دستم را دراز کرده بودم که به طناب برسه. فقط پنج سانت ناقابل
و گرفتمش. با گرفتن اون طناب انگار بازي داشت تموم مي شد. و چند متري بيشتر نمونده بود . رسيدم به کارگاه آخر مسير که يک تاقچه يک متر در نيم متره .
بالاي مسير بودم و آروم و راحت . باز بايد فرود مي رفتم . به خودم گفتم بجنب داره تاريک مي شه . فرود اومدم چهل متر پايين تر و کوله مو برداشتم و باز رفتم بالا.
آسمون ديگه نيمه تاريک بود که رسيدم بالا.
انگار به يک مهموني دعوت شده بودم و تازه رسيده بودم. اون دغدغه اون اضطراب اون ناراحتي همه و همه فراموش شده بود . آرام بودم
آرام به آرامي
بقدري احساس خوبي داشتم که شايد اگر اون موقع در يک کاخ با شکوه داشتن ازم پذيرايي مي شد اون قدر لذت نمي بردم.
وسايلم را مرتب کرم . خود حمايتم را چک کردم . پاهامو تو فضا تکون مي دادم و براي خودم مي خنديدم . ماشين ها اون پايين چراغاشون را روشن کرده بودن و انگار خطوط نور روي جاده کشيده شده بود .
جايي که بودم روش صاف بود و راحت . حالت يک کاناپه را داشت . انگار من مالک جهان بودم . اون بالا مالک اون همه آرامش و قشنگي بودم . خودم بودم و خودم . از همه دور بودم . اين صد وبيست متر منو به اندازه يک دنيا از هر چي دغدغه و شلوغيه دور کرده بود.
براي خودم اون بالا آواز مي خوندم . آهنگ گوش مي دادم و آسمون که ديگه پرشده بود از ستاره را نگاه مي کردم.
انگار يه پله به آسمون نزديک تر شده بودم . اون شب شهاب باران بود . هرآرزويي که داشتم کردم و باز شهاب بود که مي اومد . انگار آسمون در خودشو باز کرده و مي خواست اون شب هر کي آرزو داره آرزوهاش را بکنه.
داشتم با شب زندگي مي کردم . برام لذت بخش بود و عجيب بود که خواب به چشمم نمي اومد . انگار اون هم فهميده بود که بايد اون شب دست از سرم برداره.
ثانيه ثانيه شب را مي شمردم و حس مي کردم تا رفت.
دوست مهربوني بود که سفره رنگيني برام تدارک ديده بود ولي بايد مي رفت . با اومدن اولين شعاع خورشيد با نوازش بال هاي باد با من خدا حافظي کرد و رفت .
روز ديگه اي شروع شده بود و من کاري نداشتم جز فرود و برگشتن به خاک .
خاکي که دوستش دارم ولي نمي دونم چرا گاهي دلم ازش مي گيره و هوس اون بالاتر ها را مي کنه....
+ نوشته شده در سوم بهمن ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی   
همه چيز توي زندگي نسبي است
● همه چيز توي زندگي نسبي است . مخصوصا دوستي و رفاقت . نزديک ترين دوستان خيلي راحت مي تونن به بدترين دشمنان تبديل شوند. 
توي اين وب لاگ گاهي از جا هايي که رفتم مي نويسم . نوشته هايي که شايد سالها مي خواستم مکتوبشون کنم ولي هر بار بدليلي انجام نمي دادمش . از مجسم کردن اون خاطرات لذت مي برم و انگار دوباره به همون حال و هوا بر مي گردم . اما تا آلان در برابر وسوسه نوشتن يکيشون مقاومت کردم .
اون خاطره زيباترين صعود ديواره ايه که من انجام دادم . صعودي که براي انجامش سه سال روز شمردم . تمرين کردم و خون دل خوردم . حرف شنيدم و ساکت موندم تا روزش رسيد و انجامش دادم .
لذتي که از اون برنامه بردم لحظات قشنگي که اون طول هاي بکر و زيبا را بالا مي رفتم زيبائي غير قابل توصيف مسير سختي اون همه و همه زيباترين لحظات عمر کوهنوردي منو بوجود آورد .
توي هر سنگنوردي بايد دو نفره صعود کرد ( منهاي صعود هاي انفرادي که مقوله جدايي است .) 
جون تو حيات تو و سلامت تو دست هم طناب تو است . دو نفري که دو سر طناب را به خودشون گره مي زنن در حقيقت جون خودشونو به هم گره زدند . 
موقع حمايت مي توني ضربان قلب هم طنابت رو حس کني . حتي اگر نبينيش لحظه به لحظه ذهنت پيش اونه که داره چکار مي کنه . تو هم باهاش صعود مي کني تا اون طول را صعود کنه و به نقطه امني برسه و تو رو حمايت بکنه و تو بري بالا اين دفعه اونه که ذره ذره طناب را جمع مي کنه و مواظب توست تا بهش برسي و مسير را ادامه بدي تو مسئول اوني اون هم مسئول توست .
و اون لحظات هيچ چيز به اندازه هم طناب براي آدم مهم نيست . تمام فکر و ذهن معطوف سلامت و حمايت اونه.
شايد اين رابطه يکي از نزديک ترين رابطه هاي انساني باشه که در يک ورزش نمود پيدا مي کنه .
من اون مسير را با کسي صعود کردم که الان حتي نمي تونم لحظه اي بهش فکر کنم يا بااو حرف بزنم . اگر اوج دغدغه خاطر براي سلامت کسي را در صعود براي او داشتم شايد الان به همان اندازه از او متنفر باشم.
و حتي حاضر نيستم نامش را به زبون بيارم.
براي همينه که ديگه نمي خوام به اون صعود فکر کنم . صعودي که براي من همه چيز بود شايد هم نهايت کوهنوردي.
دلم نمي خواد به اون لحظه اي فکر کنم که روي خط الرس قله بعد از اون شب يخ زده و معلق از اون سنگهاي سرد و سايه دار به مهموني خورشيد اومدم و رو به آسمان فرياد زدم.
نمي خوام ياد اون نور بيفتم که بعد از اون شب هزار شب تن منو گرم مي کرد.
دلم نمي خواد به اون اشکهايي فکر کنم که اون بالا ريختم . اشکهايي که نه به خاطر صعود که به خاطر به سلامت بالا رسيدن هم طنابم بود.
به من گفته بود من ديگه سنم رفته بالا بچه هام دارن بزرگ مي شن . اگر امسال از اين مسير صعود کنم ديگه نمي تونم . بيا با هم بريم . من به اتکا تو مي رم . و اون شب يخ بسته تا صبح اسم بچه هاشو مي برد.
ولي آدم ها هميشه يکجور نيستند روزي جان هم ديگرو در دست دارند و ديگر روز مثل اون آدم آرزو مي کنن که 
اگر الان بود طنابشو مي بريدم .
شايد به خاطر همينه که الان مدتهاست دلم نمي خواد با کسي هم طناب بشم . و تنهايي را در سختون ها ترجيع مي دم .

دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت آنکه يافت مي نشود آنم آرزوست
===========================================

دوست برايم مفهمومي فراتر از آشنايي معمولي داره . ممکنه کسي را سال هاي سال بشناسي ولي دوستت نباشه
يکي از اولين کتابهايي که در کودکي خواندم و هنوز در کتابخانه ام نگاهش داشتم
کتاب قشنگيه به اسم
دوست کسي است که تو را دوست دارد
کل کتاب شايد کتر از سي جمله باشد ولي همين جملات کوتاه چنان نقش خاطرم شده که هرگز نمي تونم فراموشش کنم. 
دوست کسي است که تو را دوست دارد
براي پيدا کردن دوست بايد خوب چشمها را باز کرد
و همه جا را خوب ديد دوست تو مي تونه درختي باشه که اجازه مي ده روش تاب بازي کني
يا جوي آبي که موقعي تنها هستي و دلگير اجازه مي ده که پاهات را توش بزاري
دوست تو مي دونه حتي يک موش سفيد باشه
و يا باد که با تو حرف مي زنه 
و تو بايد خوب چشماتو باز کني و دنبالش بگردي
چون ممکنه اون همين جا کنار تو باشه ولي تو بي تفاوت از کنارش رد بشي
و بعد فکر کني که هيچ دوستي نداري
و غمگين بشی 
........................................................................................
 ● امروز هوا ابري است . دلم مي خواد از امروز هوا آفتابي بشه تا آخر بهمن
آفتاب آفتاب باشه بدون هيچ ابري فقط آسمون آبي را مي خواهم ببينم 
از ديروز عزيزانم هر کدوم رفتن به سرزمين عشق به سجده گاه وجود 
يکي مي خواد نام بابک را جاوداني کنه
يکي خودش تنهاست و دماوند
و تني چند به ديواره رويا رفتند و من فقط منتظر خواهم بود تا خبر سلامتشون را بشنوم

نتونستم با هاشون باشم ولي روحم با اوناست
و چشم براه . بچه ها مواظب خودتون باشيد 
........................................................................................
 

● از به ياد اوردن سالمرگ عزيزانم متنفرم . مي دانم بچه گانه است ولي دلم نمي خواهد روزها را با نام رفتگان به خاطر بسپارم ولي بهمن برايم ماه ديگري است .
هر روزش هم خاطره اي از عزيزي ديده يا ناديده

و امروز هفدهم بهمن روز نبود خالق بزرگ آرش
آنکسي که دماوند را در کلام جاودانه کرد
........
تن تهمتني و قلب آهنينت استوار
بلنديت به جاي بي گزند
.....................
....................
قصه گوي شبهاي تاريک و برفي ماوآنکه هميشه دوست داشتم عمو نورزو صدايش کنم ديگر در بين ما نيست
سياوش را مي گويم کسرايي بزرگ ديگر سال هاست که در بين ما نيس

=========================


+ نوشته شده در دوم بهمن ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  |  
برف مي بارد 
برف مي بارد

برف مي بارد

وقتي برف مي آد شهر ديگه زشت نيست همه جا زيبا مي شه و سفيد زمين آسمون درخت ها ساختمونا همه و همه يكدست لباس نو مي پوشن.

و چه لذتي داره نصفه هاي شب راه رفتن توي خيابون هاي ساكت و خلوت

گذشتن از بغل مدرسه دوران كودكي به خاطر آوردن اون همه آرامش و لذت و سرخوشي

و مزه مزه كردن لحظاتي از اون دنياي پاك

تكون دادن درختايي كه زير بار برف خم شدن و به هزارن هزار دونه الماسي نگاه كردن كه مي چرخند و به زمين مي رسند

چقدر خوبه كه برف مي آد

برف مي بارد

برف مي بارد

 
=======================

 
برای او که نفش قلمش کم از زخمه های تارش نیست...

 
اگر آدم گذاشت اهليش کنند بفهمي‌نفهمي خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريه‌کردن بکشد.

 
و امروز باز به ياد اين حرف روباه افتادم. بعد ازرفتن آنكسي كه با ما نبود ولي با ما بود.

خنياگر هم رفت ديگه كلامي را نمي خوانم كه در گوشم تداعي كننده نواي سحر آميز گل صد برگ باشد.

انگار

اندك اندك جمع مستان مي روند

اندك اندك جمع مستان مي روند

هزار كلمه در ذهنم مي آيند و مي روند نمي توانم بازگويشان كنم

مي دانمشان ولي نمي توانم باز عزيزي رفت

مگر چند وقت بود كه شناخته بودمش كه اكنون وداع

پس سرمشق ها چه مي شود

از كه ديگر بياموزم از كه

خواندن و نوشتن را ديگر از كدام لوح فراگيرم

اندك اندك جمع مستان مي روند

اندك اندك جمع مستان مي روند

 
====================================

 
●يكي از كارهاي مورد علاقه من راه رفتن جلوي كتابفروشي هاي دانشگاه و نگاه كردن كتاب ها است. سالها پيش مسير عبورم هر روز از همين محدوده بود و چقدر خوب بود.

الان هر وقت كه بتونم و  امكانش باشه و وقتي داشته باشم باز دوست دارم از اونجا عبور كنم . منهاي ديدن كتابها گاهي اوقات كساني را مي بينم كه كارشون كتاب فروشي يا فروش نقاشي يا طرح نيست اما دارن اينكار را مي كنن .

يادمه يك نفر بود كه كنار بازارچه كتب طراحي هاي خودشو مي فروخت . من هميشه كار هاشو مي ديدم و رد مي شدم . هيچوقت باهاش حرف نزدم و كاري ازش نخريدم ولي كارهاش جالب بود . بهش نمي اومد از سر احتياج اينكار را بكنه  . گاهي اوقات مي ديدم ايستاده و با چه شور و شوقي در باره طرح هاش براي ديگران توضيح مي ده . انگار از اينكه مخاطب مستقيم خودشو پيدا كرده لذت مي برد. بعد ها فهميدم كه گرافيست معروفي بود . البته اينو در مقاله اي خوندم كه در رثاي مرگ ناگهانيش نوشته شده بود.و تازه فهميدم كه چرا چند صباحيه كه ديگر سر جاي هميشگيش نيست .

اما هميشه كسان ديگري هم هستند .اونا يك يا دو عنوان  حداكثر براي  فروش عضه مي كنن.  و خودشون نویسنده كتابها هستن . كتابهايي معمولا نازك با شمارگاني كم . كه براي چاپش شايد از خيلي چيز ها گذشته باشند و پول چاپ را فراهم كردن.

كنار خيابون ايستادند و تو رو دعوت مي كنن به سفره افكارشون .  ايستادن تا چيستي خودشون را با كلمات فرياد بزنن.

