Sunday, December 30, 2001

نوشته های اسفند ۱۳۸۰



● نمي دونم چرا تازگيها ترسو شدم . از افتادن مي ترسم . مخصوصا موقع صعود . ديروز با دو تا از دوستام رفته بوديم تمرين صعود با يک وسيله خاص . اسم اون وسيله هوکه يه چيزيه شبيه قلاب . با ميخ و ساير ابزار معمول در سنگنوردي خيلي فرق داره . بايد بزاريش روي حفره ها و فرو رفتگي هاي کوچک روي سينه سنگ و وزنتو منتقل کني روي اون .
کافيه که کمي پات بلغزه يا يه تکون نا گهاني بخوري در مي ره و تو مي افتي پايين .
صعود با اين وسيله زياد معمول نيست به خاطر درجه پايين ايمني اون يعني موقع صعود نبايد اشتباه کني يا چيزي حواست رو پرت کنه . بايد خودت و تمام حواست معطوف کني به يک کار . به بالا رفتن .
و اون موقع است که دنيا برات متوقف مي شي خودت هستي و انتخاب هات و طنابي که دست حمايت چي توست .
و آخرين دلگرميه که اگر افتادي که اگر چيزي شد تو رو نگه داره .
اين هوک ها مثل بعضي از آدم ها هستند کار ساز و مشکل گشا به کمک اونا مي توني از صاف ترين جاها بري بالا ولي بايد زبونشون را بفهمي و با هاشون خوب تا کني . اشتباه حاليشون نمي شه و اگه توي کارت اشتباه کني کم کم دو سه متري مي افتي پايين و دوباره بايد بري بالا .
هر چند تو رندگي اگر يک بار بيفتي بلند شدن به همين راحتي ها نيست .
يا بايد بهشون اطمينان کني ه . اگر درست کار بزاري و اشتباه نکني همراهتن و اگر نه ؟
ديروز آخر مسير بود . يکشونو گذاشتم توي يک شکاف و چکش حسابي کوبيدم تو . نوک هوک حدود چند ميليمتر رفته بود داخل شکاف و بيشتر فرو نمي رفت .
چاره اي نبود بايد رکاب را بهش مي انداختم و ازش بالا مي رفتم .
پامو گذاشتم روش و فشار دادم.
دلم نمي خواست بيفتم . مي ترسيدم و همين لذت صعود رو در من کم مي کرد و حاصلش يه وا گويه دروني بود
نترس بلند شو نترس
آخر مسير بود . دلم هوس سرخوشي کامل کردن صعود را داشت .
بايد بهش اطمينان مي کردم
نترس پسر پاشو
در نمي ره بلند شو
و بلند شدم
و چه لذتي داشت که جواب گوي اطمينان من بود .
و از جا کنده نشد.
حمايت چي ام داشت از پايين بهم لبخند مي زد و همه چيز خوب بود

همین

===========================

● يه گل هست که توي ديواره ها و سنگ ها بيرون مي آد . سفيده و کوچک . به يه ذره خاک قانع است و کافيه که روي سنگ ها لاي شکاف ها يه کم خاک باشه همون جا بيرون مي آد و جلوه مي ده به همه چيز. نه باغبون می خواد نه آب نه هیچ چیز دیگه .
اسم خارجيش ادلوايزه اسم فارسي شو بلد نيستم . توي گل فروش ها که نيست بشه پرسيد.
مظلوم ترين گل دنيا به نظر من همين ادل وايزه . سفيد و کوچک .
يخچال اسپيلت در شمال غرب علم کوه قرار داره پايين يخچال عريضه و لي بالاش به صورت يک دهليز درمی آد و وقتي مي رسي به بالاي بالاش و شيب مسير تموم مي شه يه جاي کوچک سه متريه.
هر چند که ديگه از اون عظمت و زيبائي اثري نموده و اون يخچال عظيم نابود شده
بار اولي که اون يخچال را صعود کردم هوا خيلي خراب بود . و تگرگ مي اومد. روي سطح يخچال از يک لايه نازک برف پوشيده شده بود که صعود را خيلي خطر ناک مي کرد . توي مه هم معلوم نبود چقدر مونده تا بالا .
به هر حال وقتي خسته و کوفه رسيديم بالا توي اون دنياي يخ زده که فقط سنگ بود و يخ کنار يه سنگ يه وجب خاک بود که نمي دونم چه جوري اومده بود اونجا
و روي اون سه تا دونه گل ادل وايز در اومده بود .
من دشت هاي پر از گل زياد ديدم يا جنگل هاي سرسبز ولي اون سه تا گل يه چيز ديگه بودن .
توي اون تگرگ و سرما و يخ و سنگ آروم ايستاده بودن و انگار مي دونستن ما داريم مي آئيم .
اونجا بودن که به ما خسته نباشيد بگن . انگار اونجا با ما ميعاد داشتند و صبور منتظر ما بودن تا
روح ما رو آروم کنن. روي يک وجب خاک دنيايي براي خودشون داشتند...

========================================


● من در باره علم کوه زياد مي نويسم شايد علتش اين باشه که اونجا برام يه جاي ديگه است . و هيچ جاي ديگه زندگي رو مثل اون جا حس نکردم.
همه چيز اونجا رنگ و بوي ديگه اي داره و برگشتن ازش سخته و ناراحت کننده. هر وقت که مي خوام از اونجا بيام پايين غمگين مي شم و دل مرده . بازگشت به شهر .
به دود و غبار.
اما يکبار اين بازگشت برام بسيار دل پذير شد .
بيشتر از ده روز بود که اون بالا مونده بوديم .توي علم چال فقط سنگ هست و برف و يخ .هيچ خاکي هيچ سبزه اي نيست.مگر تک و توک گلهاي ريزي که ممکنه روي ديواره به چشم آدم بخوره که اونا هم حکم سنجاق در انبار کاه را دارند .
صورتم حسابي آفتاب سوخته شده بود . همچنين لبام . هر پمادی می زدم ترک هاش خوب نمي شد . بر اثر سقوطي که حين يکي از صعود ها داشتم پوست انگشتان يکي از دستام هم حسابي کنده شده بود. بقیه دستم هم پر بود از خراش های ریز و درشت که بر اثر صعود بوجود اومده بودن .خلاصه حسابي درب و داغون بودم.
موقع برگشت شانس آورديم تونستيم بار هامونو با قاطر بفرستيم پايين .
يه تيم اومده بود بالا و ما بارها را با قاطري اونا فرستاديم پايين . خلاص شدن از کوله کشي اون هم کوله هايي که کم کم 30 کيلو وزن داشتن خودش برامون خوش حال کننده بود.
ساعت 4 بعد از ظهر بود که حرکت کرديم به سمت پايين.
هوا اون بالاها ابري بود . علم چال يه حالت خاصي داره . انگار آخر دنياست . دور تا دورش تيغه هاي ستگي رفته بالا و هيچ افقي وقتي که کف اون ايستادي ديده نمي شه .
بايد اومد به سمت گردنه ميان سه چال تا بشه اونطرف را ديد.
مورن هاي يخچالي تا نزديکي پناهگاه سرچال امتداد دارند و يک ساعتي طول مي کشه تا اونا را رد کنيم وقتي به آخر قسمت يخچالي رسيديم يهو از بوي خاک مست شديم.
هوا نم ملايمي داشت . و يه لايه رقيق مه از اون پايين داشت به استقبال ما مي آمد.
شامه من که بيشتر از ده روز پر شده از بوي سنگ و يخ نمي تونست اون همه بوي جديد را تفکيک کنه .
بوي خاک نم دار بوي سبزه بوی علف بوي گون هاي کوهي بوی بارون ریز
انگار تحت تاثير يک داروي مست کننده قرار گرفته بودم بي اختيار نشستم و فقط نفس کشيدم .
بوي خاک را يا تمام وجودم حس مي کردم . هر نفس تا اعماق جانم فرو مي رفت .
مه وقتي اومد جلو و ما رو در آغوش گرفت مثل دستان مهربان يک مادر صورتم را نوازش کرد .
تمام اون سوختگي ناشي از آفتاب تمام اون زخم هاي خشک شده نرم شدن و انگار پوست بدنم داشت دوباره جون مي گرفت .
بوي خاک و بوي گلها تند بودند مثل يک عطر تند اما دلنواز
ما همينجور توي مه مي رفتيم پايين .
مه تا آخرين گام ها توي اون چند ساعت همراه ما بود انگار نمي خواست تا آخرين لحظه ما رو تنها بگذاره .
حتي سوسوي چراغ هاي دهکده را از چشم ما پنهان مي کرد مي خواست تا آخرين گام عطر و بوي کوه را با ما نگه داره و يکي از دوستان من همينجور همگام با مه ساز دهني مي زد و ما سر خوش به پايين مي رفتيم ....



همین

========================================





● وقتي در سال 65 سنگ بناي پناهگاه علم چال گذاشته شد . خيلي ها گفتند که اون قسمت براي ساخت يک سازه به اون بزرگي مطمئن نيست . و اينکه ممکنه بر اثر حرکت يخچال پناهگاه از بين بره. بهر حال هر چي که بود پناه گاه بر روي يک پي نا مناسب ساخته شد و بعد از دوسال ترک خورد.
ديوار هاي سنگي پناهگاه بر اثر حرکت يخچال عين ديواره هاي يک قوطي کبريت که مچاله شده مدام بيشتر ترک مي خوردن و هر سال وضع اون خطر ناک تر مي شد.
سکوي بيروني پناهگاه هر سال بيشتر به سمت جلو شکم مي داد و شده بود يک سطح شيبدار. عين يک سرسره که گاهي بالا رفتن ازش خيلي خنده دار مي شد.
ولي هر سال ما بدون توجه و با گفتن اينکه تا حالا که نريخته اين چند روز هم نمي ريزه مي فتيم و ازش استفاده مي کرديم.
هر سال ترک خوردگي اون بيشتر و بيشتر مي شد تا همه در و پيکرش فرو ريخت و نابود شد.
حيف اون همه سرمايه و وقت و انرژي.
سال 74 بود که باز ما رفته بوديم اونجا. ديوار اطاق سمت راست کاملا ريخته بود و بجاش يکسري سنگ چين گذاشته بودند.
يه روز هوا ابري بود ما براي استراحت پايين مونده بوديم. من زير اندازمو امداخته بودم کنار سکو و سرم دقيقا روي ليه سکو بود .
شيب سکو اونو بصورت اين تخت هايي که کنار استخز مي گذارند در آورده بود.
همين جوري چشم هامو بسته بودم و دراز کشيده بودم . نمي دونم چقدر ولي چشم هامو باز کردم و بلند شدم.
هيچ دليل خاصي نداشت. همين جوري خواستم بلند بشم . زيد انداز را برداشتم و سه قدم اومدم جلو که يهور صداي بلندي اومد.
يکي از سنگهايي که با اون ديوار موقت را درست کرده بودند درست افتاده بود جايي که من سرمو گذاشته بودم.
سنگ خيلي بزرگ بود . مثل اين هندونه هاي شب يلدا . بزرگ و سنگين .
بهتم زد. همين جوري داشتم به اون لبه نگاه مي کردم که سنگ خوردش کرده .
اگه سرم اون جا بود حتما متلاشي مي شدو....
باز هم چهره مرگ
وقتي اون سيمان اون جوري خورد شده بود سر من که جاي خودش رو داشت.
دوستام اومدن پيشم و گفتم چي شده ؟
فقط اون جا رو نشون دادم و گفتم : نزديک بود مجبور بشين به جنازه کشي.....
باز هم فقط چند قدم
هنوز اون عکسي که يکي از بچه ها از اون صحنه گرفته را دارم .
گاه گاهي وقتي مي بينم داره يادم مي ره آدم چقدر تو اين دنيا کوچيکه مي گردم دنبالش و نگاهش مي کنم اما تازگي ها نمي دونم کجاست؟ و چقدر بده که نيست ....


........................................................................................
M ● خاطرات و افکار آدمي گاهي اوقات چنان به سراغ ادم مي آيند و چنان از پس روز ها و سال ها جلو چشم درخشان مي شوند که انگار نه انگار سال ها از اون مي گذرند.
اتفاقاتي که شايد اگر يه جور ديگه مي افتاد شايد .... .
نمي دونم چرا آلان يهو ياد اون روز افتادم و اون اتفاق ساده
تازه سنگ نوردي را شروع کرده بودم و تازه يکي از اين وسايلي که به فارسي بهش مي گن صندلي و اسم خارجيش مي شه Harness خريده بودم . اون موقع ها لوازم سنگنوردي کمياب بود و بسيار گران و من يک دونه دست دوم خريده بودم . اين وسيله از يکسري تمسه تشکيل شده که بدور کمر بسته مي شه و در حقيقت پوشيده مي شه و بعد طناب به اون متصل مي شه . دور کمر ش هم يکسري حلقه هست براي آويزون کردن ابزار . که اون حلقه ها مقاوت چنداني ندارند فوقش چند کيلو .
بالاي يه سنگ با دوستانم ايستاده بوديم . ارديبهشت بود. عصر يک روز خوب بهاري . داشتيم اونجا کارگاه فرود را آماده مي کرديم . من مي خواستم برم لب سنگ پايين رو نگاه کنم . يه تکه طناب که به رو زمين بود گرفتم و بدون توجه زدم به کارابيني که از حلقه هاي کمر صندلي آويزون بود و رفتم جلو . عادت داشتم وزنم رو بندازم روي طناب که خوب پايين رو نگاه کنم .
يه حال نيمه معلق . نمي دونم واقعا نمي دونم چرا اون بار با دستم محکم طنابو نگه داشته بودم و وزنم روي دستم بود .
دوباره برگشتم سر جام .
خواستم طناب را از کارابين باز کنم که خشکم زد.
من طنابو به يه يه حلقه وصل کرده بودم که تسمه نگاه دارنده اون با دست دوخته شده بود .
کافي بود يه کم بهش فشار مي آوردم که پاره مي شد.
صاحب قبلي اون صندلي اون تسمه رو خودش اضافي دوخته بود ومن اصلا بهش توجه نکردم .
بدنم يهو خيس عرق شد . کافي بود دستمو از طناب ول مي کردم .
کافي بود يه کم بهش فشار مي اومد.
که پاره بشه .
و من پرت بشم .
تا اون موقع اين دومين باري بود که با مرگ فقط چند قدم فاصله داشتم
فقط کافي بود دستم را بردارم.....
و يک قدم برم جلو
رو برو شدن با مرگ هم عالم خودشو داره . فقط يکقدم با آدم فاصله داره و منتظره که اون قدم برداشته بشه ايستاده و داره بهت نگاه مي کنه
فقط يک قدم و هر بار که از پيشش برگشتم احساسش همون قدر تازه و منجمد کننده است. که بار اول بود.
انگار خورشيد خاموش بشه فقط يک لحظه خاموش بشه و باز بياد
ولي اون يک لحظه به اندازه ابديته.....


........................................................................................
● دفعه اولي که با مرگ توي کوه روبرو شدم خوب يادمه . هر بار که يادش مي افتم بقدري واضح و شفافه که انگار همين چند لحظه پيش اتفاق افتاده .
براي رسيدن به قله سرک چال بعد از رسيدن روي خط الرس بايد به سمت شرق حرکت کرد. مسيري تقريبا مستقيمي جلوي آدمه که بايد کم کم به صورت عرضي ازش عبور کرد . بقول خودمون تراورس کرد .
اواسط خرداد بود و کوه پر برف . توي ارتفاع وضع برف کم از زمستون نداشت . نفراتي که باهاشون بودم هر کدوم براي خودشون مي رفتن و خيلي از من جلوتر بودند.
براي من اين اولين بار بود که بايد از چنين مسيري حرکت مي کردم .
روي خط الرس مسير برف بر اثر باد نقاب برفي تشکيل داده بود . يعني برفي که زير آن هيچ چيز نبود جز پرتگاه .نقاب هاي برفي يکي از خطر ناک ترين عوارض طبيعي هستند که سر راه قرار مي گيرند .
چون نمي داني که چقدر محکمند رويش با خيال راحت راه مي روي که نا گهان مي شکند و فرو مي ريزد.
و تشکيل بهمن مي دهد .

من به جاي اينکه روي رگه خشک که چند متر پايي تر از برف بود راه بروم دقيقا روي خط الرس راه مي رفتم که سراسر پوشيده شده بود از برف . بقيه جلوتر بودند
برف زير پايم سفت بود و براحتي مي شد روي آن راه رفت .
که نفهميدم چه شد . تا کمر داخل برف فرو رفتم .
دست راستم که کلنگ کوه را نگاه داشته بود حافظم شد انگار افتاده بودم توي يک چاله . پاهام به هيچ جا نمي رسيد. با فشار دست بدنم را بعقب کشيدم .
اولش نفهميده بودم چي شده . خم شدم و داخل گودال را نگاه کردم که نفسم بريد
خالي بود و چند ده متر پايين تر رگه هاي تيز سنگي . پشت سرم را نگاه کردم انگار رد جا پاهايم مثل لبه فاکتور ها برف را سوراخ سوراخ کرده بود. و اون تکه برف که تشکيل يک نقاب را داده بود آماده ريختن بود.
خشکم زد. تازه کار تر ازين حرف ها بودم که بدانم بايد چکار کنم .
صداي خنده نفرات جلو را مي شنيدم . هوا هم خوب بود. اصلا همه چيز خوب بود الا حال من .
خشکم زده بود. مي ترسيدم تکان بخورم. نمي دونم چقدر به همون حال ايستاده بودم بدون جرات حتي برداشتم يک قدم.
کافي بود که سه قدم بيام دست راست که همه اون کابوس تموم بشه ولي نمي تونستم . مي ترسيدم .
بد جور
انگار بدنم به اختيارم نيست .
دلم مي خواست داد بزنم بگم
کمک
من اينجام
کمکم کنيد.
ايستاده بودم بيحرکت و بهت زده. جلوي مرگي که بهم نزديک بود خيلي نزديک. نزديک تر از يک فرياد و من مي تونستم از پيشش فرار کنم ولي نمي دونستم چطور....
نمي دونم چقدر گذشت . به خودم جرات دادم بايد نيرو هامو جمع مي کردم .
يک قدم به راست .
دو قدم
سه قدم
و تموم شد.
به همين راحتي
فقط سه قدم با آرامش فاصله داشتم . سه قدم ناقابل که فرق ميون بودن و نبودن بود.
توي زندگي هم گاهي آدم ميخکوب مي شه و نمي تونه کاري بکنه اما بايد بتونه که نيروهاش را جمع کنه و اون سه قدم و حتي گاهي يک قدم را برداره
فقط بايد بخواد که همين خواستن گاهي خيلي سخته ...
........................................................................................


● آدم دفعه اولي که يه کاري را انجام میده را هيچوقت فراموش نمي کنه و اون بار اول هميشه لذت خاص خودشو داره . و هيچ بار مکرر نمي شه .
من سه دفعه اولي را به کوه رفتم را نمي تونم از هم جدا کنم . مثل يک معماي تصويري که بايد هر سه تکه اش با هم باشه در غير اينصورت ناقص مي شه من هم اين سه بار را نمي تونم از هم جدا کنم . هر چند با فاصله زماني از هم به وقوع پيوستند.
بار اول سال 56 بود و ما همگي رفتيم تله کابين توچال و با تله کابين رفتيم تا آخرين ايستگاه که ايستگاه هفت بود.
اون بالا آسمون اصلا يه جور ديگه بود و يه شفافيتي بود که برام تازگي داشت .
از ايستگاه هفت تا خود قله راهي نيست ولي براي من انگار راهي تا ته دنيا بود .
سربالائي مسير نفسم رو بند آورده بود و گفتم بشينيم .
به آدم هايي که از بالا مي اومدن نگاه مي کردم که چهره آفتاب سوخته داشتند و کوله هاي بزرگ و شلوار کوه .
همون شلواري که بعضي از کوهنورداي قديمي هنوز مي پوشن و من بهش مي گم شلوارآستين کوتاه
بهر حال هيبت عجيبي داشتند . از جايي مي آمدند که من در تصورم رفتن به اونجا هم محال بود . يکيشون پيش ما نشست و بابا سر صحبت را با اون باز کرد .
مي گفت از شير نمي دونم چي چي که بعدها فهميدم شير پلا منظورشه اومدن و شب را هم توي قله خوابيدند و خيلي جا ها رفته و از توچال رفته شمال .
و من که انگار داشتم خود سوپر من را مي ديدم .
و بر گشتيم .
بار بعد بعد از سال 57 بود و تاسيسات تله کابين آتش زده شده بود . ما تا ايستگاه سوم رفتيم و از اونجا با پدرم و خواهرم پياده رفتيم بالا ولي هي پيچ بود و هي پيچ و هي پيچ و تموم نمي شد. يه جا فکر کرديم اگه از اون شيب بريم بالا مي رسيم اول آسمون .
رفتيم بالا و به چه مشقتي و تازه اون بالا ديدم بعله تازه آسمون خيلي بالاتره و بالاسرم بازم کوهه و کوهه و کوه
و برگشتيم پائين .
بقيه نشسته بودند که من از جاده رفتم پايين دو سه تا پيچ که رفتم ديدم راه همينجوري مي ره پايين گفتم برگردم . يه تکه سراشيبي جلوم بود که مي رسيد دقيقا جلوي محل صاف ايستگاه سه .
من هم چهار چنگول گرفتم ازش برم بالا .
سنگها سست بود و هي يه قدم بر مي داشتم دو قدم مي رفتم پايين.
بهر هر تلاشي بود خودمو رسوندم تا لب جاده بالا .
اون جا يک شيب خاکي کوچک بيشتر بود ولي براي من انگار داشتم از اورست صعود مي کردم .
يه آقايي به من گفت » کوچولو دستت رو بده به من .
گفتم نه خودم مي آم بالا و چهار دست پا خودمو کشيدم بالا.
سر خوش و خوشحال از اين فتح بزرگ با چشم دنبال بابا و مامان مي گشتم . شنيدم اون آقا به دوستاش مي گه
فکر کنم اين يه کلاسي چيزي ديده انگار بلده ولي خيلي کوچيکه ...
من هم انگار مدال طلاي المپيک رو بهم دادن کلي براي خودم کف زدم و رفتم پيش بابا .
احساس خوبي داشتم احساس کامل کردن يک کار به تنهايي بدون کمک ديگران احساس خود بودن
يه سر زندگي خاصي داشتم . همه چيز خوب بود.

پدرم بعد از بازنشستگي شروع کرد مدام به کوه رفتن و با وجود سن بالاي 50 سال شد يک کوهنورد تمام وقت و خيلي از قله اي ایران را بارها و بارها صعود کرد و منو هم با خودش برد .
يک بار باز در سال 58 با هم رفتيم طرف دربند . اين براي من بار سوم بود . راه را بلد نبوديم و بعد از تموم شدن اون چند تا تک و توک قهو خانه بين راه از مسير پا خور رفتيم بالا .
اون موقع مثل آلان نبود که تا کلي از مسير پر باشه از کافه و دکه .
يه جا راه را اشتباه کرديم افتاديم توي يک سربالايي تند و سفت شني که پا حسابي روش سر مي خورد.
حسابي درگير خودمون بوديم که يه مرد جوون از بالا اومد دست ما را گرفت و ما را تا بالا برد .
روي سطخي که ما بسختي ايستاده بوديم اون راحت راه مي رفت . بعد به من گفت يادت باشه هميشه توي کوه بايد به بقيه کمک کني و رفت .
من هم نفس نفس زنان اون بالا نشسته بودم و محو اون بودم که داره مي ره .
هنوز که هنوز وقتي به اون شيب که آلان ديگه زياد هم تند نيست نگاه مي کنم ياد اون جوون مي افتم . هر جا که هست سلامت باشه
اين سه تا تجربه براي من حکم يک تجربه واحد را پيدا کرده . برام قابل تفکيک نيست هر کدوم اون يکي رو کامل مي کرد .
بعد ها تابستون هفته اي سه روز و توي سال تحصيلي آخر هفته ها با بابا مي رفتيم کوه . انگار اون جا برامون يه جا بود که مي شد آرامش را حس کرد .
نمي دونم چه جوري ولي کوه ساکت بود و آروم . هيچ صداي بلندي هيچ فرياد ناخواسته اي توش نبود .
انگار که موجوديت داره باهاش مي تونستم حرف بزنم . وقتي خسته بودم توي سايه اش استراحت مي کردم .
و همه چيزش خوب بود.
عادت کردم که با کوه حرف بزنم .
يادمه يه بار اون موقع که ديگه علاوه بر کوه بيشتر مي رفتم سنگنوردي وسط يه ديواره داشتم با مسير حرف مي زدم . هم طنابم داشت مي اومد بالا و هنوز خيلي فاصله داشت .
من هم اصلا حواسم به دورو بر نبود و داشتم به اون ديواره م يگفتم : امروز چرا اينقدر بد قلق شدي نمي شه راحت ازت صعود کرد. بيا باز رفيق بشيم بذار راحت صعود کنيم .
که دو نفر که از مسير کناري داشن صعود مي کردن به من گفتن : حالت خوبه داري با کي حرف مي زني .
اين عادت احساس نزديکي و آرامش با کوه برام موند. برام عين يک کسي بود که منو بفهمه و با سکوتش به من گوش بده . و کم کم شد برام جزو زندگي و بعد خود زندگي .
کوه يک زندگي کامله . ابزار لباس ها و خوراک خودشو مي طلبه . حتي ادبيات خاص خودش رو داره تاريخ خودشو داره . وقتي مي ري کوه انگاررفتي به يک دنياي ديگه . انگار کاري با بقيه نداري .
گاهي خودتي و خودت و گاهي خودت و يک جمع که خودت انتخابشون کردي .
موقعي که توي کوه یا از ديواره مي ري بالا آزادي که راهت رو خودت انتخاب کني . اين انتخاب بنا به دانسته ها و تجربه توست و دانشي که داري .
توي کوه هيچ قيد و بندي نيست هيچ تحکمي .
آزادي از يک مسير بهمن خيز عبور کني . آزادي از مسيري که خيلي سخته صعود کني يا اصلا دورش بزني و از راه ديگه اي بري. هر جا که خواستی بشینی یا ادامه بدی . یا اصلا برگردی پایین .
گفتم کوه يه زندگيه توي زندگي من و خيلي جسارت مي خواد – من که اونو ندارم – که اونو بعنوان زندگي اول انتخاب کنم .
اما هر از چند گاهي مي شه بهش گريز زد . اون موقع مي شه مثل يک حفاظ يک غشا نازک که بين تو همه اون روز مره گي ها قرار مي گيره و تو رو حفظ مي کنه براي برگشتن به اين شهر غمگين و دود زده .
کوه زندگیه سنگ و خاک نیست بشرط اینکه بخواهی بفهمیش و گر نه همون سنگ و خاکه که از این شهر دود گرفته شبح وار دیده می شه .============================================
● چند روز پيش در باره ترس از سقوط نوشته بودم و اينکه ترسو شدم .و اينکه علت ترس عدم اطمينانه . ولي يه مسئله توي ذهنم مونده اگر آدم مطمئن باشه که اگر بيفته چيزيش نمي شه و همه چيز مطمئنه ولي باز هم بترسه چي ؟
فرضا خودم من به حمايت چي اطمينان داشتم مي دونستم اجازه نمي ده هيچ خطري برام پيش بياد حتي اگر مي افتادم باز چيزيم نمي شد پس اين ترس دليلش به بي اعتمادي به ديگري و يا ابزار نبود . ترس توی ذهنم خونه کرده بود .
دليل اصليش بي اعتمادي به خودم بود و شايد به هراس از يک ناشناخته خود ساخته.
هراس از چيزي که مي دوني چيه کاملا ازش آگاهي ولي در ذهنت اونو جوري تجسم مي کني که بايد ازش بترسي
يک آشنا را مي کني نا آشنا . با علم هم اينکار رو مي کني .و خودت با دست خودت ترس را بوجود مي آوري کاش يه روانشناس مي تونست علت اين امر را براي من توضيح بده .
يادمه يه مربي داشتيم که يه بار صبح تا عصر ما را وادار مي کرد از يک جا بپريم پايين تا ترسمون بريزه . مي گفت سقوط لازمه صعوده . تازه لذت بخش هم هست . شما بايد بهش عادت کنيد . وقتي عادت کرديد ديگه ترسناک نيست . اگر راهش را بدونيد تازه براتون جالب هم مي شه.
اما آلان برام اين سئوال مطرحه من که همه اين ها را مي دونم چرا باز مي ترسم . و به کي اطمينان ندارم ؟
احتمالا به خودم !

........................................................................................




● همه گل ها قشنگن
اما گل سرخ يه چيز ديگه است

هيچ گلي گل سرخ نيست
شجاع ترين گل عالم گل سرخه
و عاشق ترين اون ها
حتي شقايق با اون داغ سياهش گل سرخ نمي شه
چون شقايق داغ گل سرخ را به سينه داره
ولي
گل سرخ گل سرخه
همين..

Thursday, December 06, 2001

نوشته های دی ماه ۱۳۸۰


بيرون پناهگاه هوا حسابي سرد بود. بفهمي نفهمي تب داشتم ولي به روي خودم نمي آوردم.نگاهي به وسايلم كه كنار كوله پشتي ام چيده شده بودن انداختم و با خودم فكر كردم 
آيا با اين حالم فردا مي تونم يخچال رو صعود كنم. افشين بيرون نشسته بود و داشت قند تو دلش آب مي شد كه فردا به آرزوش مي رسه.
هميشه مي گفت دلم مي خواد دماوند رو براي دفعه اول از يكي از يخچالهاش صعود كنه .
توي ذهنم شروع مجسم كردن فردا كردم.
اگه به افشين چيزي نگم و بريم روي يخچال با اين وضع من مطمئن هستم كه صعود طول مي كشه و به شب مي خوريم كه خب مي شه يه جوري باهاش كنار بيائيم ولي چيزي كه منو بيشتر مي ترسوند اين بود كه اگر براي افشين اتفاقي بيافته چي؟
ريزش سنگ يا هر حادثه ديگر اون وقت چي؟
آيا در خودم اين توانايي رو مي ديدم كه به اون كمك كنم.
توي كوه اين مهم نيست كه خودت چيكار مي كني اين مهمه كه اگر اتفاقي افتاد بتوني به هم طنابت كمك برسوني
و من اين توان رو در خودم نمي ديدم.هر چند مي دونستم اگر اينو به افشين بگم اونقدر منطقي هست كه حرفمو بفهمه
صرف نظر كردن از صعود برام مهم نبود. فوقش ماه بعد يا هر وقت ديگر . اما يك آن قيافه آن بعضي ديگر جلوي چشمم اومد كه نشستن وداران سرشون رو فيلسوفانه تكون مي دن كه:
ديدين گفتيم . اونا اين كاره نيستن.
ترسيدن مريضي رو بهانه كردن و برگشتن.

كه يهو به خودم اومدم. مگه من دارم واسه اونا صعود مي كنم بزار بگن. چي مي شه. اگر اينجوري راضي مي شن بزار بشن. چه اهميتي داره.
مهم اينه كه من با خودم روراست باشم و هم طنابم. و مهمتر از همه باكوه
نيومدم كه فتحش بكنم. نيومدم كه صعودش رو جشن بگيرم.
اومدم كه ازش صبوري رو ياد بگيرم و استقامتو.
راحت شده بودم. وقتي آدم خودش و در برابر وجدانش نسبت به انجام يا انجام ندادن كاري راحت باشه چقدر آروم مي گيره.
و فردا ادمه صعود از مسير عادي برايم همون لذت صعود از يخچال رو داشت مخصوصا وقتي هر دوي ما سالم بالاي قله به آفتاب مي خنديديم
□ نوشته شده در ساعت 4:26 PM توسط parsa
........................................................................................
 ● قهرمانان خود را از نزديك نبينيم!
سالها پيش در كتاب اگر خورشيد بميرد اوريانا فالاچي اين جمله را خواندم. كه با چه حسرتي از نابودي اسطوره هاي ذهني خودش در باره قهرمانان جنگ پارتيزاني حرف مي زند. از زماني كه بعد از سالها آنها را دوباره ديده بود كه چه سخت اسير روزمرگي شده اند.بنظرم هيچ چيز مطلق نيست و بايد به همه چيز با ديده شك نگريست تا به يقين رسيد.هر موجودي هر پديده اي در ذات خود كاستي هايي دارد كه اگر با چشم دل به آن نگاه نكنيم ديده نمي شود.
حتي دماوند اين سمبل ايران
هميشه وقتي در نوشته ها مي خوانم كه پاكي را به برفهاي سپيد و جاودانه دماوند مثال مي زنند با خودم مي گويم آيا نويسنده خود براستي برفهاي قله را به چشم خود ديده است؟
باورش سخت است ولي برفهاي دماوند آن گونه كه كه فكر مي كنيم سپيد و پاك نيستند!!
يخچالهاي ابدي آن اين بازوان بلوري كه از دور بسان ائينه مي مانند در دل خود چشمه هاي گوگرد و رگه هاي خاك را پنهان كرده اند.
و فقط در زمستان وقتي برف سرتا پاي قله را در بر مي گيره اون سفيدي رويايي براي چند صباحي آشكار مي شه كه هميشگي نيست.
واين همون معني زيباي تغيير پذيريه.
دماوند با پوشيدن لباس سفيدش و قبول تغييره كه زيبا مي ماند . يخچال هاش با ريزش برف تازه جون مي گيرن
و اگر برف نباشه اونا هرگز باقي نمي مونند
دماوند زيباست اگر تغيير پذيريش را قبول كنيم اگز زايش رودخانه هايش را باور كنيم واگر با چشم دل ببينيمش 

........................................................................................

● خورشيد داشت غروب مي كرد و هنوز 150 متر تا آخر مسير مونده بود. دفعه اول بود كه از اين مسير صعود مي كردم همه چيز برام نا آشنا بود بچه ها گفته بودن بعد از طناب ثابت قرمز شيب مسير مي خوابه ولي تنها چيزي كه جلوي من بود ديواره هاي عمودي داخل قيف بودن قله سمت راست من بود و به خوبي اونو مي ديدم ولي مسير بالاي سرم خيلي بدجور به نظر مي رسيد.

روي قله چند تا كلاغ بزرگ با منقارهاي قرمزشون نشسته بودن و داشتن به من و محمود نگاه مي كردن. ديواره هميشه دم غروب رنگ قرمز به خودش مي گرفت و بعد خاكستري مي شه و بعد سياه .
دلم نمي خواست شب تو مسير بمونم . اونم در نزديكي آخر راه. كم كم ديگه مجبور بودم تا كورمال كورمال صعود كنم . در چند متري خودم چند ميخ و يك تسمه ديدم كه معلوم بود كارگاه حمايته . خودمو بهش رسوندم و بعد به محمود گفتم بيا بالا.
تا به من رسيد ديگه سياهي به همه جا غالب شده بود.
از توي كوله پشتي چراغ پيشوني رو در آوردم ولي ديدم كه روشن نمي شه . يعني چي ؟
منكه صبح باتريشو امتحان كرده بودم .
چاره اي نبود يا بايد همن جا تا صبح سر مي كرديم يا بايد تو تاريكي صعود مي كردم .
احساسم برام جالب بود انگار جلوي من معمايي وجود داره كه بايد همون موقع حلش مي كردم نه فردا صبح .
ترسي هم در كار نبود. يك نوع خوشحالي كه نمي تونم توصيفش كنم در وجودم بود. نوعي خود باوري
به محمود كفتم : حمايتم كن . مي رم بالا
و باز شروع به صعود كردم . ديگه از ميخ و يا حمايت تو مسير خبري نبود.گيره ها رابا يه نوع احساس مي گرفتم انگار خودشون منو صدا مي كردن. اواخر مسير بود كه به يك ميخ حلقه اي رسيدم.
مي دونستم اون ميخ آخرين ميخ مسيره. پس درست اومده بودم روي همون ميخ محمود رو حمايت كردم تا اومد پيشم.
فقط 70 متر مونده بود. ديگه وارد ريزشي هاي قله شده بودم . هر سنگي كه از زير پام در مي رفت مي افتاد توي تاريكي و 700 متر مستقيم مي رفت پايين اصلا دلم نمي خواست جاي اون سنگها باشم.
شبح قله و خطالرس را ديگه مي ديدم كه محمودگفت ديگه طناب نداري. خداي من . با خودم گفتم توي اين تاريكي جه جوري كارگاه بزنم. كه دستهام بدور يك منقار سنگي افتاد.
همون چيزي كه شايد اگه هوا روشن بود نمي ديدمش.
باز محمود خودشو رسوند به من . از جايي كه بوديم تا خط الرس راهي نبود ولي هيچي ديده نمي شد. مهتاب از جلوي ما داشت در مي اومد و كاملا در سايه اون قرار داشتيم .
م دونستم قله سمت راسته ولي مسير راست خيلي ناجور بود به سمت چپ رفتم . سنگها مثل ظرف هاي چيني بودن كه رو هم چيده شدن و با كوچكترين فشاري حركت مي كردند و به پايين پرت مي شدن.
فقط 10 متر - 5 متر - 2 متر و خداي من رسيدم آخرين گيره را گرفتم پشت قله را ديدم . جايي كه زمين صاف بود ....
كه گيره دستم شكست. حس كردم دارم پرت مي شم به پايين. نه اين ديگه خيلي بي انصافيه. اينجا نه.
اگه پرت مي شدم محمود رو هم با خودم مي بردم پايين.
دستم رو پرت كردم به سمت جلو چنگ زدم به لبه مسير.و
خودمو كشيدم بالا به اونطرف
جايي كه زمين سفت بود و سوسوي آتش چوپانها در دورست ها به چشم مي خورد.
ستاره با لبخند به من نگاه مي كرند .
آروم شده بودم.
چشم هامو به ستاره ها دوختم و فرياد زدم .............

........................................................................................
 