ديروز هم باز عبورم از همين مسير افتاد هر چند فكرم خيلي مشغول بود . داشتم به سمت دانشگاه مي رفتم  كه نرسيده به چهار راه وصال از دور ديدمش كه ايستاده و دو تا كتاب توي دستشه . قيافه اش يه كم جلب توجه مي كرد . موهاي پرپشت . صورتي كه كمي خشن  بود و دستمال گردني با اون گره خاص . همه و همه نشون مي داد كه كارش فروش كتاب كنار خيابون نيست .

اول از بغلش رد شدم و گذرا نگاهي به كتاب ها انداختم چند قدمي جلو رفتم و بعد  برگشتم و يكي از كتابها را ازش گرفتم .

كتاب شعر بود . شاعرش هم خودش بود . معلوم بود سرش درد مي كنه براي شهر و ادبيات . بي مقدمه  ازم پرسيد به شعر خواني علاقه داري؟

و گفت فردا ما يه جلسه شعر خوني داريم مي خواهي بياي   .

از شوريده گي اش خوشم اومد . و  گفتم ببينم چي مي شه . يه آن دلم خواست ازش بپرسم كامپيوتر داره يا مي تونه باهاش كاركنه؟

مي دونه وبلاگ چيه ؟ دلش مي خواد وب لاگ داشته باشه . مي دونه مي تونه به فارسي حرف هاشو  شعر هاشو  بنويسه و فقط چند تا تق تق روي صفحه كليد و بعد مخاطب هايي كه مي تونن نا آشنا نباشن .

و مي تونه  هر روز توي وبلاگش  بنويسه بدون دغدغه چاپ و ناشر

اونجوري به جاي اينكه  بسنده كنه به 2000 نفري كه اگه كتاباش را بخرن و بخونن مي تونه با خيلي هاي ديگه ارتباط برقرار كنه

و حرف هاشو بزنه .

اما نمي دونم چرا هيچي نگفتم !! شايد تقصير اين دير جوشي ذاتي من باشه. شايد هم احساس آدم بزرگي كه ول بابا حوصله داري . اما الان كه دارم بهش فكر مي كنم مي بينم اون همه شور و علاقه كه وادارش كرده بود توي سرما به ايسته بيشك ارزش چند لحظه وقت منو داشت .

خيلي بيشتر از چند لحظه .

خب آدم بزرگ ها اينجورين ديگه . مي ترسم  چند وقت ديگه حتي اگه عكس فيل توي شكم بوا رو ببينم باز فكر كنم كه كلاهه .

 
===========================

 
●ديروز يه شاهزاده كوچولو ديدم . خود خودش بود شيطون و فضول و دوست داشتني. توي صندلي عقب ماشين نشسته بود و  سرشو از پنجره كرده بود بيرون. يه كاغذ شوكولات دستش بود كه دلش مي خواست از ماشين بندازه بيرون.

ولي انگار آدم بزرگ ها بهش گفته بودن اينكار رو نكنه. اون هم پي موقعيت مي گشت. با چشماي قشنگش اينور و اونور را نگاه مي كرد تا خوب خيالش جمع بشه كه كسي حواسش به اون نيست. بعد كاغذ را گذاشت بيرون شيشه  دستش را گذاشت روي اون . بعد يواش يواش  دستش را سر داد بالا و كاغذ افتاد پايين.

كسي هم نديد.و بعد  سرخوش و خوشحال از اين فتحش

آي مي خنديد

آي مي خنديد

====================================

 
● رفتم گل فروشی محلمون گل بخرم . گل فروش گفت : خيلی وقته نيستيد . کم پيدا

ديدم راست ميگه خيلی وقته گل نخريدم

 
چقدر بده آدم گل خريدن يادش بره

 
===============================

 
●چه برف و باروني . خوش به حال اونايي که الان رفتن کوه . دلم مي خواست من هم الان اون بالا ها بودم. به ياد دوستاني هستم که الان توي علم کوه  نمي دونم چکار مي کنن .

هواي اونجا خوبه – حال خودشون خوبه؟

موفق شدن يا نه ؟

در سجده گاه وجود خودشون دارن چکار مي کنند ؟

کجا هستند ؟ زير اون ديواره منجمد و يخ زده يا توي اطاق برفي يا پاي مسير يا روي طناب  ثابت ها يا کارگاه مثلت يا تاقچه قمقه يا کلاهک ابرو شايد هم  فراز قله .

نمي دونم ولي هر جا که هستن دلم مي خواد الان و هميشه سالم و سلامت باشن.

دوستشون دارم و بهشون افتخار مي کنم . چون رفتن به سرزمين عشق . به خواست خودشون رفتن .

نه کسي اونا رو مجبور کرده برن نه انتظار کف زدن و شنيدن تشويق ديگران را دارند براي دل خودشون رفتن .

رفتن به اون سرزمين سفيد و خاکستري . به جائيکه نفس يخ مي زنه و تنها شعله اراده و عشقه که آدمو گرم نگه مي داره.

به جاييکه آفتابش هم  سرده ولي نوراني تره به جائيکه آبي آسمونش خيلي با بقيه آبي ها فرق داره

بچه ها موفق باشيد . چشم براهم

زود برگرديد ….