● عادت دارم همه بلاگ ها رو بخونم . از خوندن احساسات و گفته هاي ديگران لذت مي برم چون مال خودشونه. توي وب لاگ يكي از دوستان چند روز پيش نوشته اي از فريدون تنكابني ديدم كه اسم ي از نويسنده اصلي نبود.
امروز هم باز ديدم نوشته هاي كتاب يادداشتهاي شهر شلوغ توي وب لاگ جوري نوشته شده كه انگار نوشته خود وبلاگر است.
ماتم برد . چرا
واقعا چرا
مگه اين وب لاگ چيه . مگه نوشتن توش باعث چه افتخاريه كه نوشته هاي ديگران را به اسم خودمون توش بلاگيم !!!
خدا كنه اون دوست من يادش رفته باشه كه اسم نويسنده اصلي رو بنويسه . خدا كنه اون تغير توي نوشته غير عمدي باشه .
اين دنياي بلاگ نويسي خيلي جوونه . حيفه كه توش از همين اول سيب ممنوعه را گاز بزنيم .
حيفه 

همین



.......................................................................................

 ● گاهي اوقات آرزو مي كنم كاش مي شد به جاي شنيدن حرفهاي ديگران افكارشون رو ديد.افكار واقعيشونو. اون موقع ديگه كسي نمي تونست افكار پليدش رو پشت نقاب حرفهاي قشنگش پنهان كنه .
ديگه كسي كه روزها و ما ه ها تو رو آزار داده نمي تونست با مظلوم نمايي و قطار كردن كلمات احساسي جو رو به نفع خودش برگردونه .
بعضي از آدمها چقدر راحت مي تونن از حرف خودشون برگردن و واقعيت ها را وارونه جلوه بدهند. يك روز از موضع قدرت فرياد بزنند و روزي ديگر با مصلحت انديشي از حرفشون برگردند تا دوباره وضع براشون مناسب بشه .
و وقتي آدم اين همه دو رويي رو مي بينه از هر چي دوستي و رفاقت است حالش بهم مي خوره و ترجيع مي ده تنها باشه اون موقع است كه مي فهمه زمستان است ...

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است 
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را 
نگه جز پيش پا را ديد نتواند 
كه ره تاريك و لغزان است
و گر دست محبت سوي كس يازي 
به اكراه آورد دست از بغل بيرون 
كه سرما سخت سوزان است 
نفس كز گرمگاه سينه مي آيد برون ابري شود تاريك 
چو ديوار ايستد پيش چشمانت
نفس كانيست پس دگر چه داري چشم 
ز چشم دوستان دور يا نزديك 
مسيحاي من اي ترساي پير پيرهن چركين 
هوا بس ناجوانمردانه سرد است آي 
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي در بگشاي 
منم من ميهمان هر شبت لولي وش مغموم 
منم من سنگ تيپا خورده رنجور 

منم من دشنام پست آفرينش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در دلتنگم
حريفا ميزبانا ميمان سال و ماهت پشت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست 
مرگي نيست 
صداي گر شنيدي صحبت سرما ودندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم 
حسابت را در كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد سحر شد بامداد آمد
فريبت مي دهد بر آسمان اين سرخي بعد از سحر گه نيست 
حريفا گوش سرما برده است اين يادگار سيلي سرد زمستان است 
و قنديل سپهر تنگ ميدان مرده يا زنده 
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود
حريفا رو چراغ باده را بفروز شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت 
هوا دلگير درها بسته سرها در گريبان دستها پنهان 
نفسها ابر دلها خسته و غمگين
درختان اسكلت هاي بلور آجين
زمين دلمرده سقف آسمان كوتاه 
زمستان است

 

........................................................................................ 

برای کامران سلیمانی 

● صبح بسيار زود بود كه به قصد صعود ديواره چادرش را ترك كرده بود. مي خواست به تنهايي ديواره را صعود كنه. صبح كه بيدار شده بود نماز خونده بود.اهل نماز نبود ولي ايندفعه خودش هم نمي دونست چرا اين كار را كرد

آفتاب تازه سر زده بود كه از يخچال زبر ديواره بالا رفت . تا به پاي كار رسيد هوا هنوز گرگ و ميش بود. طول اول را بسرعت صعود كرد و فرود اومد تا ابزارشو جمع كنه. و دوباره رو طناب يومار زد و بالا رفت . طول دوم را شروع كرده بود كه ديد سه تا تيم دارند يواش يواش به سمت يخچال مي ايند تا به ديواره برسند. با خودش گفت خب انگار خيلي تنها نيستم و لي حالا حالاها به من نمي رسند. طول دوم رو هم تموم كرده بود. از سرعت خودش راضي نبودو صعود بروش كلاسيك خيلي وقت مي گرفت . تصميم گرفت طول بعدي را دو كارابينه بره بالا. اواخر طول سوم بود كه ديد تيمهاي پايين دارند به پاي ديواره نزديك مي شن. ازشون پرسيد از كدوم مسير صعود مي كنيد و چون شنيد مسيرشون با اون فرق داره خيالش راحت شد. چند متر بيش تر تا كارگاه نمونده بود.
ركابشو انداخت به ميخ بالايي پاي چپ شو گذاشت روش و بلند شد كه ميخ دراومد.....
ميخ بعدي هم تاب نياورد و كنده شد.
خودشو تو فضا حس كرد كه داره با شتاب به سمت پايين مي ره .
انگار زمين دهن باز كرده بود كه اونو ببلعه .
پايين پايين تر
زمين داشت بالا مي اومد... خودش هم باور نمي كرد هي داشت به نفرات پايين نزديك تر مي شد. به گرده پاي مسير كوبيده شد و پرتاب شد تو هوا
هنوز همه چيز رو مي فهميد چشماش خيره شده تو چشم يكي از نفرات تيم پايين . نگاهشون به هم گره خورد ولي هنوز داشت مي رفت پايين تر .....
........

هنوز نمي دونم اون لحظه توي چشمان كامران چي ديدم. با نگاه بدنش رو دنبال مي كردم تا در زير گل سنگها از چشمم دور شد. همه ما بهت زده چيزي كه ديده بوديم شده بوديم . وقتي به بالاي سرش رسيديم ... بهتره چيزي نگم .

اما الان با گذشت 5 سال از اون روز هنوز كه هنوز نمي دونم تو اون چشمها چي ديدم ..
وقتي كه خيلي دلم مي گيره و هوس نگاه كردن به افتاب غروب رو مي كنم ياد اون چشمها مي افتم و ياد اون غروب غم انگيز كه پيكرشو تو يخچال پاي ديواره گذاشته بوديم تا از پايين بيايند براي بردنش.
روحت شاد كامران
 
=====================================================

● مجله كوه پنج سال و نيم است كه يكتنه بار اطلاع رساني و فرهنگي جامعه كوهنوردي را به دوش مي كشد. بايد به همت دكتر صالحي مقدم افرين گفت كه اينطور به تنهايي و يكتنه اين بار گران را به دوش گرفته. اون سالها كه مجله كوه نبود رو هنوز خوب به ياد دارم. با چه ولع و اشتياقي مجلات خارجي رو نگاه مي كرديم و مي گفتيم مي شه ما هم همچين مجله هايي به فارسي داشته باشيم.
يكبار هم كه از ايكاش ايكاش خسته شده بوديم خواستيم اين كار را بكنيم ولي درخواستمون براي دريافت مجوز قبول نشد. تا اينكه دكتر از پس همه مشكلات بر اومد كوه را چاپ كرد.
در باره دكتر فقط مي تونم بگم عاشقه . اگر عاشق نبود چه جوري اين همه ضرر اين همه خستگي را با لبخند تحمل مي كرد.
اما هر مجله اي مخاطبين خاص خودشو بايد داشته باشه . كاش همه مخاطبين دكتر مثل خودش عاشق بودن. كاش همه كساني كه به كوه مي روند مجله كوه رو هم مشترك مي شدند.
يه بار يه جا ديدم نوشته اگه نفت تموم بشه ديگه نيست .
و اگر مجله كوه ديگه چاپ نشه ديگه ما مجله كوهنوردي به اين صورت نداريم.
اميدوارم دكتر در راهش مثل گذشته موفق بمونه.
البته از حق نگذرم كوهنوري بيش از هر ورزش ديگه در ايران داراي ادبيات مكتوبه و بيشتر گروه ها و حتي فدراسيون براي خودشون بولتن و يا گاهنامه دارند و لي چيزي كه مجله كوه را با اين بقيه انتشارات متمايز كرده برد فراگير اونه .
گاهنامه اورست 77 فدراسيون با وجود زحمتي كه براش كشيده مي شده هنوز حالت يك مجله را به خودش نگرفته و جا داره كه با توجه به امكاناتش بيشتر براش سرمايه گذاري بشه.
 همین

+ نوشته شده در یکم دی ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  | نظرات 
دی ماه 1380
 ● راينهولد مسنر از بزرگترين كوهنوردان عصر ما به شمار مي آد. اولين انساني كه تمامي قلل 8 هزار متري را صعود كرد. وقتي خاطرات صعودش بدون اكسيژنش به قله اورست رو مي خوندم( كه خوشبختانه به فارسي هم ترجمه شده) به نكته جالبي اشاره كرده بود.
وقتي به قله مي رسند و كاري كه تمام كوهنوردان دنيا ديوانگي مي دونستند را انجام مي ده. روي قله احساس خالي بودن مي كنه.
و مي گه روي قله همه چيز برام تموم شده بود بقدري به صعود قله فكر كرده بودم كه هيچ وقت به برگشت از اون توجهي نداشتم.
به هدفم رسيده بودم ولي بايد بعدش چكار مي كردم. و وقتي همراهش به پايين برمي گرده اون هنوز اون بالا بود و داشت فكر مي كرد.
وقتي از قله سرازير شد مي گت انگار بخشي او وجودم را اونجا جا گذاشته بودم .
...........
فكر مي كنم آدمها وقتي به هدفي كه تو زندگي دارن مي رسن همه دچار يك نوع احساس خاص مي شن. براشون يك نبرد تموم شده و مي خواهند دنبال نبرد ديگه اي بگردند
پشت هر كوه بلند كوه ديگري وجود داره كه الزاما نبايد حتي بلند تر باشه فقط ناشناخته بودنش كافيه كه آدم بسمتش بره.
زندگي هم همينه. پر از ناشناخته كه بايد پيداشون كرد.
البته اگر روزمره گي بزاره...

==========================================

● وقتي تنها هستم دوست دارم به صداي سكوت گوش بدم. سكوت صداي زيبايي داره. مخصوصا توي كوير يا شب ها در كوه. باهات حرف مي زنه و آرومت مي كنه. گاهي هم دلت مي خواد يه جوري باهاش هم صدا بشي و خودتو جزو اون بدوني.
كافيه كه ساكت بشيني يه جا و بهش گوش بدي بعد يواش يواش اونو حس مي كني و سرشار مي شي از آرامش.

عزيزترين كسي كه تو دنيا دارم برام از نپال يك كاسه دعا آورده كه راهبان بودايي با لغزوندن يك تكه چوب به دور آن هنگام صدا نوعي صداي سكوت ايجاد مي كنند.
بار اولي كه اين صدا رو شنيدم باور نمي كردم اينقدر نافذ باشه و گيرا
صدايي مثل حرف زدن ستاره ها و ترنم سكوت
دلم مي خواد شب بالاي يك كوه اونو دست بگيرم و با سكوت هم آواز بشم
شايد همين امشب
آره امشب
همین

===========================================

● ترنم و آواز به نظر من انساني ترين رفتارهاي بشره. من هر از چند گاهي وقتي باخودم خلوت مي كنم توي سكوت تنهايش گاهي
براي خودم شعري رو زمزمه مي كنم و يا به آهنگي كه دوست دارم گوش مي دم
اين روزها مونس و همراه ساعات تنهايي من آهنگيه از ديار اسرار آميز تبته.
يك هم سرايي جادويي كه كه فقط يك ذكر را تكرار مي كنه و چقدر آرام بخشه.
شعر و موسيقي جزو لاينفك وجود انسانه . توي طبيعت اگه خوب گوش بديم كوه و سنگ و رود و درخت همه و همه دارن آهنگ خودشون رو زمزمه مي كنن.
چقدر خوبه كه آدم بتونه روح خودشو به طبيعت نزديك كنه.
اون موقع است كه به همه چيز جور ديگه اي نگاه ميكنه.
بنظر من بسياري از شعرا و نويسندگان آثار زيباي خوشونو با الهام از مادر طبيعت بوجود آوردن.
مثلا شعر آرش سروده جاودانه سياوش كسرايي
شعري كه روح داره و اميد و محاله شاعرش با طبيعت بيگانه بوده باشه
سراسر اين شعر زيبا پره از حل شدن در ذات طبيعت و انسانيت

برف مي بارد
برف مي بارد
به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش دره ها دلتنگ 
....
يادش بخير زمستون پارسال و توي اون سرماي 30 درجه زير صفر چه گرمايي داد اين شعر به چادر يخ زده و اسير طوفان ما
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست
گربيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است
و خاموشي گناه ماست

===========================================

● آفتاب كاملا غروب كرده بود ولي ما هنوز داشتيم دنبالش مي دويديم. مي خواستيم آفتاب غروب طولاني تر بشه. از از تپه شني كه بالا رفتيم انگار رسيده بوديم توي يك كوير ديگه همه جا صاف بود. تا چشم كار مي كرد صاف بود چند قدمي جلو رفتيم. من بهت زده شده بودم . چشمهاي من كه هميشه عادت داشت به ديدن سنك و يخ و تيغه و بلندي نمي تونست چيزي رو كه مي بينه باور كنه تا چشم كار مي كرد و توي اون سايه روشن همه جا صاف بود و فقط اون دور ها آسمون چسبيده بود به ته كوير. اون موقع بود كه فهميدم چرا ميگن آسمون گنبديه.
انگار زير يك گنبد بزرگ بودم با هزار هزار ستاره.
توي كوير هوا بعد از آفتاب غروب سريع تاريك مي شه . سياهي داشت همه جا رو رنگ مي زد.
هر كدوممون به پشت روي زمين دراز كشيديم. خاك نرم كوير انگار بدن ما رو قالب مي گرفت
دونه هاي شن به آرامي تمام فضاي خالي بين پوست بدنم و كوير را پر مي كردن.
انگار داشتن با مهمون نوازي من رو به تكه اي از خودشون تبديل مي كردن.
تاريكي در طول شب يكدست نيست. وقتي هوا كاملا تاريك مي شه باز يه رگه هايي از نور توش هست . گيرم كمي نا واضح ولي هر چه به عمق شب فرو مي ريم تاريكي ناب تر مي شه. ناب و ناب تر تا به اوج خودش مي رسه و اونوقته كه مي بيني ستاره ها چه جلوه اي دارن
ستاره ها را نگاه مي كردم و نمي دونستم من دارم به سمت اونا مي رم يا اونا دارن طرف من يا اصلا دارم ازشون دور مي شم شايد هم من داشتم مي رفتم توي دل خاك . خاكي كه مادر همه ماست
نمي دونم اسمشو چي بزارم شهود - آرامش مطلق
هر چي كه بود خيلي عميق بود و زلال
به زلالي آبي كه در واحه كوير چند ساعت بعد پيدا كرديم
كه نوشيدنش با غوغاي ستارگان چه لذتي داشت

همین
==============================================

........................................................................................
 ● مسير صعود جبهه جنوبي دماوند را دوست ندارم. علتش خود مسير نيست . كثيفي و شلوغ بودن مسير بعلت تردد بيش از حد مشتاقان صعود اين مسير را از حالت بكر خودش در آورده.چند سال پيش به خاطر همراهي با چند نفر مجبور شدم دوباره به اونجا برم.
وقتي به محل پناهگاه رسيديم ديدم اونجا حسابي شلوغه و توي پناهگاه پر بود از نفرات و بيرون هم همه جا چادر زده بودن
ما هم يه گوشه پيدا كرديم و مستقر شديم. همراهان من بعلت خستگي سريعا به خواب رفتند. من هم رفتم يه گوشه داشتم آسمون رو نگاه مي كردم كه متوجه شدم چند متر اونطرفتر من چند نفر نشستن و چه بحث داغي بينشون جريان داره. داشتند ار سياست و مسائل روز و لزوم تجديد نظر در ديدگاه ها و ... حرف مي زدند طرفين بحث آدم هاي مطلع و خوش صحبتي بودن و عده زيادي هم دورشون جمع شده بودن
حرف هاشون جالب بود و لي در حوصله من اون هم اونجا نمي گنجيد.
جايي كه بهش تكيه داده بودم خيلي راحت بود و دلم نمي اومد پاشم برم جاي ديگه اي.
شروع كردم با دقت به دور و برم نگاه كردن.
وقتي به مناظر اطافم نگاه مي كنم دوست دارم همه چيز را در يك طرح كلي نبينم.
و هر چيزي را مجزا نگاه كنم.مثلا اگر از يك بلندي به يك روستا نگاه كنم . دلم مي خواد تك تك عناصر اون را بطور مجزا نگاه كنم. تا در قالب يك نماي پيوسته. چون اگر همه چيز را با هم و بدون تفكيك نگاه كنم ممكنه خيلي چيز هاي مهم رو نبينم.
شروع كردم با دقت دور و برم را نگاه كردن كه خداي من....
تازه متوجه شدم اطرافم چه خبره.
هر گوشه را نگاه مي كردم پر بود از قوطي كنسرو كمپوت - تكه هاي پلاستيك روزنامه پاره و هر چي كه مي شد فكرش را كرد اونجا را پر كرده بود
و تا وقتي كه دقت نمي كردي متوجه نمي شدي. چون بقدري زياد بود كه گويي جزوخود محيطه.
باورم نمي شد چرا بقيه اين همه راحت نشستند و نمي بينند.
هر چند خودم هم تا نخواستم ببينم نديدم
نمي تونستم اين همه زباله را تحمل كنم. بلند شدم . همراهانم هنوز خواب بودن. يك كيسه برداشتم و شروع كردم به جمع آوري زباله ها
يك كيسه دوكيسه سه تا پر شده بود ولي انگار نه انگار.
دور و بر جايي كه اون نفرات داشتن بحث مي كردن از همه جا بدتر بود رفتم طرف اونا و شروع كردم به برداشتن قوطي ها و آشغالها.
كه صداي چند نفرشون دراومد
چه خبره آقا
نمي بيني داريم بحث مي كنيم. چرا مزاحم مي شي.
بقيه هم با تائيد نگاه غضب آلودي به من انداختند كه چقدر سبكسرانه اون بحث مهم را قطع كرده بودم.
بناچار به طرف ديگه اي رفتم
اونا دوباره بحث شونو ادامه دادند
اي آقا از دست اين آدمهاي موقع نشناس تازه رسيده بوديم به تحليل اصلي
بله آقا داشتم مي گفتم براي درست كردن جامعه بايد اول از همه محيط را جوري بسازيم كه بشه نفس كشيد...