==================================

● باراول خيلي تصادفي به نياسر رفتم سال 74 بود . دوستي تماس گرفت و گفت يک قلعه !! باستاني هست که براي ورود به اون بايد سنگنوردي کرد و اونا مي خواهند بروند اونجاو پرسيد مايلي تو هم همراه باشي. در حقيقت بيشتر براي سنگنوردي تا باستان شناسي بهش پاسخ مثبت دادم
تقريبا هيچ کدوم از اعضاي گرو هشون را نمي شناختم و همراه شدن با اونا برام جالب بود . وقتي به کاشان و بعد نياسر رسيديم تازه متوجه شدم اون قلعه باستاني در حقيقت يک غاره که بازديدش احتياج به سنگنوردي نداره بلکه بايد فرود بريم توش.
يه کمي خورده بود توي ذوقم ولي با خودم گفتم اشکالي نداره شايد چيز جالبي باشه . جايي که ما قرار بود ازش بازديد کنيم در زير باغ تالار ده نياسر قرار داشت . نياسر نزديک قمصر قرار داره و بقول اهاليش در قمصر از نياسر گل مي برند .
ما هم در بهار به اونجا رفته بوديم و توي اون منطقه کويري نياسر مثل يک بهشت بود . باغ تالار به کل ده مشرفه و از اون جا مناظر جالبي از کوير اطراف رو مي شد ديد.
محلي ها به جايي که ما مي خواستيم بريم مي گقتند سوراخ رئيس . و مي گفتن يه سري خارجي رفتن اون تو و دو روز بعد اومدن بيرون و توي غار چرخ آب وجود داره و صداي تيشه چاه کن هنوز مي آد و اينکه اين حفره ها همه دست کن است .
در باره چرخ و دو هفته تو غار موندن خارجي ها و گنج و ....من گوشم پر بود از اين حرف هايي که در روستا ها به ما گفته مي شه و اينکه اون تو گنجه و مار داره و غيره . اما دست کن بودن اونجا برام جاي تعجب داشت
يعني چي که دست کنه . مگه با دست چقدر مي تونستن تونل بزنن.
رفتيم جلوي دهنه غار . دهنه ورودي يک مربع 75 سانت در 75 سانت بود . ميدو نستم که دهنه غارها ممکنه باريک باشند ولي بعد فضا بزرگ مي شه . لباس غار را پوشيديم کلاه را گذاشتيم و چراغ ها رو روشن کرديم من رفتن جلو .
من هميشه از غار هايي که بايد توش سينه خيز رفت مي ترسيدم و انگار اين همين جوري بود . جاي شکرش باقي بود که مي شد چهار دست و پا راه رفت . چيزي بود مثل کانال کولر . منتهي بزرگتر با دقت به ديوار ها نگاه مي کردم . جالب بود تماما اثر تيشه روش بود و با يک جهت خاص .انگار جدي جدي اين دالان با دست کنده شده بود .
بعد از چهار متر مسير دقيقا عمودي مي شد يعني فضا جوري مي شد که بايد مي ايستادم و بالاي سرم ادامه دالان به سمت بالا کشيده شيده بود. روي ديوار جاهايي براي دست و پا تعبيه شده بود که با استفاده از اون حدود چهار متر بالارفتم و باز مسير افقي شد . بچه ها پرسيدن چيکار مي کني ما بيائيم . گفتم آره ولي با فاصله .
بعلت اين مسير عمودي که بالا اومده بودم خيالم راحت بود که حيواني جلوي روي من نيست. چون از اون تنوره نمي تون بيان بالا . ياد غار مر روباه کرمانشاه افتاده بودم که اولش همين جوريه و معمولا با يک روباه پيشوني به پيشوني مي شي خوشبختانه اينجا مشکلي از اين بابت نبود.
يه خورده رفتم جلو يه دوراهي . با خودم گفتم اين که شد بازي پرنس ! از کدوم ور برم . به بچه ها گفتم نخ راهنما را يادشون نره . پيچيدم دست راست . کف مسير از خاک نرم و نمناکي پوشيده شده بود . بايد دقيقا چهار دست و پا حرکت مي کردم . به يک پيچ رسيدم که يه تاقچه سنگي روش کنده شده بود . که حدس زدم براي گذاشتن پي سوز باشه . مطمئن شده بودم که اين غار طبيعي نيست . انگار توي يک معبد قرار داشتيم . جلوتر مسير باز چند شاخه مي شد . عين لابيرنت . به بچه ها گفتم من شاخه هاي سمت راست را انتخاب مي کنم . مسير بعضي جاها باريک تر مي شد و باز به حالت اولش بر مي گشت .که همون چهار دست و پا بود . 
من تا به حال چنين جايي نيومده بودم . يه کم مثل کتاب هاي افسانه اي بود . اينکه توي يک دالان تاريک باشي که هر چند ده متر يک چند راهي باشه و ندوني جلوت چيه يه کم که نه خيلي وهم انگيزه.
به انتهاي دهليز رسيدم جلوم بسته بود. و سمت چيم يه حفره خيلي تنگ بود که نمي شد براحتي ازش رد بشم . صبر کردم تا بچه ها برسن . پرسيدم برم يا نه . سوراخ خيلي تنگ بود ولي ازش هوا بيرون مي اومد معلوم بود که مسير باز امتداد داره . دوستم به من گفت مي شه بري توش . گفتم سعي مي کنم
با کلاه کاسک نمي شد. کلاه را در آوردم لغزوندم تو و بعد به پشت دراز کشيدم و پاهامو جمع کردم تو شکمم و به ديوار روبرو فشار دادم و با فشار سرم و بعد کتفم رو کردم تو . عجب سوراخ تنگي تمام بدنم فشرده شده بود انگار رفتم زير پرس بالاخره سرم از اون قسمت رد شد و خداي من
نو چراغ پيشاني يک دهليز عمودي رو نشون مي داد که بالاش معلوم نبود و بنظر مي اومد بسته باشه . باز به هزار زحمت برگشتم و چيزي که ديده بودم گفتم.
مسئله براي همه ما جالب شده بود . ما کجا هستيم ؟ اين دهليز ها به چه منظوري ايجاد شده . چرا اينجورين ؟ پاسخي نداشتيم .
با توجه به وقت تصميم گرفتيم برگرديم چون مي خواستيم يک دهنه ديگر را هم ببينيم . وارد شدن به اون احتياج به فرود داشت . در مسير برگشت نزديکي هاي دهنه نور ضعيفي توجه منو جلب کرد از شاخه سمت چپ بود که من طرفش نرفته بودم . ديدم اون دهليز به يک اتاق بزرگ ختم مي شه که بيرون دهانه است.
کناره هاي اطاق سکو هايي بود و روي آن حوض هاي کوچکي کنده شده بود!!!
يکي ا زهمراهان ما باستان شناس بود ولي هيچي نمي گفت . اون هم متعجب شده بود. ما که جاي خود داشتيم .
براي ورود به دهانه بعدي بايد فرود مي رفتيم البته فرود بلندي نبود در حدود 12 متر . و بعد با يک دهليز ديگر به همان مشخصات دهليز قبلي و همان لابيرنت ها . اين دهليز دومي هواي خفه اي داشت و نمي شد توش نفس بکشيم . بر خلاف اولي که هوا به خوبي توش جريان داشت . اينجا نمي شد راحت نفس کشيد . به خاطر همين ترجيع داديم بعد از مدتي برگرديم .
يکي از اهالي ده ما را به خونه خودش دعوت کرد . البته کمي هم با ديده شک به ما نگاه مي کردند . مي پرسيدند اينجا چکار داريد از طرف جايي آمده ايد؟ دنبال چيزي مي گرديد . 
و ما خوب مي دانستيم پاسخ ما که فقط براي ديدن آمده ايم هيچ کس را قانع نمي کرد.
در نياسر يک آتشکده قديمي از دوران باستان وجود دارد که هنوز استوار است . فردا به ديدار آن آتشکده رفتيم.
تقريبا تمامي اهالي در باره دهليزها اتفاق نظر داشتند که پناه گاه و قلعه نظامي بوده است . و مي گفتند دهانه اصلي بر اثر زلزله خراب شده است . البته آنها هم عقيده بودند که يک سنگ آسياب بزرگ در داخل چاه وجود دارد
من با خودم مي گفتم سنگ آسياب ! اون هم اونجا که آدم به زور سينه خيز مي ره !
بعد سنگ اسياب اونجا پيدا مي شه. و تصور پنهگاه بودن هم خنده دار بو . يکي از بچه ها که چکشي براي نمونه برداري به کمر بسته بود صد جا گير کرد . چه جوري مي شد مردمام آن زمان با نيزه و شمشير از آن جا رد شوند.
بايد به تهران باز مي گشتيم . هر چند دهليز هاي نياسر در ذهن ما بصورت يک علامت سئوال بزرگ باقي مانده بود.
هفته بعد باز به آنجا برگشتيم. اين بار مي خواستيم مسير را از ورودي اول و جايي که برگشته بوديم ادامه بدهيم. 
از آن ورودي بسيار تنگ که گذشتم بالاي سرم چاهي بود که بر خلاف تصور اوليه ام بالايش باز بود . از آن بالا رفتم 10 متري مي شد و بعد مسير باز امتداد داشت .
به مسير ادمه داديم تا به يک اطاق رسيديم که انگار در وسط آن يک نهر داخل زمين تراشيده بودند . اولين جايي بود که داخل اين دهليزها مي توانستيم کنار هم بنشينيم . دور و بر را نگاه مي کرديم . همه جا آثار تيشه به همان جهت خاص . برايم بسيار سخت بود که مجسم کنم چگونه اين دهليزها کنده شده اند چقدر زمان. چقدر زمان احتياج بود تا سينه اين سنگ ها شکافته شود.
يک تکه سنگ بزرگ توجه منو به خودش جلب کرد . کناره اش گرد بود . وسطش هم يک نيم سوراخ . به بچه ها گفتم اينو ببينيد . انگار يک چرخ سنگي نصف شده بود . يکي از بچه ها به من گفت پاشو ببينم تو نشستي روي اون يکي تکه . 
دو تکه را کنار هم گذاشتيم و چرخ بوجود آمد . معلوم بود که اين چرخ همون جا تراشيده شده چون ورودي و خروجي اون اطاق از ابعاد چرخ کوچک تر بود . ما کجا بوديم.
اينجا کجا بود چه کساني اين مکان عجيب را ساخته بودند و چرا ؟
وقتي دو تکه چرخ را کنار هم مي گذاشتيم يه آن فکر کردم که مثل افسانه ها ممکنه آلان همه ديوارها فرو بريزند . ولي خوشبختانه ما در دنياي افسانه ها زندگي نمي کرديم و ادامه راه جلوي ما بود.
باز به مسير ادامه داديم . جلوتر سقف ريزش کرده بود و چهار دست پا حرکت کردن روي اون تکه سنگها براستي عذاب آور بود . مسیر با زوايه هاي 90 درجه مي شکست و بايد از يک حفره مي خزديم تو حفره بعدي. رد شدن از ورودي هر حفره برامون عذابي بود . عين پرس تمام بدنمون را له مي کرد.
هر چند ديگه فهميده بوديم بعد از هر قسمت بد يک جاي بهتري وجود داره که توش نفس تازه کنيم .
من جلو افتاده بودم . بچه ها دو سه تا پيچ با من فاصله داشتند . چراغمو خاموش کردم . تاریکي ناب همه جا رو پر کرد . سياه سياه سياه . هوا نم ناک بود و بوي خيسي خاک دور و بر منو اشباع کرده بود . چشمامو بستم . هر چند اگر باز بود باز نوري وجود نداشت . خودمو گذاشتم جاي کسي که اين شاهکار را بوجود آورده 
اون کي بود؟ اونا کي بودند؟ توي اين ظلمت چي مي خواستند ؟
راستي محلي ها هنوز مي گن صداي تيشه سنگتراش توي غار هست . چرا ما چيزي نشنيديم؟
توي همين افکار بودم که صداي ضعيفي توجه منو به خودش جلب کرد . اول فکر کردم صداي آبه . بعد گفتم نه صداي بچه هاست
ولي يهو تمام بدنم يخ زد . صداي تيشه بود!!
به خودم گفتم پسر منطقي باش يعني چي صداي تيشه!
ولي حقيقي بود . نفر اول بچه ها سر و کله اش پيدا شد و گفت :چراغو چرا خاموش کردي . ترسيدم تو تاريکي يهو بهت نور افتاد.
گفتم ساکت چيزي نگو . وقتي دو نفر بقيه هم رسيدن . گفتم ساکت .
و اونا هم اين صداي آروم رو شنيدن.
صداي آروم تيشه .
اين ديگه خيالات نبود . صدا از پشت ديوار مي اومد ولي ادامه مسير از جهت مخالف اون بود . به اميد اينکه در جلو مسير باز به اون سمت برگرده ادامه داديم . در حاليکه صداي تيشه هنوز مي اومد .
ادامه مسير مستقيم بود و بدون چهار راه و پيچ و خم . صداي تيشه هم محو شده بود . به يک دهيلز بسيار باريک تر از اون هايي که رد کرده بوديم رسيديم . 10 ساعتي مي شد که توي غار مونده بوديم .وهنوز از انتهاي مسير خبري نبود.
يکي از بچه ها گفت من اين دهليز رو مي رم اگر کور بود بر مي گرديم .و رفت . چند دقيقه بعد گفت زود باشيد بياين پيش من
من رفتم تو اين ديگه سينه خيز نبود کرم رو بود. جايي براي حرکت دست ها نبود . بايد عين کرم به بدنم پيچ و تاب مي دادم تا برم جلو . سقف هي پايين و پايي تر مي اومد. شده بود عين چرخ گوشت . انگار ديوار هاي اطراف داشتن بدنم را له مي کردن و سقف هي مي اومد پايين تر. اگر دوستم جلو نبود باور نمي کردم اينجا راه داشته باشد.
چرا تموم نمي شه
طاقتم ديگه داشت تموم مي شد و انگار اين دهليز مي خواست منو نگه داره . به خودم مي گفتم آروم يه نفر اين ها را تراشيده حالا تو مي ترسي ازش رد شي . آروم پسر
خودمو تکون مي دادم تا ازش فرار کنم که يهو تموم شد و رسيدم به يک پاگرد بزرگ . واي خداي من تموم شد.
بزرگ در مقياس نياسر يعني ميشد روي زانو توش ايستاد و نفس کشيد . دوستم چند متر جلو تر به تالاري اشاره کرد که دور تا دورش اتاق بود و توي هر اطاق يک محراب .
و کنار هر اطاق يک دهليز ديگه .
اومده بوديم توي قلب تاريخ
آدم هايي که نمي دونيم کي بودن با افکاري که نمي دونستيم چيه سالها و سالها اين مسير ها را درست کرده بودند تا در اون عبادت کنند. اين براي ما يک باور قلبي بود اينجا يک عبادت گاه است. عبادت گاه چي نمي دونستيم ولي هر چي که بود فضايي روحاني و غير قابل توصيف داشت.
مي دونستيم که راه تازه از اونجا شروع مي شه و باز بايد به اونجا برمي گشتيم ولي در روزي ديگه.
راه برگشت بسيار طولاني بود . هواي خنکي که به صورت من مي خورد اين فکر را در من بوجود آورد که بايد اين تالار راهي به بيرون باشه . رفتم به سمت يکي از خروجي ها و ديدم درسته . ولي راه با سنگ مسدود شده بود.اهالي مي گفتن سوراخ هايي که به سطح باغ مي رسند را با سنگ پر کرديم که بچه ها توش نيفتند.
اما دست اوني که اين يکي را پر کرده بود درد نکنه . هفت هشت تا سنگ انداخته بود و بيخيال شده بود. سنگه ها را کنار زديم و از حفره اوميم بيرون.
شب بود و صداي جوي آب و نوازش باد . هواي بهاري نياسر با بوي گل هاي سرخش به استقبالمون اومد همون جوري که طي سالها و قرن ها هميشه به استقبال بازديدگان اون معبد مي رفت .
چند بار ديگه هم به نياسر رفتيم . دوست باستان شناس ما بعد از کلي تحقيق فهميد اون جا تشرف گاه آئيني پيروان آيين مهر يا ميترا بود.
پسران پيرو اين آيين در شانزده سالگي بايد وارد اين معبد مي شدند به تنهايي و با يک پي سوز .
در ورودي آن با آب در حوضچه هاي که ما ديده بوديم تعميد داده مي شدند و با گذشتن از تمام آن مسيرها به محراب بزرگ مي رسيدند .
اون ضربات تيشه هم با اون جهت خاص يک نوع عبادته . پس سوراخ رئيس نام بي مسمائي نبود .چون اين دهليز ها بدست مرشد يا پير اين آئين کنده مي شد و هر ضربه عبادت بود . هنوز بسياري از مراسم مردم نياسر ريشه در آيين هاي ميترائيسم دارند بدون اينکه اونا بدونن.
ما بازديد کنندگان يک معبد کهن بوديم معبدي که هيچگاه شناخته نشده .
متاسفانه چند ماه بعد از آخرين ديدار ما از نياسر نا به دستور يکي از مقامات اون باغ تبديل به پارک مي شه و اون دهليزهاي تاريخي کنده مي شن تا توشون برق بکشن و بصورت يک جاذبه توريستي در بيان و ايجاد در آمد کنن.
خاک باستاني اون دهليزها به توبره کشيد . جاي اون تيشه ها پتک و دريل برقي خورد و الان همه مي تونن براحتي توش راه برن . از توي باغ مي رن تو از اون طرف بيرون مي آيند.
چند وقت پيش خواهرم به من گفت راستي ما اين نياسر رو رفتيم ديديم اصلا مثل عکسهاي تو نبود مي شد توش دويد . بچه ها چقدر کيف کردند.
حتي دلم نخواست لحظه اي از او بپرسم
هنوز صداي تيشه پير مي آمد؟ که پاسخش را نيک مي دانستم
کدام تيشه؟ کدام پير؟