و من با خودم مي گفتم خب پسر راست مي گن ديگه بتو چه اونا هر وقت حرفشون تموم شد حتما دورو برشون را پاك مي كنند
صداي صحبت اونا تا وسط هاي شب به گوش مي رسيد كه ديگه من خوابيدم
فردا وقتي از قله برمي گشتم ديدم اونجا يي كه اونا بودن تنها فرقش با ديروز تعداد زيادي پوست تخمه است
خب شايد حق داشتند و هنوز بحثشون به انتها نرسيده بود. هر چند كه به خاطر بحث فردا به سمت قله هم نيومدن
همین
========================================

● وقتي افكارمو مي نويسم( تايپ مي كنم!!) حسنش اينه كه مي شه دقيق باز به اون فكر كنم. از نوشنه روز قبل خودم راضي نيستم. پاكش هم نمي كنم تا يادم بمونه كه نبايد اينقدر شتاب زده در باره ديگران قضاوت كرد.
قضاوت بنظر من مشكلترين كار عالمه. و هيچ كاري سخت تر از اون نيست. و من چه راحت در باره اون افراد قضاوت كرده بودم.
ملاك و معيار من چي بود و به چه حقي حتي در برابر خودم اونا رو محكوم كردم؟
انگاره هاي ذهني من تا چه حد درست بود. مگر غير اينه كه هر كس آزاده كه هر چه مي خواهد بكند .
در حقيقت اين من بودم كه مزاحم آنان شدم. به جاي آنها فكر كردم و احساس مسئوليت.
در طي اين چند سالي كه از آن روز مي گذرد همواره كار خودم را درست مي دانستم ولي امروز نه
و شادم كه توانستن نگاه ديگري داشته باشم به خودم و اين تنها به معجزه نوشتن صورت گرفته.
نگاه ديگر

در يكي از كتابهاي كاستاندا به جمله جالبي برخورد
كرده بودم كه سعي مي كنم همواره ان را رعايت كنم.
زماني كه مشغول كاري يا صحبت با ديگران هستم همواره رفتار خودم را با ديد شخص ديگري نگاه كنم. يك نوع داناي كل يا بهتر بگم بيناي كل كه تمام صحبتها را نه از منظر خودم بلكه از منظر ديگر مي بيند.
از نگاه شخصي كه در يك متري من ايستاده و مرا با ديد ديگري مي بيند. يك ديد بيطرف و منطقي
هر وقت كه موفق به انجام اين كار شدم اون لحظه كارم يا رفتارم درست و حساب شده بود . چون مي تونستم رفتار خودمو كنترل كنم. و اگر مخاطب من رفتاري غير معمول داشت من نيز چون او نشوم.
ديشب هم توي ذهنم اون روز را باز بياد آوردم و از نگاه ديگر ديدم كه نه حق چندان هم با من نبود.
=====================================



● هيچ جا را نمي ديدم چراغ پيشانيم خوب كار نميكرد و وقتي از بقيه بچه ها توي اون دهليز غار جلو افتاده بودم ديگه هيچ نوري نبود
منتظر شدم تا به من برسند
تاريكي غار تاريك ترين تاريكيه كه كسي مي تونه مجسم كنه. ظلمت مطلق. هيچ نوري حتي رگه اي از روشنايي وجود نداره. وقتي دستت رامي آري جلوي چشمهات
هيچ چيزي را نمي بيني انگار توي قير قرار گرفتي . اين تاريكي با صداي غار وقتي همراه مي شه احساس عجيبي را در آدم بوجود مي آره.
غارها ساكت نيستند ترانه خودشان را دارند. صداي هوا يا چك چك قطرات اب بهر حال چيزي است كه بگوش برسد مانند يك نجواي آرام.
دستهامو به سمتي كه مي دونستم ديوار غاره بردم و سعي كردم با كمك اون چند قدمي به جلو برم.مي دونستم اگراز اون دهليز ده پانزده متري عبور كنم مي رسم به تالار اصلي غار با چكيد و چكنده هاي رويائيش. دوستي كه كروكي اين قسمت را به ما داده بود گفته بود كه توي اين دهليز حواسمونو جمع كنيم ولي نگفته بود چرا.
دو سه قدمي جلو رفته بودم كه متوجه شدم انگار پام داره مي ره داخل ماده خميري و بدبو . جهت جريان هوا از پشت سر من بود و تا اونجا نمي گذاشت اين بو را حس كنم.يك قدم ديگه و بعد ايستادم.با خودم گفتم باطلاق؟ توي غار
مي ترسيدم جلوتر برم و ممكن بود سر راهم يك چاله باشه كه توش سقوط كنم. 
لعنت به اين چراغ مسخره چه وقت خراب شدنشه.
صبر كردم و كم كم سر و صداي بچه ها داشت مي اومد و رگه هاي نور ديوار را نقاشي مي كرد.
اونا پيچيدن توي تالار و نور چراغاشون همه جارا روشن كرد كه خداي من
سعي كردم خودمو كنترل كنم. هزاران هزارخفاش توي سقف اون تالار بودن و يهو پرواز كردن. مي خوردن به سر و صورت ما و جيغ مي زدن. سعي مي كردم خودمو كنترل كنم و لي نمي شد. مي خواستم از جايي كه هستم بدوم بيرون تحملش رو نداشتم با به خودم مي گفتم تحمل كن تحمل كن دستام جلوي صورتمو گرفته بودم و خم شده بودم به طرف زمين
تا بالاخره رفتن. همه چيز تموم شد انگار قرني به من گذشت ولي تموم شد باز مسير را ادامه داديم.
چند دقيقه بعد در تالار بزرگ بوديم و چشمهاي ما از اون تلالو و زيبايي كه طبيعت بوجود آورده بود خيره شده بود. چكيده ها چكنده ها بلورهاي سوزني شكل كه در زير تور چراغ هاي ما رقص نور داشتند و چقدر زيبا بودند
اشكال جادويي كه فقط جادوي مادر طبيعت قادر به خلقشون بود و ما جزو معدود كساني بوديم كه سعادت ديدارشون را پيدا كرده بوديم 
آنقدر زيبا كه همه چيز را فراموش كرديم خفاش ها - سختي مسير همه و همه فراموش شد
چشمان ما رنگ نور گرفته بود.
باور كردني نبود بلور چكيده اي را مي ديديم كه به خاطر جريان هوا مثل شعله هاي آتش هر كدوم به سمتي زبانه كشيده بودن.
ستونهاي بزرگي كه ارتفاعشون از محدوده تابش نور چراغ هاي ما بسيار بالاتر بود انگار رفنيم توي يك باغ گل كه بوي عطرش باعث مي شه زمان را فراموش كني .نمي خواستيم برگرديم ولي چاره نبود بايد بر مي گشتيم 
بيرون غار باز به هم قول داديم جاي اين غار را به كسي نگيم چون كسي كه اينجا را به ما معرفي كرده بود اينو خواسته بود
نمي خواست و نمي خواستيم اينجا هم مثل بقيه غارهاي كشورمون خراب بشه 
بهتره اون در آرامش ابديش تنها باشه و كسانيكه قدر زيبائيشو نمي دونن هرگز بهش پا نگذارند

حق چندان هم با من نبود.

همین
===========================================

● سال هاست كه مي شناسمش. شناختن كه نه چرا كه شناختن به معني فهميدن و درك كردن است. پس بهتر است بگويم سال هاست كه مي دانم هست و بنا به شغلش مسئوليتي بزرگ در عرصه ورزش كوه دارد.
او رااز گفتار ديگران شناخته بودم. از نقل قول ها و قضاوت هاي ديگران.نه از برخوردهاي خودم چون آنان مي پنداشتم آدم منصفي نيست. كاري براي هيچ كس انجام نداده و تنها به فكر خود و تني چند از اطرافيان خود بوده.
من نيز چنين باور داشتم مي گفتند خود راي است. ديكتاتور است و مستبد و هيچ ديگري را نمي پذيرد.
انگاره هاي ذهني من نيز طي سالها بر اين سياق شكل گرفته بود.
نامش كه مي آمد نه يك انسان كه يك سيستم يك دستگاه برايم تداعي مي شد كه بد است و چون بد است بايد از او دوري جست.
تا زماني كه در پي چندين برخورد كاري فهميدم بايد او را نيز انساني چون ديگران مجسم كردم . يك پدر يك همسر يك دوست يك برادر يك انسان
و از آن روز توانستم سعي كنم در شناختنش كه در اين دنياي پر هياهو و در عصري كه انفجار اطلاعات لقب گرفته ديگر هيچ چيزي هيچ نوشته اي هيچ عكسي حقيقي نيست جز آنجه كه خود با چشم خود ببينم.
امروز از اينكه توانستم يك انسان را از منظر خودم و نه از منظر ديگران ببينم شادم.
زيرا فهميده ام اگر بتوانم همواره قضاوت خود در باره ديگران را بر مبناي قضاوت آگاهانه خودم بگذارم و نه پيش فرض هاي ديگران دنيا كمي مهربانتر مي شود 
كه اين كمي چقدر جا دارد وچقدر بزرگ است 
خيلي بزرگ
بزرگ به اندازه شناخت يك انسان
همین

=========================================

● درست ساعت 12 شب بود كه از پناهگاه زديم بيرون. بقيه هنوز خواب بودن. مي دونستم مسير مشكل خاصي نداره و با ادامه دادن اون از روي خط الرس به قله خواهيم رسيد.توي هواي باز ستاره ها سو سو مي زدن و شب تاريك تاريك بود . از اون تاريكي هاي ناب
چهار نفري خودمونو به طناب متصل كرده بوديم و پشت سر ژروم راه مي رفتيم. شايد براي اون اين سي يا چهلمين باري بود كه به مون بلان صعود مي كرد ولي براي ما اين تجلي يكي از بزرگترين خواسته هاي زندگي كوهنورديمون بود.
صعود به بام اروپا به قله اي كه تاريخ كوهنوردي با اون شروع شده بود.
هوا بفهمي نفهمي باد داشت . باد كه چي بگم حسابي بوران شده بود. و ذرات ريز برف و يخ مدام مي خورد به سر و صورتمون. سرماي شب هم مزيد بر علت بود.
ناخود آگاه سريعتر راه مي رفتيم كه زودتر گرم بشيم.
و وقتي كه گرم شدي ديگه سرما برات مفهومي نداره. از اين حالت توي كوه خيلي لذت مي برم. وقتي كه گرم راه رفتن هستم و بدنم داغ شده . اون موقع است كه باد و سرما و برف و يخ نمي تونن اذيتت كنن. و تازه به سرزندگي تو اضافه مي كنن.
به يك جانپناه كوچك رسيديم. اگه با همون سرعت ادامه مي داديم باز توي تاريكي به قله مي رسيديم و اين اصلا خوب نبود . اين همه راه نيموده بوديم كه از بالاي بلندترين قله اروپا چشم به تاريكي بدوزيم.
رفتيم توي پناهگاه و يكساعتي نشستيم. توي پناهگاه حسابي سرد بود و بدن گرم ما رفته رفته سرد مي شد و سردتر.
هميشه هوا يكساعت مونده يه طلوع يهو سرد مي شه سردتر از تمامي طول شب . سرمايي كه آدم اونو با گوشت و استخونش حس مي كنه
ديگه حسابي لرزه به بدنمون افتاده بود كه زديم بيرون.
اون حالت سرد و يخزده ما موقع بيرون آمدن كجا و اون حالت گرم و قبراقي كه يكساعت قبل داشتيم كجا.
هوا نم نمك داشت داشت يه جورايي روشن مي شد. اين روشني رو فقط كساني مي دونن چيه كه بارها و بارها قبل از طلوع زورق سرخ فام خورشيد توي كوه ها راه رفته باشن. توي دل تاريكي توي اوج سياهي مي شه رگه هايي از بازي نور را تشخيص داد كه داره فرياد مي زنه صبح آمد مقاوم باشيد.
ادامه مسير روي تيغه باريكي بود كه يكطرفش دو هزار متر پايين تر ايتاليا بود و طرف ديگر يخچال بوسون. كافي بود يكقدم به چپ يا راست اشتباه گام برمي داشتيم.
و قله؟
بي تاب بودم كه قله را ببينم. اما فقط جلوي ما سربالايي بودو يخ
بنوعي با طلوع خورشيد مسابقه گذاشته بوديم. مي خواستيم زودتر ازش به قله برسيم . مي خواستيم خورشيد روي قله به استقبال ما بياد اون دور دور ها از وراي ابرها باز شاهد شكل گيري يك نقاشي عظيم ديگه بوديم
ابرها به رنگهايي در مي اومدن كه هيچوقت نمي تونم توصيفشون كنم. چيزي فراتر از قرمز و نارنجي و زرد ولي هنوز خود خورشيد پنهان بود
رنگ طلايي طلوع منو به ياد يكي از زيباترين روزهاي زندگيم انداخت.
اون غروب طلايي توي كيش و تلالو طلاي آفتاب روي آب و يكي شدنش با رنگ موي كسي كه دوستش دارم
لحظه اي كه همواره توي اين سالها هر وقت بهش فكر مي كنم پر مي شم از آرامش و محبت
سريعتر گام بر مي داشتيم قله معلوم بود مي خواستيم سريعتر برويم . سراسر كوهستان از روشن شده بود
بر آ اي آفتاب
اي خوشه زرين بر آ اي توشه اميد
تو جوشان چشمه اي 
من تشنه اي بيتاب
بر آ سر ريز كن تا جان شود سيراب

فط چند قدم مونده بود قله هنوز سربي بود همه با هم چند قدم آخر را برداشتيم
و رسيديم بالا
چشم انداز افسانه اي و زيباي آلپ كران تا كران رو بروي ما بود و از اون دورها خورشيد بيرون مي اومد
اولين تابش مستقيمش هم رو نوك قله بود جايي كه ما بوديم 
و ما را گرم مي كرد و اميد مي داد

همین

=========================================

● شازده كوچولو الزاما يك نفر نيست الزاما كوچيك و مو طلايي نيست. الزاما از اخترك ب 612 نيومده . اون مي تونه يه آدم تنها كه دور و بر ما زندگي مي كنه باشه. همون آدم تنها و غميگني كه هميشه مي بينيمش و مي دونيم كه هست ولي روزمرگي هامون اجازه نمي ده بريم پيشش و ازش بپرسيم
تشنه اي؟
يا دلت مي خواد با هم آواز بخونيم
دلت مي خواد بريم كنار دريا
شازده كوچولويي رو مي شناختم كه اگر اين كارها را براش مي كردي ديگه از دنيا هيچ چيزي نمي خواست
اما وقتي كه اون ديگه مي ره ,مي ره به اخترك خودش يهو يادمون مي آد كه 
اي داد بيداد
ديگه رفت
بعد مي شينيم و شروع مي كنيم به ذهن فشار ورن كه خاطرات غبار گرفته را پاك كنيم و واضح
تا هي مدامش كنيم و افسوس بخوريم
كه چرا قدرشو نمي دونستيم
اينقدر افسوسم يخوريم كه ديگه افسوس خوردنمون هم بشه جزيي از روزمره گي مون
و باز غافل بشيم از شازده كوچولوهايي كه
دور و بر ما زندگي مي كنن
و دلشو ن خوشه به يك سلام يا يك ليوان آب
شايد هم يك لبخند
....

Saturday, December 01, 2001

نوشته های بهمن ۱۳۸۰

  
برای غدیر
● صداي روي پيامگير خونه خيلي ناراحت بود:
الو خونه نيستيد من يه کار واجب با شما دارم . 
با خودم گفتم چي شده؟ که دوباره زنگ زد : 
الو سلام غدير مرد. ديروز صبح ساعت چهار .آ درسو يادداشت کن . دولت آباد فلکه ....
و من نفهميدم بر من چه گذشت .
يعني باور کنم . عقاب مرد !
پس بالاخره يه چيز توي دنيا تونست خودشو به اراده اون تحميل کنه .
نه باور نمي کنم . باور نمي کنم .
تو قول داده بودي خوب بشي . تو قول داده بودي تو که بد قول نبودي
جاي جاي کوه هاي ايران و بيرون ايران اثري از تو دارند . نشاني از تو دارن.
بيستون بدون تو چکار کنه . علم کوه جوپار همه رو تنها گذاشتي. يعني باور کنيم که رفتي دماوند چي ؟ يخار!
پس مرگ نيشش رو به تو زد . مرگي که هميشه در برابرت کم مي آورد . مرگي که برات بازيچه بود
چند بار چند صد بار از برابرت فرار کرده بود
يادته يه بار برام خوندي
مرگ اگر مرد است گو نزد من آيد
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ

اون تکنوردي هات دست خالي رو بيستون اون صعود هاي جاودانيت روي تيغه هاي جوپار اون غار نورديهاي بي باکانه ات اون شاهکار ها يعني همه تموم شد.
تو توي کوه ماهيي نبودي که به آب برسي . ققنوسي بودي که در آتش قرار گرفته باشه . به جوهر خودت مي رسيدي.
يادمه چه جوري توي کوه عاشقانه نفس مي کشي و ميگفتي من اينجا زندگي مي کنم . زندگي من اينجاست نه اون پايين . توي اون غبار.
بيستون چه يادگارهاي از تو به سينه دارد لول سخت – منصور مسيرهايي که تو بازشون کردي و ده ها مسير ديگه . به کلاهک ابرو علم کوه چي بگيم . بگيم سردار رفت ....
بگيم که نيستي بگيم که رفتي. پل خواب چي مسر آگر مسير روجا
قته چرمي دالاهولجور کوه هاي ايران همه و همه يادي از تو دراند
عقاب سرسخت پس ديگه پر واز نمي کني . آروم شدي .
از ايران رفتي ولي ايراني موندي. رفتي کانادا اونجارفتي که بيشتر بري کوه بري افق هاي تازه را ببني
کوه لوگان اين قله يخ زده منجمد شمالي را تنهايي صعود کردي کاري که اون ور آبي ها هم با ديده تحسين بهش نگاه کردند و تو يکه و تنها با پرچم ايران اسم ايران را اون بالا فرياد زدي
يادته پارسال که يه سر اومده بودي خونه و اسلايد هاي صعودت را براي ما نشون مي دادي و با غروري پرچم سه رنگ ما را که بغل چادرت بود توي همه عکسها نشونمون مي دادي
يادته مي گفتي من همه جا مي گفتم ايراني هستم و بهش افتخار مي کنم.
سفير سرافراز کوههاي ايران
. چي شد پس چي شد . تو که به همه ما صبوري را ياد مي دادي و جنگيدن را چرا توي جنگ آخرت پيروز نشدي
روژين اون دختر کوچولو ديگه تنها مي مونه . مادرش رو که سرطان اش گرفت . پدرش رو هم همينطور...
مرگ خيلي نامرده . وقتي نتونست به تو چيره بشه از راه ديگه اي وارد شد نه؟
از توي بدنت سرطان را جونت انداخت تا از درونت تو رو ذره ذره تحليل ببره و بتونه بهت پيروز بشه.
فروردين امسال بود که محمد را ديدم و گفت که سرطان گرفتي و مي خواهي برگردي خونه . 
باورم نمي شد تو فکر صعود مسير جادويي قره قوروم بودي . خودت به من گفته بودي . گفتي بودي سال ديگه نقشه ها دارم .
حالا محمد مي گفت که داري بر مي گردي و دکتر ها جوابت کردن . و برگشتي و ديدمت که چه جوري آب شدي
ولي چشمهات اون غرور خودشون را داشت . چشم ها همون چشم ها بود . سرزنده و مغرور
مي گفتي من خوب مي شم . خودت به من گفتي زمستون مي ريم علم کوه وقت زياده
ولي نه تو رفتي و نه من
من موندم که امروز خبر نبودت رو بشنوم . بچه ها همه علم چال هستن غدير تو چرا نيستي
تو چرا رفتي 
چگونه فريادت نزنم
چگونه
پس ديروز رفتي
به سوي آسمون پرواز کردي و رفتي و بدنت برگشت به بطن مادر طبيعت . به خاک
به خاکي که عاشقش بودي
غدير آروم بخوا نمي دونم روح سرکش تو آلان در پاي کدوم قله است
ولي هر جا که هست دلم مي خواد شاد باشه شاد

عمري تاخت سردارو کاري چنان عظيم نهاد
گويي به سر شانه هاي عزم 
البرز کوه را از ارس تا نهاوند جا به جا کرد
درشتناک ترين کلمات را ببايد به خدمت گرفت تا تو را بسرايد
اي شعر بزرگ اي صخره وار
تو را هيچ کلام موزوني در خور نيست

● نه نه آروم نمي شم نمي تونم آروم بشم . باز تلفن زنگ زد اينبار محمد بوداون که بايد علم چال باشه اون چه جوري فهميد 
صداش گرفته بود گفت چه خبر 
گفتم چي بگم 
گفت پس تو هم مي دوني و بغض بود که بي صدا ترکيد.
گفت خواسته فقط يکبار امروز براش مراسمي بگيريم. مي دوني کجا...
گفتم آره مي دونم
------------------------------------------------
يادته توي پل خواب وقتي رسيدي به من گفتي چند وقته تمرين نکردم بدنم آماده نيست و من گفتم خوبه تو ترين نکرده اينجوري صعود مي کني.
يادته دفعه آخر که با هم همراه شديم داشتيم مي رفتيم توچال انداختيم روي سنگهاي سمت چپ آبشار که يخ زده بود و ليز.
يادته پام سر خورد و دستمو گرفتي و خنديدي
يادته برام گفتي وقتي بعد از دوازده روز از غار پراو برگشتي بيرون و تو محمد کاري کرديد کارستان وقتي به نور رسيدي چه جوري آسمون را نگاه کردي فرياد زدي
پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروا
يادته هر وقت داد مي زدي پــــــــــــــــــــــروا همه مي فهميديم که داري مي آيي

يادته توي مسير بغلي بودي و من داشتم از روجا صعود مي کردم . رسيده بودم به جايي که ميخ زدي بودي و غر مي زدم و مي گفتم 
لامصب اينجا من دستامو نمي تونم از گيره بردارم تو چه جوري ميخ کوبيدي
و تو فقط مي خنديدي و مي گفتي بيا بالا جوون نترس
يادته اون کسايي که چشم نداشتن صعود هاي تو ببين در باره کارهات چي مي گفتن و تو مي خنديدي و مي گفتي اشکال نداره آدم اول دعوا مي کنه بعد رفيق مي شه
يادته سر باز گشايي مسير 52 تو علم چال چي شد ......
ياته بيستون عيد سال 68 پ فراتاش دور آتش شعر مي خونديم
و تو با اون صداي بمت چه مي کردي
يادته دف مي زدن و تار 
يادته عقابها را صعود مي کردم دل گرميم تو بودي که اون پايني و اگه چيزي بشه مي ايي بالا
سه سوت خودتو مي رسوني به ما
يادته علم چال وقتي کامران مرد. يادته همه با هم آورديمش پايين . و بعد همه با هم گريه مي کرديم.
و تو سعي مي کردي اشکت نريزه.
يادته تکيه داده بوديم به سنگها و داشتيم يخچال رو نگاه مي کرديم که با خون کامران سرخ شده بود
يادته وقتي محو نگاه يه گل مي شدي و مي خنديدي
پس اون خنده هات کجان چرا ديگه نمي خندي
چرا ديگه نيستي که هزار بار ازت بپرسم کجا ها رفتي و تو با فروتني از کنار اون همه شاهکار بگذري و بگي بيخيال بابا
ديگه نيستي که يه مسير هزار متري را با حوصله برام سانت به سانت توضيح بدي و بعد از صعود چک کني چه کردم
خط الرس هاي ايران تو زمستون ديگه تو رو ندارند که يکسره شرق تا غربشون را به هم بدوزي.
عکست بالاي ديواره سله سي کانادا الان پيش منه . اون عکس هات بالاي کوه لوگان هم همينطور که توشون داري مي خندي کنار پرچم ايران که با چه عشقي ازش حرف مي زدي
عقاب اين پرواز آخر خيلي بلند بود ديگه نمي تونيم ببينيمت .
ها عاشق اگه تو نباشي ديگه کدوم عاشقي وسط هفته يکه و تنها دست خالي به بيستون مي ره و براي دل خودش از اون مسيرها بالا مي ره و بعد هم مي گه کرمانشاه کار داشتم . بيستون که نرفتم .
مسير نيمه تمومت روي علم کوه هنوز داره صدات مي زنه . چرا نمي ري تکميلش کني عقاب چرا نمي ري
رفتي عقاب 
آرام به آرامي رفتي 
و حالا حالا ها مونده تا ما آروم بگيريم ولي مگه مي شه آروم گرفت مگه مي شه
يادته تو اخلمد اومده بودي توي کنگره سنگنوردي . پاي ديواره پيش هم بوديم و کار بقيه را نگاه مي کرديم .
و تو حالت خوب نبود و با همون حال بد و مريضي مسير تنوره را صعود کردي . 
وقتي برگشتي پايين لرزت گرفته بود ولي مي گفتي فکرم آروم شد . يادته رفتيم تا ته دره اخلمد و مي گفتي چقدر مسير مي شه اين جا ها باز کرد .
يادته توي جلسات کنگره با چه شور و شوقي حرف مي زدي . انگار نه انگار که اون سرطان لعنتي داره وجودت را مي خوره .
يادته مي خوندي 
يادته 
زپيشم مرگ نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال کرکسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به کوه و دره مي ريزد طنين زهر خندش و بازش باز مي گيرد
دلم از مرگ بي زار است که
مرگ زشت خو آدميخوار است
.................
.................
يادته مي خوندي
سري که به فخر مي سودم به گردون
به آستان که نهادم به آستان فراق
فکر کنم ديگه فقط قاصدک ها مي تونن پيش تو بيان يا خيال من را آرام کنند که تو آرامي
آرام به آرامي
مگه قول نداده بودي باز بريم بيستون . بريم لول سخت ديگه کي مي خواد از لول سخت برام بگه
يادته برام مي گفتي توي روزهايي که مسير لول سخت را باز مي کرديد يه بار بارون گرفت و شما توي يک حفره زير ريزش بارون زنداني شديه بوديد . مي گفتي که انگار پشت يک آبشار قرار گرفته بودين و يک پرنده کوچک هم اونجا پناه گرفته بود.
يادته مي گفتي پرنده تو اون چند ساعت با شما دوست شد . اهلي تو شد .
حالا اگه من برم بيستون و تو نباشي
به اون پرنده چي بگم خودت بگو که چي بگم

============================


مرگ هیبت عجیبی داره وقتی می آد و سایه اش معلوم می شه یهو همه همه بدی ها یادشون می ره همه مهربون می شن واونی که مرده عزیز.
همه می آن که بگن ما چقدر خوبیم ما هم غمگین هستیم.
همه کسانی که بودن یک تن را بر نمی تابند به گاه مرگش سینه چاک می کنند
نمی دانم شاید می خواهند از مرگ مرد بزرگی برای خود کوچکشون شخصیت بسازند 
این چه دنیایی است
و من چه دل تنگم


  نوشته شده در سی ام بهمن ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  
نقطه قرمز

عاشق تر از پدرم به كوه كسي رو نديدم الان چندين ساله كه ديگه نمي تونه بره كوه ولي براش فرق نمي كنه روي صندليش مي شينه

چشمهاشو مي بنده و

خنده برلب غرقه در رويا

مي ره به سمت قله هاي بلند. هر وقت دلم خيلي براش تنگ مي شه ياد يك نقطه قرمز مي افتم. شايد خنده دار باشه و لي واضح ترين تصويري كه از اون در ذهنم دارم يك نماي بسيار دوره بقدري دور و شبيه يك نقطه

منتهي نقطه اي كه در يك قاب بزرگ قرار داشت. قابي به بزرگي و وسعت منطقه علم چال و در پاي ديواره علم كوه.

اون سال گفته بود وقتي شما براي صعود مي رويد من هم مي خوام بيام اونجا. و گفته بود كه مزاحمتون هم نمي شم . خودم تنها مي آم و تنها برمي گردم فقط مي خوام صعود شما را ببينم.

من هم خوشحال بودم از اينكه مي خواد با ما باشه هم ناراحت. نگاه كردن به صعود يك تيم روي ديواره يكي از سخت ترين كارهاي دنياست. تمام مدتي كه نفرات مشغول صعود هستن و گيره به گيره بالا مي رن اون كسي كه پايين نشسته توي ذهنش مي گه نكنه چيزي بشه نكنه اتفاقي بيفته و اين اضطراب تا پايان صعود هميشه وجود داره.

صعود از ديواره ها هميشه با يك ابهام همراه حتي اگه بدوني مسير هيچ مشگلي نداره باز ممكنه هزار اتفاق بيفته يك نوع عدم قطعيت يك نوع چه خواهد شد بزرگ ...

و وقتي ما براي صعود رفتيم اون از ساعت 4 صبح بيدار شد رفت روبه روي ديواره روي تخته سنگها ايستاد و ما را نگاه كرد.

من نفر اول گروه اول بودم و دو تيم ديگه هم پشت سر ما. اون سال خيلي سرحال بودم و شش طولي را تا تاقچه تراورس صعود كردم سريعترين زماني بود كه تا اون موقع رفته بودم . چيزي در حدود دو ساعت. بقدري گرم صعود بودم كه اصلا به پشت سرم توجه نداشتم . وقتي رسيديم به تاقچه تراورس ديدم كه بقيه دو تا سه طول طناب با ما فاصله دارن . يادش بخير با مجيد نشستيم تو آفتاب و منتظر بچه ها شديم.

مجيد مي گفت وقتي برگرده يه كلاس آموزش dos براي بچه هاي راهنمايي داره و من داشتم اونجا براش مي گفتم جلسه اول چي درس بده . وقت اضافي گير آورده بوديم ديگه .

تاقچه تراورس يك سكو سه متر در نيم متره روي ديواره است كه اگه ازش سنگي به پايين بياندازيم صاف 250 متر مي ره پايين تا اول يخچال از اونجا بود كه اون نقطه قرمز رو ديدم .كه ايستاده و داره ما رو نگاه مي كنه.انگار ضربان قلبش رو حس مي كردم. انگار صداي نفس هاشو مي شنيدم و صداي ذهنش

مجيد كه از سكوت من متعجب شده بود پرسيد چي شده و من فقط با دست اون نقطه رو بهش نشون دادم كه ايستاده بود و ما رو نگاه مي كرد. مجيد گفت چيزي نيست كه اون خوشحاله تو دل واپسي !!

مسير را ادامه داديم به سمت بالا . يك تيم از بچه هاي مشهد شب قبل روي ديواره خوابيده بودن و كم كم داشتند به بالا مي رسيدند. مي دونستم اگه بيدقتي كنند باران سنگه كه بريزن روي سر ما توي قسمت گربه رو دوم بودم كه بارون سنگ شروع شد.

كلي خوشحال شدم جايي كه من بودم توي قسمت فرو رفته ديواره بود و سنگها از دو متري من رد مي شدن بدون اينكه هيچ خطري داشته باشند. همون موقع باز اون نقطه قرمز را ديدم كه داره منو نگاه مي كنه.

اون كه نمي دونست من جام خوبه

اون كه فقط ريزش را مي ديد و مي فهميدم دلش داره هزار جا مي ره

توي ذهنم مي گفتم بابا من راحتم جام خوبه نترس آروم باش آروم

و بالاخره ريزش تموم شد و باز ادامه داديم. مجبور بودم صبر كنم تا بچه هاي پشت سرم به من برسند . بنابراين توقف هام خيلي طولاني شده بود ولي چاره نبود فقط مدام بهشون مي گفتم بجنبين زود باشين. شب شد

ياد خودم در اولين صعودم از اين مسير افتاده بودم . يادش بخير . و الان چقدر راحت بودم.

وقتي رفتيم توي قيف مي دونستم ديگه بابا ما رو نمي بينه داخل قيف جاييه كه قله كم كم پيدا مي شه و دلنواز ترين چشم انداز هاي ديواره توي سايه روشن خودشون رو نشون مي دن اين قسمت ديواره را خيلي دوست دارم ولي اينبار عجله داشتم زود تر ازش صعود كنم تا به بالا برسم به جايي كه باز ما رو ببينه و دلش كمي آروم بگيره.

سه طول طناب صعود كرديم داشتيم مي رسيدم به جايي كه مي خواستم كه يهو بچه ها از پايين داد زدن نرو بالا صبر كن ما هم برسيم . اونا تازه اول قسمت ركاب خور مسير بودن. چاره نبود . روي روتا تاقچه كوچك با مجيد ايستاديم و براي اينكه از فكر بابا بيرون بيام شروع كرديم به گپ زدن .

از كتاب فيلم تئاتر از همه چيز ولي اين دل بيقرار من فقط مي خواست بره بالا و داد بزنه ما رسيديم

دم دماي آفتاب غروب بود . هر چند راهي تا بالا نبود ولي مي خواستم توي روشني به قله برسم. به مجيد مي گفتم تقريبا بيشتر از مدتي كه صرف صعود كرديم منتظر بچه ها بوديم . اگه خودمون بوديم شش ساعته از مسير در مي اومديم ولي الان ساعت 6 غروبه هنوز اينجائيم .

ولي لذت همراهي به اين همه توقف مي ارزيد. سر و كله محمد كه پيدا شد و رسيد پيش ما به مجيد گفتم تو طناب محمد را بگير و حميد رو حمايت كن . من و محمد اين دو طول را طناب ثابت مي كشيم شما با يومار بيائيد بالا .

آفتاب فقط روي قله رو روشن كرده بود . انگار نوك قله برنگ قرمز در اومده بعد تغيير رنگ داد به طلايي و بعد شرابي .بازي رنگ آفتاب دم آفتاب غروب زيباترين بازي دنياست.

صعود كرديم . يك طول و طول بعد پامون كه رسيد اون سمت ديگه هوا تاريك شد . هوا هميشه بالاي كوه ها يهو تاريك مي شه.

عجله داشتم خودمو برسونم به قله . مي دونستم به خاطر تاريكي ديگه نمي تونه ما رو ببينه .

رووي قله چراغ قوه رو روشن كردم و تكون دادم

آهاي هي

آهاي هي

آهاي آدما ما رسيديم

 
و يهو اطراف پناهگاه اون هفتصد متر پايين تر چراغوني شد. نور هاي كوچكي را مي ديدم كه تكون مي خورن و صداهايي از تو دل تاريكي داد مي زدن

خسته نباشيد

دلم مي خواست بدونم كدوم نور اون نقطه قرمز منه همون نقطه اي كه دوستش دارم

كدوم نور اون چشمهاي مهربونه

ولي انگار همه نور ها تبديل به نقطه هاي قرمز مي شدن و همه صدا ها صداي اون بود

و همه چشم ها اون چشم

آروم شده بودم چون مي دونستم اون چشمها اون شب آروم گرفتن

 
همین

  نوشته شده در شانزدهم بهمن ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  
تاقچه کوچک و آن شب بلند
● من يک بار تمام دقايق شب را حس کردم. ثانيه ثانيه اونو شمردم تا صبح رسيد و هوا روشن شد . جاهايي بد تر از اون رو هم شده بود که توي ديواره ها مونده باشم و با شرايطي بدتر اما اون دفعه نه هوا بد بود نه محلي که من بودم . تازه جام خیلی هم راحت بود . گیرم که کوچک بود و زیر پام 100 متر خالی .
جاهاي ديگه گاهي از شدت سرما کرخ مي شدم و شايد چند لحظه اي مي خوابيدم . و بعد از خواب مي پريدم که بيدار شو نخواب .نبايد بخوابي.
ولي اون بار خيلي فرق داشت . نه اگه مي خواستم برگردم مشکلي بود نه هيچ شرايط سخت ديگه اي . نه خوابم مي اومد نه خسته بودم فقط دلم مي خواست بنشينم و ثانيه ها را بشمارم تا صبح برسه.

اون روز صبح از وقتي بيدار شده بودم دمغ بودم اصلا نمي دونستم چم شده . پنجشنبه بود و من تعطيل بودم. برنامه اي براي آخر هفته نداشتم . بيخودي دور خودم مي چرخيدم کتاب مي خوندم ولي باز بي حوصله بودم.
دلشوره بي خود و عجيبي داشتم که برام بيسابقه بود . دلم مي خواست يه کاري کنم که از اين اضطراب فرار کنم.
يهو ه فکر خوب به ذهنم اومد.
شروع کردم به بستن کوله ام . فهميده بودم چي مي خوام و چه چيزي دواي دردمه . 
طناب و ابزاري که مي خواستم برداشتم لباس پوشيدم و گفتم خدا حافظ من مي رم تا جمعه شب.
پدرم گفت کجا؟ تنها . مگه نگفتي جائي نمي ري.
گفتم چرا ولي مي رم پل خواب . گفت با کي ؟ 
گفتم بچه ها هستند.
بيرون که اومدم به خودم گفتم خب نمي شد راست گفت . بزار فکر کنن کسي با من هست.
و رفتم به سمت تنهايي خود خواسته خودم .
از تهران تا پل خواب اگه ماشين خوب پيدا بشه دو ساعت طول مي کشه. ساعت سه بود که رسيدم پاي مسير. ديدم يه عده دارن روي ديواره صعود مي کنن. بالا که رفتم چند نفر از برو بچه ها بودن که گفتند چه خوب که اومدي بيا با هم کار کنيم.
من از همون اول آب پاکي رو ريختم رو دستاشون و گفتم ببينين من امروز خودم با خودم قهر هستم . و حوصله خودم رو ندارم . مي خوام تنها صعود کنم.
و چقدر ممنونشون شدم که حرفم را فهميدند. و منو تنها گذاشتند.
و آماده شدم براي صعود. حالت مريضي را داشتم که دواي دردش دستشه و مي دونه اگر سر بکشه خوب مي شه ولي يه آن باز به خودش مي گه :
نکنه خوب نشم.
سنگنوردي انفرادي براي من اوج آرامشه و فردیت . کاريه که خودتي و خودتي . ديگه کسي نيست که حمايتت کنه . خودت بايد هم صعود کني هم حمايت . هم حواست به مسير باشه که چه گيره اي را بگيري و هم اينکه حواست به ابزار خود حمايتت باشه.
انگار مي ري توي يک پيله. يک غشاي نيمه تراوا اطرافتو مي گره که همه چيز پشتش محو مي شن . و خودتي و خودتي و دنيايي که ديگه ازش جدا شدي .
چهل متر اول رو صعود کردم . رسيدم به تاقچه . روش نشستم و به مسير زير پام نگاه کردم.
ديواره پل خواب دقيقا به جاده مشرفه و ماشينهايي رو مي ديدم که دارن مي روند به سمت شمال . ازشون دور بودم . همون قدر که دلم مي خواست . و رودخانه هم اون پايين داشت مي رفت تا زمين تنشنه اي را سيراب کنه.
فرود آمدم پايين . توي صعود افرادي بايد هر قسمت مسير را دو بار صعود کرد و يک بار فرود امد تا ابزار کار گذاشته شده را جمع کرد.
دوباره رفتم بالا. ذهنم فقط معطوف يک چيز بود صعود. شروع طول دوم مسير مشکل مي شد . 
يک کلاهک کوچک که بايد روش بلند مي شدم . بلند شدن از روي اون کلاهک در حاليکه بايد مواظب طناب حمايت هم مي بودم کار ساده نبود. 
لبه بالايي کلاهک خيلي بدقلق بود . وقتي ازش بالا رفتم به حالت چهار زانو روش نشسته بودم. يک لبه باريک بود که اگر بلند نفس مي کشيدم تعادلم را از دست مي دادم. يه ميخ سمت چپم خورده بود و اگر دستم بهش مي رسيد مشکل حل مي شد . 
ولي مي دست چپم گيره سنگ را گرفته بود و حالتم جوري بود که نمي تونستم ولش کنم.
آروم دست راستمو آوردم بالا . چرخوندم و هورا
ميخ رو گرفتم . 
کارابين حمايتو زدم بهش و تموم شد. بقيه اين طول زياد مشکل نبود . رسيدم به کار گاه دوم و فرود و باز صعود که دفعه دوم چون با ابزار بالاروي از طنابه خيلي راحت تره.
و طول سوم طول سوم مسير خيلي زيبا بود. يک شکاف صاف ممتد که وسط يک کتيبه است و يه خورده اومده تو فضا وقتي نوک پاهامو نگاه مي کردم فقط زمين توي هشتاد متر پايين تر را مي ديدم.
هوا حسابي خنک بود و خورشيد ديگه رفت بود و فقط سايه اش مونده بود. آخر طول سوم يک قسمت بود که چهار پنج متري نمي شد هيچ وسيله اي روش بزنم که خودمو حمايت کنم . دفعه اولي که اين مسير را صعود کردم حسابي اون تکه اذيتم کرده بود و براي راحتي و اطمينان يک طناب سه متر ي اونجا آويزون کرده بودم.
باد اون طنابو انداخته بود سمت چپ و من دستم به اون نمي رسيد.
تمام قد روي آخرين پله رکاب بلند شده بودم و دستم را دراز کرده بودم که به طناب برسه. فقط پنج سانت ناقابل
و گرفتمش. با گرفتن اون طناب انگار بازي داشت تموم مي شد. و چند متري بيشتر نمونده بود . رسيدم به کارگاه آخر مسير که يک تاقچه يک متر در نيم متره .
بالاي مسير بودم و آروم و راحت . باز بايد فرود مي رفتم . به خودم گفتم بجنب داره تاريک مي شه . فرود اومدم چهل متر پايين تر و کوله مو برداشتم و باز رفتم بالا.
آسمون ديگه نيمه تاريک بود که رسيدم بالا.
انگار به يک مهموني دعوت شده بودم و تازه رسيده بودم. اون دغدغه اون اضطراب اون ناراحتي همه و همه فراموش شده بود . آرام بودم
آرام به آرامي
بقدري احساس خوبي داشتم که شايد اگر اون موقع در يک کاخ با شکوه داشتن ازم پذيرايي مي شد اون قدر لذت نمي بردم.
وسايلم را مرتب کرم . خود حمايتم را چک کردم . پاهامو تو فضا تکون مي دادم و براي خودم مي خنديدم . ماشين ها اون پايين چراغاشون را روشن کرده بودن و انگار خطوط نور روي جاده کشيده شده بود .
جايي که بودم روش صاف بود و راحت . حالت يک کاناپه را داشت . انگار من مالک جهان بودم . اون بالا مالک اون همه آرامش و قشنگي بودم . خودم بودم و خودم . از همه دور بودم . اين صد وبيست متر منو به اندازه يک دنيا از هر چي دغدغه و شلوغيه دور کرده بود.
براي خودم اون بالا آواز مي خوندم . آهنگ گوش مي دادم و آسمون که ديگه پرشده بود از ستاره را نگاه مي کردم.
انگار يه پله به آسمون نزديک تر شده بودم . اون شب شهاب باران بود . هرآرزويي که داشتم کردم و باز شهاب بود که مي اومد . انگار آسمون در خودشو باز کرده و مي خواست اون شب هر کي آرزو داره آرزوهاش را بکنه.
داشتم با شب زندگي مي کردم . برام لذت بخش بود و عجيب بود که خواب به چشمم نمي اومد . انگار اون هم فهميده بود که بايد اون شب دست از سرم برداره.
ثانيه ثانيه شب را مي شمردم و حس مي کردم تا رفت.
دوست مهربوني بود که سفره رنگيني برام تدارک ديده بود ولي بايد مي رفت . با اومدن اولين شعاع خورشيد با نوازش بال هاي باد با من خدا حافظي کرد و رفت .
روز ديگه اي شروع شده بود و من کاري نداشتم جز فرود و برگشتن به خاک .
خاکي که دوستش دارم ولي نمي دونم چرا گاهي دلم ازش مي گيره و هوس اون بالاتر ها را مي کنه....
+ نوشته شده در سوم بهمن ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی   
همه چيز توي زندگي نسبي است
● همه چيز توي زندگي نسبي است . مخصوصا دوستي و رفاقت . نزديک ترين دوستان خيلي راحت مي تونن به بدترين دشمنان تبديل شوند. 
توي اين وب لاگ گاهي از جا هايي که رفتم مي نويسم . نوشته هايي که شايد سالها مي خواستم مکتوبشون کنم ولي هر بار بدليلي انجام نمي دادمش . از مجسم کردن اون خاطرات لذت مي برم و انگار دوباره به همون حال و هوا بر مي گردم . اما تا آلان در برابر وسوسه نوشتن يکيشون مقاومت کردم .
اون خاطره زيباترين صعود ديواره ايه که من انجام دادم . صعودي که براي انجامش سه سال روز شمردم . تمرين کردم و خون دل خوردم . حرف شنيدم و ساکت موندم تا روزش رسيد و انجامش دادم .
لذتي که از اون برنامه بردم لحظات قشنگي که اون طول هاي بکر و زيبا را بالا مي رفتم زيبائي غير قابل توصيف مسير سختي اون همه و همه زيباترين لحظات عمر کوهنوردي منو بوجود آورد .
توي هر سنگنوردي بايد دو نفره صعود کرد ( منهاي صعود هاي انفرادي که مقوله جدايي است .) 
جون تو حيات تو و سلامت تو دست هم طناب تو است . دو نفري که دو سر طناب را به خودشون گره مي زنن در حقيقت جون خودشونو به هم گره زدند . 
موقع حمايت مي توني ضربان قلب هم طنابت رو حس کني . حتي اگر نبينيش لحظه به لحظه ذهنت پيش اونه که داره چکار مي کنه . تو هم باهاش صعود مي کني تا اون طول را صعود کنه و به نقطه امني برسه و تو رو حمايت بکنه و تو بري بالا اين دفعه اونه که ذره ذره طناب را جمع مي کنه و مواظب توست تا بهش برسي و مسير را ادامه بدي تو مسئول اوني اون هم مسئول توست .
و اون لحظات هيچ چيز به اندازه هم طناب براي آدم مهم نيست . تمام فکر و ذهن معطوف سلامت و حمايت اونه.
شايد اين رابطه يکي از نزديک ترين رابطه هاي انساني باشه که در يک ورزش نمود پيدا مي کنه .
من اون مسير را با کسي صعود کردم که الان حتي نمي تونم لحظه اي بهش فکر کنم يا بااو حرف بزنم . اگر اوج دغدغه خاطر براي سلامت کسي را در صعود براي او داشتم شايد الان به همان اندازه از او متنفر باشم.
و حتي حاضر نيستم نامش را به زبون بيارم.
براي همينه که ديگه نمي خوام به اون صعود فکر کنم . صعودي که براي من همه چيز بود شايد هم نهايت کوهنوردي.
دلم نمي خواد به اون لحظه اي فکر کنم که روي خط الرس قله بعد از اون شب يخ زده و معلق از اون سنگهاي سرد و سايه دار به مهموني خورشيد اومدم و رو به آسمان فرياد زدم.
نمي خوام ياد اون نور بيفتم که بعد از اون شب هزار شب تن منو گرم مي کرد.
دلم نمي خواد به اون اشکهايي فکر کنم که اون بالا ريختم . اشکهايي که نه به خاطر صعود که به خاطر به سلامت بالا رسيدن هم طنابم بود.
به من گفته بود من ديگه سنم رفته بالا بچه هام دارن بزرگ مي شن . اگر امسال از اين مسير صعود کنم ديگه نمي تونم . بيا با هم بريم . من به اتکا تو مي رم . و اون شب يخ بسته تا صبح اسم بچه هاشو مي برد.
ولي آدم ها هميشه يکجور نيستند روزي جان هم ديگرو در دست دارند و ديگر روز مثل اون آدم آرزو مي کنن که 
اگر الان بود طنابشو مي بريدم .
شايد به خاطر همينه که الان مدتهاست دلم نمي خواد با کسي هم طناب بشم . و تنهايي را در سختون ها ترجيع مي دم .

دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت آنکه يافت مي نشود آنم آرزوست
===========================================

دوست برايم مفهمومي فراتر از آشنايي معمولي داره . ممکنه کسي را سال هاي سال بشناسي ولي دوستت نباشه
يکي از اولين کتابهايي که در کودکي خواندم و هنوز در کتابخانه ام نگاهش داشتم
کتاب قشنگيه به اسم
دوست کسي است که تو را دوست دارد
کل کتاب شايد کتر از سي جمله باشد ولي همين جملات کوتاه چنان نقش خاطرم شده که هرگز نمي تونم فراموشش کنم. 
دوست کسي است که تو را دوست دارد
براي پيدا کردن دوست بايد خوب چشمها را باز کرد
و همه جا را خوب ديد دوست تو مي تونه درختي باشه که اجازه مي ده روش تاب بازي کني
يا جوي آبي که موقعي تنها هستي و دلگير اجازه مي ده که پاهات را توش بزاري
دوست تو مي دونه حتي يک موش سفيد باشه
و يا باد که با تو حرف مي زنه 
و تو بايد خوب چشماتو باز کني و دنبالش بگردي
چون ممکنه اون همين جا کنار تو باشه ولي تو بي تفاوت از کنارش رد بشي
و بعد فکر کني که هيچ دوستي نداري
و غمگين بشی 
........................................................................................
 ● امروز هوا ابري است . دلم مي خواد از امروز هوا آفتابي بشه تا آخر بهمن
آفتاب آفتاب باشه بدون هيچ ابري فقط آسمون آبي را مي خواهم ببينم 
از ديروز عزيزانم هر کدوم رفتن به سرزمين عشق به سجده گاه وجود 
يکي مي خواد نام بابک را جاوداني کنه
يکي خودش تنهاست و دماوند
و تني چند به ديواره رويا رفتند و من فقط منتظر خواهم بود تا خبر سلامتشون را بشنوم

نتونستم با هاشون باشم ولي روحم با اوناست
و چشم براه . بچه ها مواظب خودتون باشيد 
........................................................................................
 

● از به ياد اوردن سالمرگ عزيزانم متنفرم . مي دانم بچه گانه است ولي دلم نمي خواهد روزها را با نام رفتگان به خاطر بسپارم ولي بهمن برايم ماه ديگري است .
هر روزش هم خاطره اي از عزيزي ديده يا ناديده

و امروز هفدهم بهمن روز نبود خالق بزرگ آرش
آنکسي که دماوند را در کلام جاودانه کرد
........
تن تهمتني و قلب آهنينت استوار
بلنديت به جاي بي گزند
.....................
....................
قصه گوي شبهاي تاريک و برفي ماوآنکه هميشه دوست داشتم عمو نورزو صدايش کنم ديگر در بين ما نيست
سياوش را مي گويم کسرايي بزرگ ديگر سال هاست که در بين ما نيس

=========================


+ نوشته شده در دوم بهمن ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  |  
برف مي بارد 
برف مي بارد

برف مي بارد

وقتي برف مي آد شهر ديگه زشت نيست همه جا زيبا مي شه و سفيد زمين آسمون درخت ها ساختمونا همه و همه يكدست لباس نو مي پوشن.

و چه لذتي داره نصفه هاي شب راه رفتن توي خيابون هاي ساكت و خلوت

گذشتن از بغل مدرسه دوران كودكي به خاطر آوردن اون همه آرامش و لذت و سرخوشي

و مزه مزه كردن لحظاتي از اون دنياي پاك

تكون دادن درختايي كه زير بار برف خم شدن و به هزارن هزار دونه الماسي نگاه كردن كه مي چرخند و به زمين مي رسند

چقدر خوبه كه برف مي آد

برف مي بارد

برف مي بارد

 
=======================

 
برای او که نفش قلمش کم از زخمه های تارش نیست...

 
اگر آدم گذاشت اهليش کنند بفهمي‌نفهمي خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريه‌کردن بکشد.

 
و امروز باز به ياد اين حرف روباه افتادم. بعد ازرفتن آنكسي كه با ما نبود ولي با ما بود.

خنياگر هم رفت ديگه كلامي را نمي خوانم كه در گوشم تداعي كننده نواي سحر آميز گل صد برگ باشد.

انگار

اندك اندك جمع مستان مي روند

اندك اندك جمع مستان مي روند

هزار كلمه در ذهنم مي آيند و مي روند نمي توانم بازگويشان كنم

مي دانمشان ولي نمي توانم باز عزيزي رفت

مگر چند وقت بود كه شناخته بودمش كه اكنون وداع

پس سرمشق ها چه مي شود

از كه ديگر بياموزم از كه

خواندن و نوشتن را ديگر از كدام لوح فراگيرم

اندك اندك جمع مستان مي روند

اندك اندك جمع مستان مي روند

 
====================================

 
●يكي از كارهاي مورد علاقه من راه رفتن جلوي كتابفروشي هاي دانشگاه و نگاه كردن كتاب ها است. سالها پيش مسير عبورم هر روز از همين محدوده بود و چقدر خوب بود.

الان هر وقت كه بتونم و  امكانش باشه و وقتي داشته باشم باز دوست دارم از اونجا عبور كنم . منهاي ديدن كتابها گاهي اوقات كساني را مي بينم كه كارشون كتاب فروشي يا فروش نقاشي يا طرح نيست اما دارن اينكار را مي كنن .

يادمه يك نفر بود كه كنار بازارچه كتب طراحي هاي خودشو مي فروخت . من هميشه كار هاشو مي ديدم و رد مي شدم . هيچوقت باهاش حرف نزدم و كاري ازش نخريدم ولي كارهاش جالب بود . بهش نمي اومد از سر احتياج اينكار را بكنه  . گاهي اوقات مي ديدم ايستاده و با چه شور و شوقي در باره طرح هاش براي ديگران توضيح مي ده . انگار از اينكه مخاطب مستقيم خودشو پيدا كرده لذت مي برد. بعد ها فهميدم كه گرافيست معروفي بود . البته اينو در مقاله اي خوندم كه در رثاي مرگ ناگهانيش نوشته شده بود.و تازه فهميدم كه چرا چند صباحيه كه ديگر سر جاي هميشگيش نيست .

اما هميشه كسان ديگري هم هستند .اونا يك يا دو عنوان  حداكثر براي  فروش عضه مي كنن.  و خودشون نویسنده كتابها هستن . كتابهايي معمولا نازك با شمارگاني كم . كه براي چاپش شايد از خيلي چيز ها گذشته باشند و پول چاپ را فراهم كردن.

كنار خيابون ايستادند و تو رو دعوت مي كنن به سفره افكارشون .  ايستادن تا چيستي خودشون را با كلمات فرياد بزنن.

ديروز هم باز عبورم از همين مسير افتاد هر چند فكرم خيلي مشغول بود . داشتم به سمت دانشگاه مي رفتم  كه نرسيده به چهار راه وصال از دور ديدمش كه ايستاده و دو تا كتاب توي دستشه . قيافه اش يه كم جلب توجه مي كرد . موهاي پرپشت . صورتي كه كمي خشن  بود و دستمال گردني با اون گره خاص . همه و همه نشون مي داد كه كارش فروش كتاب كنار خيابون نيست .

اول از بغلش رد شدم و گذرا نگاهي به كتاب ها انداختم چند قدمي جلو رفتم و بعد  برگشتم و يكي از كتابها را ازش گرفتم .

كتاب شعر بود . شاعرش هم خودش بود . معلوم بود سرش درد مي كنه براي شهر و ادبيات . بي مقدمه  ازم پرسيد به شعر خواني علاقه داري؟

و گفت فردا ما يه جلسه شعر خوني داريم مي خواهي بياي   .

از شوريده گي اش خوشم اومد . و  گفتم ببينم چي مي شه . يه آن دلم خواست ازش بپرسم كامپيوتر داره يا مي تونه باهاش كاركنه؟

مي دونه وبلاگ چيه ؟ دلش مي خواد وب لاگ داشته باشه . مي دونه مي تونه به فارسي حرف هاشو  شعر هاشو  بنويسه و فقط چند تا تق تق روي صفحه كليد و بعد مخاطب هايي كه مي تونن نا آشنا نباشن .

و مي تونه  هر روز توي وبلاگش  بنويسه بدون دغدغه چاپ و ناشر

اونجوري به جاي اينكه  بسنده كنه به 2000 نفري كه اگه كتاباش را بخرن و بخونن مي تونه با خيلي هاي ديگه ارتباط برقرار كنه

و حرف هاشو بزنه .

اما نمي دونم چرا هيچي نگفتم !! شايد تقصير اين دير جوشي ذاتي من باشه. شايد هم احساس آدم بزرگي كه ول بابا حوصله داري . اما الان كه دارم بهش فكر مي كنم مي بينم اون همه شور و علاقه كه وادارش كرده بود توي سرما به ايسته بيشك ارزش چند لحظه وقت منو داشت .

خيلي بيشتر از چند لحظه .

خب آدم بزرگ ها اينجورين ديگه . مي ترسم  چند وقت ديگه حتي اگه عكس فيل توي شكم بوا رو ببينم باز فكر كنم كه كلاهه .

 
===========================

 
●ديروز يه شاهزاده كوچولو ديدم . خود خودش بود شيطون و فضول و دوست داشتني. توي صندلي عقب ماشين نشسته بود و  سرشو از پنجره كرده بود بيرون. يه كاغذ شوكولات دستش بود كه دلش مي خواست از ماشين بندازه بيرون.