========================


+ نوشته شده در دوم بهمن ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  | 
به همين راحتي داشتم مي مردم !
 تازه چند دقيقه است كه رسيدم خونه و هنوز بهت زده هستم. داشتم مي مردم!!!!
به همين راحتي داشتم مي مردم

لحظات طاقت فرسايي را امروز سپري كردم و وقتي رسيدم به جايي كه مطمئن شدم خطر رفع شده با خودم گفتم وقتي رسيدم خونه اولين كاري كه مي كنم اينه كه تمام وقايع امروز را بنويسم كه فراموش نكنم

كه فراموش نكنم چقدر زندگي مي تونه به راحتي به اتمام برسه.

ديشب ساعت 11 رفتم سربند هوس كرده بودم شب و تنها برم قله توچال. نه اينكه من خيلي آدم ورزيده اي باشم و لي اين كار هيچ دغدغه فكري برام نداشت. مسيري كه بارها ازش رفتم بالا و هيچ ناشناخته اي نداره وصعود شبانه اش تنها اون هم وقتي ماه تقريبا كامله دنيايي مي شه از آرامش.

هيچ كس توي مسير نبود هيچكس انگار كوه فقط مال منه حتي تك و توك رهگذري هم نبود همش ماه بود و روشنايي شهر.

خيلي وقت بود با ماه حرف نزده بودم انگار داشتم خودمو باز پيدا مي كردم

نرم نرم رفتم تا شيرپلا و از اونجا تا سر يال صعودكردم. هوا كوچكترين باد يا سرمايي نداشت همه چيز زيادي ايده آل بود. جز برف كه خيلي خيلي نسبت به سال هاي قبل كمبودش به چشم مي اومد.

ساعت چهار و نيم رسيدم جان پناه سياه سنگ هوا بقدري خوب بود كه حيفم اومد برم تو پناهگاه مختصر استراحتي كردم و راه افتادم. از تنهايي لذت مي بردم . هوا داشت از سمت غرب كم كم خراب ميشد و بادو بعدش برف كه هر لحظه شديدتر مي شد.

به خودم گفتم سمفوني كامل شد. چون عاشق صداي خوردن ذرات برف به روي لباس يا زمين هستم . صدايي داره كه هيچ وقت نمي تونم توصيفش كنم. شايد مثل نه نه نمي تونم

بگذريم . هوا هر لحظه بدتر مي شد ولي من راحت بودم . تيرك هاي نارنجي راهنما رو مي تونستم تشخيص بدم. و به كمك اونا به مسير ادامه بدم.

شايد اگر اين تيرك ها نبود همون لحظه اول برمي گشتم.

نزديك ساعت هشت رسيدم به قله به خودم گفتم خوب براي خودت تنبل بازي در آوردي هشت ساعت طول دادي

دو نفر بيرون پناهگاه چادر زده بودن و دو نفر از شب قبل اونجا بودن كه داشتن مي رفتن پايين از همون مسيري كه من اومده بودم بالا

تنبليم گل كرده بود و مي خواستم برم ايستگاه هفت تله كابين و با تله كابين بيام تا پايين

بعد از استراحت مختصري لوازمم رو جمع كردم و به سمت غرب كه ايستگاه هفت در اون جهته راه افتادم.

بوران نه تنها كمتر نشده بود بلكه بسيار بسيار شديدتر هم شده بود و چون جهت وزش باد از پايين به بالا بود حسابي چشم آدم يخ مي زد با خودم گفتم كه ده دقيقه ديگه مي رسم ايستگاه تله و چه شود

اين سمت 5 تا تيرك نارنجي راهنما داره و بعد از آخري بايد به سمت دكل مخروبه مي رفتم كه بيفتم توي جاده.

بغل ديرك چهارم بوران بقدري شديد بود كه نمي تونستم حتي جلو پامو ببينم تيرك پنجم كه سهله چند قدمي جلو رفتم هيچي معلوم نبود برگشتم بالا توي همين چند ثانيه جا پا هام پر شده بود . 

قله توچال و اين جور بوران براي منكه تازگي داشت

با خودم گفتم بيخيال برگرد پناهگاه از يال برو پايين كه كاش همون موقع اين كار را كرده بودم.

گفتم يه بار ديگه هم تلاش مي كنم نشد بر مي گردم و ده قدم رفتم جلو . هيچي معلوم نبود انگار توي ظرف شير هستم

هيچ حسي از ابعاد نداشتم معلوم نبود جلوي من برفه هواست زمينه

هيچي معلوم نبود . خنديدم و با صداي بلند به خودم گفتم برو بالا به تو نيومده با تله كابين بري پايين

و برگشتم. اما چيزي به اسم جا پا وجود نداشت.

 
يعني چي مي دونستم در جهت غرب اومده بودم جلو به پس بايد برمي گشتم به شرق ده قدم

نه

باز ده قدم ديگه باز هم نه

اين دفعه با قطب نما فايده اي نداشت

گفتم مهم نيست جهت مسير كه درسته حالا بايد حدود 200 متر ارتفاع كم كنم لج كردم با كي نمي دونم گفتم حالا كه اينطوره مي رم تله كابين

بوران بقدري شديد بود كه از خير در آوردن عينك ضد مه گذشتم پاهام تا زانو مي رفت توي برف و چون گتر نبسته بودم برف مي رفت توي پام.

خودمو دلداري مي دادم گتر مي خواي چيكار يه ساعت از كوله در بياري .آلان مي رسي به ايستگاه هفت.

با قطب نما در جهت مورد نظرم حركت كردم و لي فقط برف بود و برف . يعني چي دوباره گرا گرفتم. از بيدقتي درست دكمه قطب نما را نزدم ( چون ديجيتاليه) و از بد حادثه به جاي غرب رفتم شمال

يعني به سمت سربالايي . فهميدم اشتباه كردم. به خودم گفتم پسر چيه هول شدي مگه دفعه اولته ( هر چند اينبار با تمام چيزهايي كه در دوران كوهنورديم ديده بودم فرق داشت

دستامو مي آوردم جلوي چشمم و لي شدت بوران نمي گذاشت ببينمشون

بيشتر با كمك باتوم و كورمال كورمال مي رفتم به سمت جايي كه فكر مي كردم درسته

از دو چيز وحشت داشتم اولي بهمن و دومي رفتن به داخل دره فراخ لاي

كوچك كه بودم يكبار ريزش اون بهمن را ديده بودم از ارتفاع 3900 متري شروع مي شه و اقيانوسي از يخ و برف را تا دره اسون در ارتفاع 2100 متري مي ريزه . جوريكه مسير بكلي بسته مي شد تا بهار.

ولي الان 10 15 ساله كه از اون بهمن هاي وحشتناك خبري نيست هر چند بهمن هاي جانبيش دره اصلي را پر مي كردند.

به خودم دلدري مي دادم كه بچه شدي مگه مي شه بري توي دره فراخ لاي.

بقيه راه هم كه بهمن نداره.

برف زير پام سفت سفت بود بطوريكه مجبور بودم با ضربه جا پا بكنم

در حين ضربه زدن ياد كلاس بهمن شناسي افتادم و شرايط ريزش

لايه برف سفتي كه يكسره بر روي برف قديمي نشسته

باد

بوران

و اونجا همه شرايط حاضر بود به سمت چپ مي رفتم. سعي كردم خودمو برسونم به جايي كه برف عمق كمتري داره و سنگها ازش زدن بيرون با كمك اون سنگها خودمو باز به سمت چپ نزديك كردم . باد در چند ثانيه مه را رقيق كرد كه خداي من

بالاي سرم و در جهتي كه حركت مي كردم چند تا نقاب برفي معلق بود

يخ زدم افتادن هر كدوم اونها يعني بهمن .

اين ديگه چه وضعيه اين توچال مسخره از اين چيزها نداشت كه...

چند قدم برگشتم عقب و بعد با سرعت كل مسيري كه با اون همه زحمت برف كوبي كرده بودم را برگشتم. خوشبختانه رگه هاي رد پا معلوم بود.

شدت بوران كم شده بوداما مه شديدتر شده بود.

ارتفاع سنج 3820 را نشون مي داد. سعي كردم اين ارتفاع را مجسم كنم كه چه مسيري در سيرش قرار مي گيره.

نتونستم. هيچ صدايي هم از ايستگاه 7 و صداي نقاله و كابين ها نبود

اگر هم بود باد نمي گذاشت من چيزي بشنوم چند بار داد زدم و لي خودم هم صداي خودمو را بسختي مي شنيدم.

ساعت را نگاه كردم شده بود 11 . باور نمي كردم يعني دوساعت و نيم من داشتم دور خودم مي چرخيدم

يهو مثل يك صاعقه يك چيزي ذهنمو پر كرد

بي اختيار ياد كساني اقتادم كه در همين منطقه زير بهمن رفته بودن. از بدشانسي يكي دو تا هم نبودن كه. لعنت به اين ذهن من كه اين همه آرشيو بيخودي نگه مي داره

روي يك تكه سنگ نشستم و شروع كردن تجزيه و تحليل موقعيت.

مي دونستم گم شدم

مي دونستم جايي كه مي خوام برم در سمت چپ منه.

و لي كل مسير سمت چپ پر بود از نقاب

دست راست هم همين حالت را داشت

پس من اشتباهي آمدم توي دهليز سمت چپ فراخ لا

نه نه

دوباره از اول

ولي نتيجه همين بود. با خودم گفتم بر مي گردم بالا

تصميم خوبي بود ولي اين ذهن من چرا هي افكار منفي مي داد مرگ- بهمن- گم شدن- جستجو- مفقود بودن تا بهار

ياد اونايي افتاد م كه ديروز از دست من رنجيده بودن در صورتيكه نمي خواستم اينكار را بكنم ولي آدم بزرگ بازي را انداخته بودم

ياد همه چيز كه دوست داشتم ياد وبلاگم كه خنده ام گرفت پسر وقت گير آوردي

سعي کردم خودمو متمركز كنم به نبردي كه در پيش داشتم همه چيز را كنار بگذارم

باور دارم هر انساني يكبار مي برد در زمان مقرر نه ديرتر نه زودتر پس اگر وقت رفتن است نترس

مرگ كه ترس نداره صدبار تو كوه كمتر از يك مو با تو فاصله داشته

پس چرا مي ترسي

من از مرگ در زير بهمن بدم مي آد يه جوريه

يعني چي يه جوريه پسر جدي باش

نمي تونم بگم انگار آدم رو دست و پا بسته

زنده زنده مي گذارند توي سرد خونه همه جا تاريك مي شه نمي فهمي سرت رو به زمينه يا آسمون

پسر تو قرار نيست الان بميري بايد بجنگي

همه هوش و حواس خودتو به كار بنداز

ناسلامتي اين همه كلاس ديدي و درس دادي الان وقت محكه بجنب قوي باش

و شروع كردم به بالا صعود كردن هيچي نمي ديدم هيچي فقط بالا مي رفتم

شيب بالاي سرم خيلي زياد بود بايد متمايل مي شدم به سمت چپ . 