ولي انگار آدم بزرگ ها بهش گفته بودن اينكار رو نكنه. اون هم پي موقعيت مي گشت. با چشماي قشنگش اينور و اونور را نگاه مي كرد تا خوب خيالش جمع بشه كه كسي حواسش به اون نيست. بعد كاغذ را گذاشت بيرون شيشه  دستش را گذاشت روي اون . بعد يواش يواش  دستش را سر داد بالا و كاغذ افتاد پايين.

كسي هم نديد.و بعد  سرخوش و خوشحال از اين فتحش

آي مي خنديد

آي مي خنديد

====================================

 
● رفتم گل فروشی محلمون گل بخرم . گل فروش گفت : خيلی وقته نيستيد . کم پيدا

ديدم راست ميگه خيلی وقته گل نخريدم

 
چقدر بده آدم گل خريدن يادش بره

 
===============================

 
●چه برف و باروني . خوش به حال اونايي که الان رفتن کوه . دلم مي خواست من هم الان اون بالا ها بودم. به ياد دوستاني هستم که الان توي علم کوه  نمي دونم چکار مي کنن .

هواي اونجا خوبه – حال خودشون خوبه؟

موفق شدن يا نه ؟

در سجده گاه وجود خودشون دارن چکار مي کنند ؟

کجا هستند ؟ زير اون ديواره منجمد و يخ زده يا توي اطاق برفي يا پاي مسير يا روي طناب  ثابت ها يا کارگاه مثلت يا تاقچه قمقه يا کلاهک ابرو شايد هم  فراز قله .

نمي دونم ولي هر جا که هستن دلم مي خواد الان و هميشه سالم و سلامت باشن.

دوستشون دارم و بهشون افتخار مي کنم . چون رفتن به سرزمين عشق . به خواست خودشون رفتن .

نه کسي اونا رو مجبور کرده برن نه انتظار کف زدن و شنيدن تشويق ديگران را دارند براي دل خودشون رفتن .

رفتن به اون سرزمين سفيد و خاکستري . به جائيکه نفس يخ مي زنه و تنها شعله اراده و عشقه که آدمو گرم نگه مي داره.

به جاييکه آفتابش هم  سرده ولي نوراني تره به جائيکه آبي آسمونش خيلي با بقيه آبي ها فرق داره

بچه ها موفق باشيد . چشم براهم

زود برگرديد ….

==================================

● باراول خيلي تصادفي به نياسر رفتم سال 74 بود . دوستي تماس گرفت و گفت يک قلعه !! باستاني هست که براي ورود به اون بايد سنگنوردي کرد و اونا مي خواهند بروند اونجاو پرسيد مايلي تو هم همراه باشي. در حقيقت بيشتر براي سنگنوردي تا باستان شناسي بهش پاسخ مثبت دادم
تقريبا هيچ کدوم از اعضاي گرو هشون را نمي شناختم و همراه شدن با اونا برام جالب بود . وقتي به کاشان و بعد نياسر رسيديم تازه متوجه شدم اون قلعه باستاني در حقيقت يک غاره که بازديدش احتياج به سنگنوردي نداره بلکه بايد فرود بريم توش.
يه کمي خورده بود توي ذوقم ولي با خودم گفتم اشکالي نداره شايد چيز جالبي باشه . جايي که ما قرار بود ازش بازديد کنيم در زير باغ تالار ده نياسر قرار داشت . نياسر نزديک قمصر قرار داره و بقول اهاليش در قمصر از نياسر گل مي برند .
ما هم در بهار به اونجا رفته بوديم و توي اون منطقه کويري نياسر مثل يک بهشت بود . باغ تالار به کل ده مشرفه و از اون جا مناظر جالبي از کوير اطراف رو مي شد ديد.
محلي ها به جايي که ما مي خواستيم بريم مي گقتند سوراخ رئيس . و مي گفتن يه سري خارجي رفتن اون تو و دو روز بعد اومدن بيرون و توي غار چرخ آب وجود داره و صداي تيشه چاه کن هنوز مي آد و اينکه اين حفره ها همه دست کن است .
در باره چرخ و دو هفته تو غار موندن خارجي ها و گنج و ....من گوشم پر بود از اين حرف هايي که در روستا ها به ما گفته مي شه و اينکه اون تو گنجه و مار داره و غيره . اما دست کن بودن اونجا برام جاي تعجب داشت
يعني چي که دست کنه . مگه با دست چقدر مي تونستن تونل بزنن.
رفتيم جلوي دهنه غار . دهنه ورودي يک مربع 75 سانت در 75 سانت بود . ميدو نستم که دهنه غارها ممکنه باريک باشند ولي بعد فضا بزرگ مي شه . لباس غار را پوشيديم کلاه را گذاشتيم و چراغ ها رو روشن کرديم من رفتن جلو .
من هميشه از غار هايي که بايد توش سينه خيز رفت مي ترسيدم و انگار اين همين جوري بود . جاي شکرش باقي بود که مي شد چهار دست و پا راه رفت . چيزي بود مثل کانال کولر . منتهي بزرگتر با دقت به ديوار ها نگاه مي کردم . جالب بود تماما اثر تيشه روش بود و با يک جهت خاص .انگار جدي جدي اين دالان با دست کنده شده بود .
بعد از چهار متر مسير دقيقا عمودي مي شد يعني فضا جوري مي شد که بايد مي ايستادم و بالاي سرم ادامه دالان به سمت بالا کشيده شيده بود. روي ديوار جاهايي براي دست و پا تعبيه شده بود که با استفاده از اون حدود چهار متر بالارفتم و باز مسير افقي شد . بچه ها پرسيدن چيکار مي کني ما بيائيم . گفتم آره ولي با فاصله .
بعلت اين مسير عمودي که بالا اومده بودم خيالم راحت بود که حيواني جلوي روي من نيست. چون از اون تنوره نمي تون بيان بالا . ياد غار مر روباه کرمانشاه افتاده بودم که اولش همين جوريه و معمولا با يک روباه پيشوني به پيشوني مي شي خوشبختانه اينجا مشکلي از اين بابت نبود.
يه خورده رفتم جلو يه دوراهي . با خودم گفتم اين که شد بازي پرنس ! از کدوم ور برم . به بچه ها گفتم نخ راهنما را يادشون نره . پيچيدم دست راست . کف مسير از خاک نرم و نمناکي پوشيده شده بود . بايد دقيقا چهار دست و پا حرکت مي کردم . به يک پيچ رسيدم که يه تاقچه سنگي روش کنده شده بود . که حدس زدم براي گذاشتن پي سوز باشه . مطمئن شده بودم که اين غار طبيعي نيست . انگار توي يک معبد قرار داشتيم . جلوتر مسير باز چند شاخه مي شد . عين لابيرنت . به بچه ها گفتم من شاخه هاي سمت راست را انتخاب مي کنم . مسير بعضي جاها باريک تر مي شد و باز به حالت اولش بر مي گشت .که همون چهار دست و پا بود . 
من تا به حال چنين جايي نيومده بودم . يه کم مثل کتاب هاي افسانه اي بود . اينکه توي يک دالان تاريک باشي که هر چند ده متر يک چند راهي باشه و ندوني جلوت چيه يه کم که نه خيلي وهم انگيزه.
به انتهاي دهليز رسيدم جلوم بسته بود. و سمت چيم يه حفره خيلي تنگ بود که نمي شد براحتي ازش رد بشم . صبر کردم تا بچه ها برسن . پرسيدم برم يا نه . سوراخ خيلي تنگ بود ولي ازش هوا بيرون مي اومد معلوم بود که مسير باز امتداد داره . دوستم به من گفت مي شه بري توش . گفتم سعي مي کنم
با کلاه کاسک نمي شد. کلاه را در آوردم لغزوندم تو و بعد به پشت دراز کشيدم و پاهامو جمع کردم تو شکمم و به ديوار روبرو فشار دادم و با فشار سرم و بعد کتفم رو کردم تو . عجب سوراخ تنگي تمام بدنم فشرده شده بود انگار رفتم زير پرس بالاخره سرم از اون قسمت رد شد و خداي من
نو چراغ پيشاني يک دهليز عمودي رو نشون مي داد که بالاش معلوم نبود و بنظر مي اومد بسته باشه . باز به هزار زحمت برگشتم و چيزي که ديده بودم گفتم.
مسئله براي همه ما جالب شده بود . ما کجا هستيم ؟ اين دهليز ها به چه منظوري ايجاد شده . چرا اينجورين ؟ پاسخي نداشتيم .
با توجه به وقت تصميم گرفتيم برگرديم چون مي خواستيم يک دهنه ديگر را هم ببينيم . وارد شدن به اون احتياج به فرود داشت . در مسير برگشت نزديکي هاي دهنه نور ضعيفي توجه منو جلب کرد از شاخه سمت چپ بود که من طرفش نرفته بودم . ديدم اون دهليز به يک اتاق بزرگ ختم مي شه که بيرون دهانه است.
کناره هاي اطاق سکو هايي بود و روي آن حوض هاي کوچکي کنده شده بود!!!
يکي ا زهمراهان ما باستان شناس بود ولي هيچي نمي گفت . اون هم متعجب شده بود. ما که جاي خود داشتيم .
براي ورود به دهانه بعدي بايد فرود مي رفتيم البته فرود بلندي نبود در حدود 12 متر . و بعد با يک دهليز ديگر به همان مشخصات دهليز قبلي و همان لابيرنت ها . اين دهليز دومي هواي خفه اي داشت و نمي شد توش نفس بکشيم . بر خلاف اولي که هوا به خوبي توش جريان داشت . اينجا نمي شد راحت نفس کشيد . به خاطر همين ترجيع داديم بعد از مدتي برگرديم .
يکي از اهالي ده ما را به خونه خودش دعوت کرد . البته کمي هم با ديده شک به ما نگاه مي کردند . مي پرسيدند اينجا چکار داريد از طرف جايي آمده ايد؟ دنبال چيزي مي گرديد . 
و ما خوب مي دانستيم پاسخ ما که فقط براي ديدن آمده ايم هيچ کس را قانع نمي کرد.
در نياسر يک آتشکده قديمي از دوران باستان وجود دارد که هنوز استوار است . فردا به ديدار آن آتشکده رفتيم.
تقريبا تمامي اهالي در باره دهليزها اتفاق نظر داشتند که پناه گاه و قلعه نظامي بوده است . و مي گفتند دهانه اصلي بر اثر زلزله خراب شده است . البته آنها هم عقيده بودند که يک سنگ آسياب بزرگ در داخل چاه وجود دارد
من با خودم مي گفتم سنگ آسياب ! اون هم اونجا که آدم به زور سينه خيز مي ره !
بعد سنگ اسياب اونجا پيدا مي شه. و تصور پنهگاه بودن هم خنده دار بو . يکي از بچه ها که چکشي براي نمونه برداري به کمر بسته بود صد جا گير کرد . چه جوري مي شد مردمام آن زمان با نيزه و شمشير از آن جا رد شوند.
بايد به تهران باز مي گشتيم . هر چند دهليز هاي نياسر در ذهن ما بصورت يک علامت سئوال بزرگ باقي مانده بود.
هفته بعد باز به آنجا برگشتيم. اين بار مي خواستيم مسير را از ورودي اول و جايي که برگشته بوديم ادامه بدهيم. 
از آن ورودي بسيار تنگ که گذشتم بالاي سرم چاهي بود که بر خلاف تصور اوليه ام بالايش باز بود . از آن بالا رفتم 10 متري مي شد و بعد مسير باز امتداد داشت .
به مسير ادمه داديم تا به يک اطاق رسيديم که انگار در وسط آن يک نهر داخل زمين تراشيده بودند . اولين جايي بود که داخل اين دهليزها مي توانستيم کنار هم بنشينيم . دور و بر را نگاه مي کرديم . همه جا آثار تيشه به همان جهت خاص . برايم بسيار سخت بود که مجسم کنم چگونه اين دهليزها کنده شده اند چقدر زمان. چقدر زمان احتياج بود تا سينه اين سنگ ها شکافته شود.
يک تکه سنگ بزرگ توجه منو به خودش جلب کرد . کناره اش گرد بود . وسطش هم يک نيم سوراخ . به بچه ها گفتم اينو ببينيد . انگار يک چرخ سنگي نصف شده بود . يکي از بچه ها به من گفت پاشو ببينم تو نشستي روي اون يکي تکه . 
دو تکه را کنار هم گذاشتيم و چرخ بوجود آمد . معلوم بود که اين چرخ همون جا تراشيده شده چون ورودي و خروجي اون اطاق از ابعاد چرخ کوچک تر بود . ما کجا بوديم.
اينجا کجا بود چه کساني اين مکان عجيب را ساخته بودند و چرا ؟
وقتي دو تکه چرخ را کنار هم مي گذاشتيم يه آن فکر کردم که مثل افسانه ها ممکنه آلان همه ديوارها فرو بريزند . ولي خوشبختانه ما در دنياي افسانه ها زندگي نمي کرديم و ادامه راه جلوي ما بود.
باز به مسير ادامه داديم . جلوتر سقف ريزش کرده بود و چهار دست پا حرکت کردن روي اون تکه سنگها براستي عذاب آور بود . مسیر با زوايه هاي 90 درجه مي شکست و بايد از يک حفره مي خزديم تو حفره بعدي. رد شدن از ورودي هر حفره برامون عذابي بود . عين پرس تمام بدنمون را له مي کرد.
هر چند ديگه فهميده بوديم بعد از هر قسمت بد يک جاي بهتري وجود داره که توش نفس تازه کنيم .
من جلو افتاده بودم . بچه ها دو سه تا پيچ با من فاصله داشتند . چراغمو خاموش کردم . تاریکي ناب همه جا رو پر کرد . سياه سياه سياه . هوا نم ناک بود و بوي خيسي خاک دور و بر منو اشباع کرده بود . چشمامو بستم . هر چند اگر باز بود باز نوري وجود نداشت . خودمو گذاشتم جاي کسي که اين شاهکار را بوجود آورده 
اون کي بود؟ اونا کي بودند؟ توي اين ظلمت چي مي خواستند ؟
راستي محلي ها هنوز مي گن صداي تيشه سنگتراش توي غار هست . چرا ما چيزي نشنيديم؟
توي همين افکار بودم که صداي ضعيفي توجه منو به خودش جلب کرد . اول فکر کردم صداي آبه . بعد گفتم نه صداي بچه هاست
ولي يهو تمام بدنم يخ زد . صداي تيشه بود!!
به خودم گفتم پسر منطقي باش يعني چي صداي تيشه!
ولي حقيقي بود . نفر اول بچه ها سر و کله اش پيدا شد و گفت :چراغو چرا خاموش کردي . ترسيدم تو تاريکي يهو بهت نور افتاد.
گفتم ساکت چيزي نگو . وقتي دو نفر بقيه هم رسيدن . گفتم ساکت .
و اونا هم اين صداي آروم رو شنيدن.
صداي آروم تيشه .
اين ديگه خيالات نبود . صدا از پشت ديوار مي اومد ولي ادامه مسير از جهت مخالف اون بود . به اميد اينکه در جلو مسير باز به اون سمت برگرده ادامه داديم . در حاليکه صداي تيشه هنوز مي اومد .
ادامه مسير مستقيم بود و بدون چهار راه و پيچ و خم . صداي تيشه هم محو شده بود . به يک دهيلز بسيار باريک تر از اون هايي که رد کرده بوديم رسيديم . 10 ساعتي مي شد که توي غار مونده بوديم .وهنوز از انتهاي مسير خبري نبود.
يکي از بچه ها گفت من اين دهليز رو مي رم اگر کور بود بر مي گرديم .و رفت . چند دقيقه بعد گفت زود باشيد بياين پيش من
من رفتم تو اين ديگه سينه خيز نبود کرم رو بود. جايي براي حرکت دست ها نبود . بايد عين کرم به بدنم پيچ و تاب مي دادم تا برم جلو . سقف هي پايين و پايي تر مي اومد. شده بود عين چرخ گوشت . انگار ديوار هاي اطراف داشتن بدنم را له مي کردن و سقف هي مي اومد پايين تر. اگر دوستم جلو نبود باور نمي کردم اينجا راه داشته باشد.
چرا تموم نمي شه
طاقتم ديگه داشت تموم مي شد و انگار اين دهليز مي خواست منو نگه داره . به خودم مي گفتم آروم يه نفر اين ها را تراشيده حالا تو مي ترسي ازش رد شي . آروم پسر
خودمو تکون مي دادم تا ازش فرار کنم که يهو تموم شد و رسيدم به يک پاگرد بزرگ . واي خداي من تموم شد.
بزرگ در مقياس نياسر يعني ميشد روي زانو توش ايستاد و نفس کشيد . دوستم چند متر جلو تر به تالاري اشاره کرد که دور تا دورش اتاق بود و توي هر اطاق يک محراب .
و کنار هر اطاق يک دهليز ديگه .
اومده بوديم توي قلب تاريخ
آدم هايي که نمي دونيم کي بودن با افکاري که نمي دونستيم چيه سالها و سالها اين مسير ها را درست کرده بودند تا در اون عبادت کنند. اين براي ما يک باور قلبي بود اينجا يک عبادت گاه است. عبادت گاه چي نمي دونستيم ولي هر چي که بود فضايي روحاني و غير قابل توصيف داشت.
مي دونستيم که راه تازه از اونجا شروع مي شه و باز بايد به اونجا برمي گشتيم ولي در روزي ديگه.
راه برگشت بسيار طولاني بود . هواي خنکي که به صورت من مي خورد اين فکر را در من بوجود آورد که بايد اين تالار راهي به بيرون باشه . رفتم به سمت يکي از خروجي ها و ديدم درسته . ولي راه با سنگ مسدود شده بود.اهالي مي گفتن سوراخ هايي که به سطح باغ مي رسند را با سنگ پر کرديم که بچه ها توش نيفتند.
اما دست اوني که اين يکي را پر کرده بود درد نکنه . هفت هشت تا سنگ انداخته بود و بيخيال شده بود. سنگه ها را کنار زديم و از حفره اوميم بيرون.
شب بود و صداي جوي آب و نوازش باد . هواي بهاري نياسر با بوي گل هاي سرخش به استقبالمون اومد همون جوري که طي سالها و قرن ها هميشه به استقبال بازديدگان اون معبد مي رفت .
چند بار ديگه هم به نياسر رفتيم . دوست باستان شناس ما بعد از کلي تحقيق فهميد اون جا تشرف گاه آئيني پيروان آيين مهر يا ميترا بود.
پسران پيرو اين آيين در شانزده سالگي بايد وارد اين معبد مي شدند به تنهايي و با يک پي سوز .
در ورودي آن با آب در حوضچه هاي که ما ديده بوديم تعميد داده مي شدند و با گذشتن از تمام آن مسيرها به محراب بزرگ مي رسيدند .
اون ضربات تيشه هم با اون جهت خاص يک نوع عبادته . پس سوراخ رئيس نام بي مسمائي نبود .چون اين دهليز ها بدست مرشد يا پير اين آئين کنده مي شد و هر ضربه عبادت بود . هنوز بسياري از مراسم مردم نياسر ريشه در آيين هاي ميترائيسم دارند بدون اينکه اونا بدونن.
ما بازديد کنندگان يک معبد کهن بوديم معبدي که هيچگاه شناخته نشده .
متاسفانه چند ماه بعد از آخرين ديدار ما از نياسر نا به دستور يکي از مقامات اون باغ تبديل به پارک مي شه و اون دهليزهاي تاريخي کنده مي شن تا توشون برق بکشن و بصورت يک جاذبه توريستي در بيان و ايجاد در آمد کنن.
خاک باستاني اون دهليزها به توبره کشيد . جاي اون تيشه ها پتک و دريل برقي خورد و الان همه مي تونن براحتي توش راه برن . از توي باغ مي رن تو از اون طرف بيرون مي آيند.
چند وقت پيش خواهرم به من گفت راستي ما اين نياسر رو رفتيم ديديم اصلا مثل عکسهاي تو نبود مي شد توش دويد . بچه ها چقدر کيف کردند.
حتي دلم نخواست لحظه اي از او بپرسم
هنوز صداي تيشه پير مي آمد؟ که پاسخش را نيک مي دانستم
کدام تيشه؟ کدام پير؟



========================


+ نوشته شده در دوم بهمن ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  | 
به همين راحتي داشتم مي مردم !
 تازه چند دقيقه است كه رسيدم خونه و هنوز بهت زده هستم. داشتم مي مردم!!!!
به همين راحتي داشتم مي مردم

لحظات طاقت فرسايي را امروز سپري كردم و وقتي رسيدم به جايي كه مطمئن شدم خطر رفع شده با خودم گفتم وقتي رسيدم خونه اولين كاري كه مي كنم اينه كه تمام وقايع امروز را بنويسم كه فراموش نكنم

كه فراموش نكنم چقدر زندگي مي تونه به راحتي به اتمام برسه.

ديشب ساعت 11 رفتم سربند هوس كرده بودم شب و تنها برم قله توچال. نه اينكه من خيلي آدم ورزيده اي باشم و لي اين كار هيچ دغدغه فكري برام نداشت. مسيري كه بارها ازش رفتم بالا و هيچ ناشناخته اي نداره وصعود شبانه اش تنها اون هم وقتي ماه تقريبا كامله دنيايي مي شه از آرامش.

هيچ كس توي مسير نبود هيچكس انگار كوه فقط مال منه حتي تك و توك رهگذري هم نبود همش ماه بود و روشنايي شهر.

خيلي وقت بود با ماه حرف نزده بودم انگار داشتم خودمو باز پيدا مي كردم

نرم نرم رفتم تا شيرپلا و از اونجا تا سر يال صعودكردم. هوا كوچكترين باد يا سرمايي نداشت همه چيز زيادي ايده آل بود. جز برف كه خيلي خيلي نسبت به سال هاي قبل كمبودش به چشم مي اومد.

ساعت چهار و نيم رسيدم جان پناه سياه سنگ هوا بقدري خوب بود كه حيفم اومد برم تو پناهگاه مختصر استراحتي كردم و راه افتادم. از تنهايي لذت مي بردم . هوا داشت از سمت غرب كم كم خراب ميشد و بادو بعدش برف كه هر لحظه شديدتر مي شد.

به خودم گفتم سمفوني كامل شد. چون عاشق صداي خوردن ذرات برف به روي لباس يا زمين هستم . صدايي داره كه هيچ وقت نمي تونم توصيفش كنم. شايد مثل نه نه نمي تونم

بگذريم . هوا هر لحظه بدتر مي شد ولي من راحت بودم . تيرك هاي نارنجي راهنما رو مي تونستم تشخيص بدم. و به كمك اونا به مسير ادامه بدم.

شايد اگر اين تيرك ها نبود همون لحظه اول برمي گشتم.

نزديك ساعت هشت رسيدم به قله به خودم گفتم خوب براي خودت تنبل بازي در آوردي هشت ساعت طول دادي

دو نفر بيرون پناهگاه چادر زده بودن و دو نفر از شب قبل اونجا بودن كه داشتن مي رفتن پايين از همون مسيري كه من اومده بودم بالا

تنبليم گل كرده بود و مي خواستم برم ايستگاه هفت تله كابين و با تله كابين بيام تا پايين

بعد از استراحت مختصري لوازمم رو جمع كردم و به سمت غرب كه ايستگاه هفت در اون جهته راه افتادم.

بوران نه تنها كمتر نشده بود بلكه بسيار بسيار شديدتر هم شده بود و چون جهت وزش باد از پايين به بالا بود حسابي چشم آدم يخ مي زد با خودم گفتم كه ده دقيقه ديگه مي رسم ايستگاه تله و چه شود

اين سمت 5 تا تيرك نارنجي راهنما داره و بعد از آخري بايد به سمت دكل مخروبه مي رفتم كه بيفتم توي جاده.

بغل ديرك چهارم بوران بقدري شديد بود كه نمي تونستم حتي جلو پامو ببينم تيرك پنجم كه سهله چند قدمي جلو رفتم هيچي معلوم نبود برگشتم بالا توي همين چند ثانيه جا پا هام پر شده بود . 

قله توچال و اين جور بوران براي منكه تازگي داشت

با خودم گفتم بيخيال برگرد پناهگاه از يال برو پايين كه كاش همون موقع اين كار را كرده بودم.

گفتم يه بار ديگه هم تلاش مي كنم نشد بر مي گردم و ده قدم رفتم جلو . هيچي معلوم نبود انگار توي ظرف شير هستم

هيچ حسي از ابعاد نداشتم معلوم نبود جلوي من برفه هواست زمينه

هيچي معلوم نبود . خنديدم و با صداي بلند به خودم گفتم برو بالا به تو نيومده با تله كابين بري پايين

و برگشتم. اما چيزي به اسم جا پا وجود نداشت.

 
يعني چي مي دونستم در جهت غرب اومده بودم جلو به پس بايد برمي گشتم به شرق ده قدم

نه

باز ده قدم ديگه باز هم نه

اين دفعه با قطب نما فايده اي نداشت

گفتم مهم نيست جهت مسير كه درسته حالا بايد حدود 200 متر ارتفاع كم كنم لج كردم با كي نمي دونم گفتم حالا كه اينطوره مي رم تله كابين

بوران بقدري شديد بود كه از خير در آوردن عينك ضد مه گذشتم پاهام تا زانو مي رفت توي برف و چون گتر نبسته بودم برف مي رفت توي پام.

خودمو دلداري مي دادم گتر مي خواي چيكار يه ساعت از كوله در بياري .آلان مي رسي به ايستگاه هفت.

با قطب نما در جهت مورد نظرم حركت كردم و لي فقط برف بود و برف . يعني چي دوباره گرا گرفتم. از بيدقتي درست دكمه قطب نما را نزدم ( چون ديجيتاليه) و از بد حادثه به جاي غرب رفتم شمال

يعني به سمت سربالايي . فهميدم اشتباه كردم. به خودم گفتم پسر چيه هول شدي مگه دفعه اولته ( هر چند اينبار با تمام چيزهايي كه در دوران كوهنورديم ديده بودم فرق داشت

دستامو مي آوردم جلوي چشمم و لي شدت بوران نمي گذاشت ببينمشون

بيشتر با كمك باتوم و كورمال كورمال مي رفتم به سمت جايي كه فكر مي كردم درسته

از دو چيز وحشت داشتم اولي بهمن و دومي رفتن به داخل دره فراخ لاي

كوچك كه بودم يكبار ريزش اون بهمن را ديده بودم از ارتفاع 3900 متري شروع مي شه و اقيانوسي از يخ و برف را تا دره اسون در ارتفاع 2100 متري مي ريزه . جوريكه مسير بكلي بسته مي شد تا بهار.

ولي الان 10 15 ساله كه از اون بهمن هاي وحشتناك خبري نيست هر چند بهمن هاي جانبيش دره اصلي را پر مي كردند.

به خودم دلدري مي دادم كه بچه شدي مگه مي شه بري توي دره فراخ لاي.

بقيه راه هم كه بهمن نداره.

برف زير پام سفت سفت بود بطوريكه مجبور بودم با ضربه جا پا بكنم

در حين ضربه زدن ياد كلاس بهمن شناسي افتادم و شرايط ريزش

لايه برف سفتي كه يكسره بر روي برف قديمي نشسته

باد

بوران

و اونجا همه شرايط حاضر بود به سمت چپ مي رفتم. سعي كردم خودمو برسونم به جايي كه برف عمق كمتري داره و سنگها ازش زدن بيرون با كمك اون سنگها خودمو باز به سمت چپ نزديك كردم . باد در چند ثانيه مه را رقيق كرد كه خداي من

بالاي سرم و در جهتي كه حركت مي كردم چند تا نقاب برفي معلق بود

يخ زدم افتادن هر كدوم اونها يعني بهمن .

اين ديگه چه وضعيه اين توچال مسخره از اين چيزها نداشت كه...

چند قدم برگشتم عقب و بعد با سرعت كل مسيري كه با اون همه زحمت برف كوبي كرده بودم را برگشتم. خوشبختانه رگه هاي رد پا معلوم بود.

شدت بوران كم شده بوداما مه شديدتر شده بود.

ارتفاع سنج 3820 را نشون مي داد. سعي كردم اين ارتفاع را مجسم كنم كه چه مسيري در سيرش قرار مي گيره.

نتونستم. هيچ صدايي هم از ايستگاه 7 و صداي نقاله و كابين ها نبود

اگر هم بود باد نمي گذاشت من چيزي بشنوم چند بار داد زدم و لي خودم هم صداي خودمو را بسختي مي شنيدم.

ساعت را نگاه كردم شده بود 11 . باور نمي كردم يعني دوساعت و نيم من داشتم دور خودم مي چرخيدم

يهو مثل يك صاعقه يك چيزي ذهنمو پر كرد

بي اختيار ياد كساني اقتادم كه در همين منطقه زير بهمن رفته بودن. از بدشانسي يكي دو تا هم نبودن كه. لعنت به اين ذهن من كه اين همه آرشيو بيخودي نگه مي داره

روي يك تكه سنگ نشستم و شروع كردن تجزيه و تحليل موقعيت.

مي دونستم گم شدم

مي دونستم جايي كه مي خوام برم در سمت چپ منه.

و لي كل مسير سمت چپ پر بود از نقاب

دست راست هم همين حالت را داشت

پس من اشتباهي آمدم توي دهليز سمت چپ فراخ لا

نه نه

دوباره از اول

ولي نتيجه همين بود. با خودم گفتم بر مي گردم بالا

تصميم خوبي بود ولي اين ذهن من چرا هي افكار منفي مي داد مرگ- بهمن- گم شدن- جستجو- مفقود بودن تا بهار

ياد اونايي افتاد م كه ديروز از دست من رنجيده بودن در صورتيكه نمي خواستم اينكار را بكنم ولي آدم بزرگ بازي را انداخته بودم

ياد همه چيز كه دوست داشتم ياد وبلاگم كه خنده ام گرفت پسر وقت گير آوردي

سعي کردم خودمو متمركز كنم به نبردي كه در پيش داشتم همه چيز را كنار بگذارم

باور دارم هر انساني يكبار مي برد در زمان مقرر نه ديرتر نه زودتر پس اگر وقت رفتن است نترس

مرگ كه ترس نداره صدبار تو كوه كمتر از يك مو با تو فاصله داشته

پس چرا مي ترسي

من از مرگ در زير بهمن بدم مي آد يه جوريه

يعني چي يه جوريه پسر جدي باش

نمي تونم بگم انگار آدم رو دست و پا بسته

زنده زنده مي گذارند توي سرد خونه همه جا تاريك مي شه نمي فهمي سرت رو به زمينه يا آسمون

پسر تو قرار نيست الان بميري بايد بجنگي

همه هوش و حواس خودتو به كار بنداز

ناسلامتي اين همه كلاس ديدي و درس دادي الان وقت محكه بجنب قوي باش

و شروع كردم به بالا صعود كردن هيچي نمي ديدم هيچي فقط بالا مي رفتم

شيب بالاي سرم خيلي زياد بود بايد متمايل مي شدم به سمت چپ . 

آها هوا باز كرد چي شد اين كه يك دهليز كوچيكه يعني چي

انگاريهو برف را ببرن

از جلوي نوك كفشم

برف با صداي وحشتناكي شكست و پايين ريخت چشمامو نبستم نمي دونم چرا

مي خواستم با چشم باز مرگ را ببينم شايد اونقدر هم بد نباشه

حال كسي راداشتم كه بيرون بالكن رو به خيابون ايستاده و فقط دستاش لبه پالكن را گرفته.

از نوك پام كم كم سه متر برف يكجا مثل يك غالب 3*10 متري لغزيده بود پايين

و چقدر مخوف توي مه گم شد

جاي هول شدن نبود

از اين بهتر نمي شه باد بهمن تو رو نكشيد

آروم باش

مي دوني بايد چكار كني

بند باتوم ها را از دست در بيار

خوبه

آروم با زاويه فرو كن قسمت بالاتر

خب شد

فشار بده

لعنتي باتوم سمت راستم رفت با يك تكه از برف جدا شد فقط باتوم سمت چپم منو نگه داشته بود

خوبه اشكال نداره آروم

سعي كن پاتو بچرخوني شانس آوردي كه پات مايله

باتوم بيشتر فرو كن تو برف

نترس نترس آروم

حالا بچرخ رو به برف

خيلي آروم

دستت را بكن توي برف نمي ريزه زود باش

آها

حالا پا بكوب بكوب

خوبه حالا بپر بالا

و پريدم

و بهمن نريخت

به همين سادگي نريخت و من زنده مونده بودم

جاي ايستادن نبود به خودم گفتم رسيدي پايين توي مسير عادي بهش فكر كن

. گام به گام برگشتم پايين

رگه سنگها از دل مه تقريبا قابل رويت بود . ساعت شده بود 12هر چه بادا باد مي رم پايين

سعي مي كردم يك سنگ را نشانه بگيرم مستقيم برم طرفش دور و برم را خوب نمي ديدم ولي از هراس اكنده بود

كه يهو هوا از پايين باز شد

و تونستم انتهاي دره اي كه توش بودم را ببينم

نه نه

اشتباه مي كنم

چرا تاسيسات تله كابين اون همه دورن اصلا چرا دست راست منه

بايد ديگه دست چپ باشه

به سينه كش هاي اطرافم نگاه كردم نه ولي حقيقت داشت من وسط مسير بهمن بزرگ فراخ لاي بودم

نه راه پس بود نه را پيش

تازه مي ديدم از چه جاي وحشتناكي پايين اومده بودم و محال بود جرات كنم ازش برم بالا

خب پسر شجاع باش تا حالا كه چيزي نشده

اگه شد سال ديگه با گل ها مي آي بيرون.

و به مسير نگاه كردم اون پايين ها نزديك هزار پانصد متر پايين تر جايي بود كه اگه بهش مي رسيدم از بهمن اصلي رد شده بودم

سنگها را هدف بگير چفدر خوش شانسم كه امسال برف اينقدر كم بود

اگه برف زياد مي اومد حتي فكرش هم بدنمو مي لرزوند

...آروم آروم مي رفتم پايين و به زندگيم فكر مي كردم به همه چيز و اينكه اگه زنده بمونم چقدر خوب مي شم و

ولي انگار راه تموم نمي شد هوا حسابي باز كرده بود و آفتاب خودي نشون مي داد . كابين هاي تله كابين را مي ديدم كه در دست راستم داشتن مي رفتن بالا و مردم توشون از ديدن خط سير من حتما مي گفتم خوش به حالش شايد هممي گفتن عجب ديونه اي

دره بالاخره تموم شد هر چند اگه بهمن مي ريخت دره فرعي را هم پر مي كرد

ولي اون هراس وحشتناك هنوز توي هوا موج مي زد دره به اين زيبايي تا حالا ازاين زاويه نگاش نكرده بودم

و اين همه ترسناك صداي بال هاي مرگ دور سرم مي آومد ياد آرش افتادم و سياوش بزرگ

به كوه و دره مي ريزد طنين زهر خندش را

و بازش باز مي گيرد

سياوش مگه تو هم توي اين دره گير كرده بودي كه مي دونستي سالها بعد من چه حسي خواهم داشت .

دو طرف دره فرعي كه مسيرم ازش مي گذشت از برف تنك و كمي پوشيده بود ولي همين برف كم چند بار بصورت شره هاي بهمن ريخت روي سرم .

گلوله هاي برف عين توپ از بالا به پايين مي ريختند ولي من آرام تر بودم

زير لب براي خودم شعر زمزمه مي كردم

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را در كنار جام بگذارم

ولي انگار اين بهمن دره بود كه با من شايد حسابي داشت كه ايكاش نداشته باشد

خطر اصلي را رد كرده بودم و لي انتهاي دره مي دانستم كه سنگي است و خيس و من با اين همه خستگي چه جوري از اون عبور كنم . يك رگه سنگي 30 متري ناقابل .

اگر شرايط ديگري بود و با كفش سنگنوردي بازيچه هم محسوب نمي شود و لي با اين كفش سنگين و يخزده

تازه ياد انگشتاي پام افتادم كه پادشون افتاده بود بايد به سوزش بيفتن برفي كه رفته بود توي كفشم آب شده بود و چه دردي داشتم من . مني كه بعلت سابقه مزمن سرمازدگي توي تابستان آب استخر اذيتم مي كنه. حالا بايد چي رو تحمل مي كردم

مي دونستم از اين صخره ها رد شدن آسون نيست از يكشون تا 10 متري زمين پايين آمدم ولي ادامه مسير كار دقيقي را طلب مي كرد كه پاي بيحس من توان آن را نداشت

جاده عادي را مي ديدم فقط پنچاه متر فاصله داشتم و لي اين سنگ لعنتي

عجيب بود تا حالا به كو ه ها و سنگها دشنام نداده بودم. براي خودم عجيب بود. چقدر زود رنج شده بودم

مجبور بودم نزديك به 100 متر مسير را بالا بروم و برف كوبي كنم. نا خود آگاه مي گفتم خسته ام خسته

ولي خود خودم نهيب مي زد آفرين برو مي توني

و بالاخره تموم شد.

رسيدم به جاده عادي مسير دره ارس و اوسون

خسته بودم خسته تر از هر زماني كه يادم بود

به خودم مي گفتم اينها همه اثرات تمرين نكردنه . پسر قوي باش مثل گذشته

روي يك سنگ نشستم از داخل كوله پلاستيك غذا ها را در آوردم و ديدم سمبوسه هم دارم

از گشنگي داشتم مي مردم

دو تا مونده بود چه گنجي

ياد پسر نونواي محله مون افتادم كه ديروز مي گفت آقا دو تا اضافه ببرين پولش روند بشه و من قبول كردم

فردا بايد چقدر ازش تشكر كنم

خب من زنده ام

چقدر خوب

ولي امان از درد پا

 


+ نوشته شده در یکم بهمن ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  |