آها هوا باز كرد چي شد اين كه يك دهليز كوچيكه يعني چي

انگاريهو برف را ببرن

از جلوي نوك كفشم

برف با صداي وحشتناكي شكست و پايين ريخت چشمامو نبستم نمي دونم چرا

مي خواستم با چشم باز مرگ را ببينم شايد اونقدر هم بد نباشه

حال كسي راداشتم كه بيرون بالكن رو به خيابون ايستاده و فقط دستاش لبه پالكن را گرفته.

از نوك پام كم كم سه متر برف يكجا مثل يك غالب 3*10 متري لغزيده بود پايين

و چقدر مخوف توي مه گم شد

جاي هول شدن نبود

از اين بهتر نمي شه باد بهمن تو رو نكشيد

آروم باش

مي دوني بايد چكار كني

بند باتوم ها را از دست در بيار

خوبه

آروم با زاويه فرو كن قسمت بالاتر

خب شد

فشار بده

لعنتي باتوم سمت راستم رفت با يك تكه از برف جدا شد فقط باتوم سمت چپم منو نگه داشته بود

خوبه اشكال نداره آروم

سعي كن پاتو بچرخوني شانس آوردي كه پات مايله

باتوم بيشتر فرو كن تو برف

نترس نترس آروم

حالا بچرخ رو به برف

خيلي آروم

دستت را بكن توي برف نمي ريزه زود باش

آها

حالا پا بكوب بكوب

خوبه حالا بپر بالا

و پريدم

و بهمن نريخت

به همين سادگي نريخت و من زنده مونده بودم

جاي ايستادن نبود به خودم گفتم رسيدي پايين توي مسير عادي بهش فكر كن

. گام به گام برگشتم پايين

رگه سنگها از دل مه تقريبا قابل رويت بود . ساعت شده بود 12هر چه بادا باد مي رم پايين

سعي مي كردم يك سنگ را نشانه بگيرم مستقيم برم طرفش دور و برم را خوب نمي ديدم ولي از هراس اكنده بود

كه يهو هوا از پايين باز شد

و تونستم انتهاي دره اي كه توش بودم را ببينم

نه نه

اشتباه مي كنم

چرا تاسيسات تله كابين اون همه دورن اصلا چرا دست راست منه

بايد ديگه دست چپ باشه

به سينه كش هاي اطرافم نگاه كردم نه ولي حقيقت داشت من وسط مسير بهمن بزرگ فراخ لاي بودم

نه راه پس بود نه را پيش

تازه مي ديدم از چه جاي وحشتناكي پايين اومده بودم و محال بود جرات كنم ازش برم بالا

خب پسر شجاع باش تا حالا كه چيزي نشده

اگه شد سال ديگه با گل ها مي آي بيرون.

و به مسير نگاه كردم اون پايين ها نزديك هزار پانصد متر پايين تر جايي بود كه اگه بهش مي رسيدم از بهمن اصلي رد شده بودم

سنگها را هدف بگير چفدر خوش شانسم كه امسال برف اينقدر كم بود

اگه برف زياد مي اومد حتي فكرش هم بدنمو مي لرزوند

...آروم آروم مي رفتم پايين و به زندگيم فكر مي كردم به همه چيز و اينكه اگه زنده بمونم چقدر خوب مي شم و

ولي انگار راه تموم نمي شد هوا حسابي باز كرده بود و آفتاب خودي نشون مي داد . كابين هاي تله كابين را مي ديدم كه در دست راستم داشتن مي رفتن بالا و مردم توشون از ديدن خط سير من حتما مي گفتم خوش به حالش شايد هممي گفتن عجب ديونه اي

دره بالاخره تموم شد هر چند اگه بهمن مي ريخت دره فرعي را هم پر مي كرد

ولي اون هراس وحشتناك هنوز توي هوا موج مي زد دره به اين زيبايي تا حالا ازاين زاويه نگاش نكرده بودم

و اين همه ترسناك صداي بال هاي مرگ دور سرم مي آومد ياد آرش افتادم و سياوش بزرگ

به كوه و دره مي ريزد طنين زهر خندش را

و بازش باز مي گيرد

سياوش مگه تو هم توي اين دره گير كرده بودي كه مي دونستي سالها بعد من چه حسي خواهم داشت .

دو طرف دره فرعي كه مسيرم ازش مي گذشت از برف تنك و كمي پوشيده بود ولي همين برف كم چند بار بصورت شره هاي بهمن ريخت روي سرم .

گلوله هاي برف عين توپ از بالا به پايين مي ريختند ولي من آرام تر بودم

زير لب براي خودم شعر زمزمه مي كردم

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را در كنار جام بگذارم

ولي انگار اين بهمن دره بود كه با من شايد حسابي داشت كه ايكاش نداشته باشد

خطر اصلي را رد كرده بودم و لي انتهاي دره مي دانستم كه سنگي است و خيس و من با اين همه خستگي چه جوري از اون عبور كنم . يك رگه سنگي 30 متري ناقابل .

اگر شرايط ديگري بود و با كفش سنگنوردي بازيچه هم محسوب نمي شود و لي با اين كفش سنگين و يخزده

تازه ياد انگشتاي پام افتادم كه پادشون افتاده بود بايد به سوزش بيفتن برفي كه رفته بود توي كفشم آب شده بود و چه دردي داشتم من . مني كه بعلت سابقه مزمن سرمازدگي توي تابستان آب استخر اذيتم مي كنه. حالا بايد چي رو تحمل مي كردم

مي دونستم از اين صخره ها رد شدن آسون نيست از يكشون تا 10 متري زمين پايين آمدم ولي ادامه مسير كار دقيقي را طلب مي كرد كه پاي بيحس من توان آن را نداشت

جاده عادي را مي ديدم فقط پنچاه متر فاصله داشتم و لي اين سنگ لعنتي

عجيب بود تا حالا به كو ه ها و سنگها دشنام نداده بودم. براي خودم عجيب بود. چقدر زود رنج شده بودم

مجبور بودم نزديك به 100 متر مسير را بالا بروم و برف كوبي كنم. نا خود آگاه مي گفتم خسته ام خسته

ولي خود خودم نهيب مي زد آفرين برو مي توني

و بالاخره تموم شد.

رسيدم به جاده عادي مسير دره ارس و اوسون

خسته بودم خسته تر از هر زماني كه يادم بود

به خودم مي گفتم اينها همه اثرات تمرين نكردنه . پسر قوي باش مثل گذشته

روي يك سنگ نشستم از داخل كوله پلاستيك غذا ها را در آوردم و ديدم سمبوسه هم دارم

از گشنگي داشتم مي مردم

دو تا مونده بود چه گنجي

ياد پسر نونواي محله مون افتادم كه ديروز مي گفت آقا دو تا اضافه ببرين پولش روند بشه و من قبول كردم

فردا بايد چقدر ازش تشكر كنم

خب من زنده ام

چقدر خوب

ولي امان از درد پا

 


+ نوشته شده در یکم بهمن ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  |  

No comments: