Thursday, December 06, 2001

نوشته های دی ماه ۱۳۸۰


بيرون پناهگاه هوا حسابي سرد بود. بفهمي نفهمي تب داشتم ولي به روي خودم نمي آوردم.نگاهي به وسايلم كه كنار كوله پشتي ام چيده شده بودن انداختم و با خودم فكر كردم 
آيا با اين حالم فردا مي تونم يخچال رو صعود كنم. افشين بيرون نشسته بود و داشت قند تو دلش آب مي شد كه فردا به آرزوش مي رسه.
هميشه مي گفت دلم مي خواد دماوند رو براي دفعه اول از يكي از يخچالهاش صعود كنه .
توي ذهنم شروع مجسم كردن فردا كردم.
اگه به افشين چيزي نگم و بريم روي يخچال با اين وضع من مطمئن هستم كه صعود طول مي كشه و به شب مي خوريم كه خب مي شه يه جوري باهاش كنار بيائيم ولي چيزي كه منو بيشتر مي ترسوند اين بود كه اگر براي افشين اتفاقي بيافته چي؟
ريزش سنگ يا هر حادثه ديگر اون وقت چي؟
آيا در خودم اين توانايي رو مي ديدم كه به اون كمك كنم.
توي كوه اين مهم نيست كه خودت چيكار مي كني اين مهمه كه اگر اتفاقي افتاد بتوني به هم طنابت كمك برسوني
و من اين توان رو در خودم نمي ديدم.هر چند مي دونستم اگر اينو به افشين بگم اونقدر منطقي هست كه حرفمو بفهمه
صرف نظر كردن از صعود برام مهم نبود. فوقش ماه بعد يا هر وقت ديگر . اما يك آن قيافه آن بعضي ديگر جلوي چشمم اومد كه نشستن وداران سرشون رو فيلسوفانه تكون مي دن كه:
ديدين گفتيم . اونا اين كاره نيستن.
ترسيدن مريضي رو بهانه كردن و برگشتن.

كه يهو به خودم اومدم. مگه من دارم واسه اونا صعود مي كنم بزار بگن. چي مي شه. اگر اينجوري راضي مي شن بزار بشن. چه اهميتي داره.
مهم اينه كه من با خودم روراست باشم و هم طنابم. و مهمتر از همه باكوه
نيومدم كه فتحش بكنم. نيومدم كه صعودش رو جشن بگيرم.
اومدم كه ازش صبوري رو ياد بگيرم و استقامتو.
راحت شده بودم. وقتي آدم خودش و در برابر وجدانش نسبت به انجام يا انجام ندادن كاري راحت باشه چقدر آروم مي گيره.
و فردا ادمه صعود از مسير عادي برايم همون لذت صعود از يخچال رو داشت مخصوصا وقتي هر دوي ما سالم بالاي قله به آفتاب مي خنديديم
□ نوشته شده در ساعت 4:26 PM توسط parsa
........................................................................................
 ● قهرمانان خود را از نزديك نبينيم!
سالها پيش در كتاب اگر خورشيد بميرد اوريانا فالاچي اين جمله را خواندم. كه با چه حسرتي از نابودي اسطوره هاي ذهني خودش در باره قهرمانان جنگ پارتيزاني حرف مي زند. از زماني كه بعد از سالها آنها را دوباره ديده بود كه چه سخت اسير روزمرگي شده اند.بنظرم هيچ چيز مطلق نيست و بايد به همه چيز با ديده شك نگريست تا به يقين رسيد.هر موجودي هر پديده اي در ذات خود كاستي هايي دارد كه اگر با چشم دل به آن نگاه نكنيم ديده نمي شود.
حتي دماوند اين سمبل ايران
هميشه وقتي در نوشته ها مي خوانم كه پاكي را به برفهاي سپيد و جاودانه دماوند مثال مي زنند با خودم مي گويم آيا نويسنده خود براستي برفهاي قله را به چشم خود ديده است؟
باورش سخت است ولي برفهاي دماوند آن گونه كه كه فكر مي كنيم سپيد و پاك نيستند!!
يخچالهاي ابدي آن اين بازوان بلوري كه از دور بسان ائينه مي مانند در دل خود چشمه هاي گوگرد و رگه هاي خاك را پنهان كرده اند.
و فقط در زمستان وقتي برف سرتا پاي قله را در بر مي گيره اون سفيدي رويايي براي چند صباحي آشكار مي شه كه هميشگي نيست.
واين همون معني زيباي تغيير پذيريه.
دماوند با پوشيدن لباس سفيدش و قبول تغييره كه زيبا مي ماند . يخچال هاش با ريزش برف تازه جون مي گيرن
و اگر برف نباشه اونا هرگز باقي نمي مونند
دماوند زيباست اگر تغيير پذيريش را قبول كنيم اگز زايش رودخانه هايش را باور كنيم واگر با چشم دل ببينيمش 

........................................................................................

● خورشيد داشت غروب مي كرد و هنوز 150 متر تا آخر مسير مونده بود. دفعه اول بود كه از اين مسير صعود مي كردم همه چيز برام نا آشنا بود بچه ها گفته بودن بعد از طناب ثابت قرمز شيب مسير مي خوابه ولي تنها چيزي كه جلوي من بود ديواره هاي عمودي داخل قيف بودن قله سمت راست من بود و به خوبي اونو مي ديدم ولي مسير بالاي سرم خيلي بدجور به نظر مي رسيد.

روي قله چند تا كلاغ بزرگ با منقارهاي قرمزشون نشسته بودن و داشتن به من و محمود نگاه مي كردن. ديواره هميشه دم غروب رنگ قرمز به خودش مي گرفت و بعد خاكستري مي شه و بعد سياه .
دلم نمي خواست شب تو مسير بمونم . اونم در نزديكي آخر راه. كم كم ديگه مجبور بودم تا كورمال كورمال صعود كنم . در چند متري خودم چند ميخ و يك تسمه ديدم كه معلوم بود كارگاه حمايته . خودمو بهش رسوندم و بعد به محمود گفتم بيا بالا.
تا به من رسيد ديگه سياهي به همه جا غالب شده بود.
از توي كوله پشتي چراغ پيشوني رو در آوردم ولي ديدم كه روشن نمي شه . يعني چي ؟
منكه صبح باتريشو امتحان كرده بودم .
چاره اي نبود يا بايد همن جا تا صبح سر مي كرديم يا بايد تو تاريكي صعود مي كردم .
احساسم برام جالب بود انگار جلوي من معمايي وجود داره كه بايد همون موقع حلش مي كردم نه فردا صبح .
ترسي هم در كار نبود. يك نوع خوشحالي كه نمي تونم توصيفش كنم در وجودم بود. نوعي خود باوري
به محمود كفتم : حمايتم كن . مي رم بالا
و باز شروع به صعود كردم . ديگه از ميخ و يا حمايت تو مسير خبري نبود.گيره ها رابا يه نوع احساس مي گرفتم انگار خودشون منو صدا مي كردن. اواخر مسير بود كه به يك ميخ حلقه اي رسيدم.
مي دونستم اون ميخ آخرين ميخ مسيره. پس درست اومده بودم روي همون ميخ محمود رو حمايت كردم تا اومد پيشم.
فقط 70 متر مونده بود. ديگه وارد ريزشي هاي قله شده بودم . هر سنگي كه از زير پام در مي رفت مي افتاد توي تاريكي و 700 متر مستقيم مي رفت پايين اصلا دلم نمي خواست جاي اون سنگها باشم.
شبح قله و خطالرس را ديگه مي ديدم كه محمودگفت ديگه طناب نداري. خداي من . با خودم گفتم توي اين تاريكي جه جوري كارگاه بزنم. كه دستهام بدور يك منقار سنگي افتاد.
همون چيزي كه شايد اگه هوا روشن بود نمي ديدمش.
باز محمود خودشو رسوند به من . از جايي كه بوديم تا خط الرس راهي نبود ولي هيچي ديده نمي شد. مهتاب از جلوي ما داشت در مي اومد و كاملا در سايه اون قرار داشتيم .
م دونستم قله سمت راسته ولي مسير راست خيلي ناجور بود به سمت چپ رفتم . سنگها مثل ظرف هاي چيني بودن كه رو هم چيده شدن و با كوچكترين فشاري حركت مي كردند و به پايين پرت مي شدن.
فقط 10 متر - 5 متر - 2 متر و خداي من رسيدم آخرين گيره را گرفتم پشت قله را ديدم . جايي كه زمين صاف بود ....
كه گيره دستم شكست. حس كردم دارم پرت مي شم به پايين. نه اين ديگه خيلي بي انصافيه. اينجا نه.
اگه پرت مي شدم محمود رو هم با خودم مي بردم پايين.
دستم رو پرت كردم به سمت جلو چنگ زدم به لبه مسير.و
خودمو كشيدم بالا به اونطرف
جايي كه زمين سفت بود و سوسوي آتش چوپانها در دورست ها به چشم مي خورد.
ستاره با لبخند به من نگاه مي كرند .
آروم شده بودم.
چشم هامو به ستاره ها دوختم و فرياد زدم .............

........................................................................................
 

● عادت دارم همه بلاگ ها رو بخونم . از خوندن احساسات و گفته هاي ديگران لذت مي برم چون مال خودشونه. توي وب لاگ يكي از دوستان چند روز پيش نوشته اي از فريدون تنكابني ديدم كه اسم ي از نويسنده اصلي نبود.
امروز هم باز ديدم نوشته هاي كتاب يادداشتهاي شهر شلوغ توي وب لاگ جوري نوشته شده كه انگار نوشته خود وبلاگر است.
ماتم برد . چرا
واقعا چرا
مگه اين وب لاگ چيه . مگه نوشتن توش باعث چه افتخاريه كه نوشته هاي ديگران را به اسم خودمون توش بلاگيم !!!
خدا كنه اون دوست من يادش رفته باشه كه اسم نويسنده اصلي رو بنويسه . خدا كنه اون تغير توي نوشته غير عمدي باشه .
اين دنياي بلاگ نويسي خيلي جوونه . حيفه كه توش از همين اول سيب ممنوعه را گاز بزنيم .
حيفه 

همین



.......................................................................................

 ● گاهي اوقات آرزو مي كنم كاش مي شد به جاي شنيدن حرفهاي ديگران افكارشون رو ديد.افكار واقعيشونو. اون موقع ديگه كسي نمي تونست افكار پليدش رو پشت نقاب حرفهاي قشنگش پنهان كنه .
ديگه كسي كه روزها و ما ه ها تو رو آزار داده نمي تونست با مظلوم نمايي و قطار كردن كلمات احساسي جو رو به نفع خودش برگردونه .
بعضي از آدمها چقدر راحت مي تونن از حرف خودشون برگردن و واقعيت ها را وارونه جلوه بدهند. يك روز از موضع قدرت فرياد بزنند و روزي ديگر با مصلحت انديشي از حرفشون برگردند تا دوباره وضع براشون مناسب بشه .
و وقتي آدم اين همه دو رويي رو مي بينه از هر چي دوستي و رفاقت است حالش بهم مي خوره و ترجيع مي ده تنها باشه اون موقع است كه مي فهمه زمستان است ...

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است 
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را 
نگه جز پيش پا را ديد نتواند 
كه ره تاريك و لغزان است
و گر دست محبت سوي كس يازي 
به اكراه آورد دست از بغل بيرون 
كه سرما سخت سوزان است 
نفس كز گرمگاه سينه مي آيد برون ابري شود تاريك 
چو ديوار ايستد پيش چشمانت
نفس كانيست پس دگر چه داري چشم 
ز چشم دوستان دور يا نزديك 
مسيحاي من اي ترساي پير پيرهن چركين 
هوا بس ناجوانمردانه سرد است آي 
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي در بگشاي 
منم من ميهمان هر شبت لولي وش مغموم 
منم من سنگ تيپا خورده رنجور 

منم من دشنام پست آفرينش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در دلتنگم
حريفا ميزبانا ميمان سال و ماهت پشت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست 
مرگي نيست 
صداي گر شنيدي صحبت سرما ودندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم 
حسابت را در كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد سحر شد بامداد آمد
فريبت مي دهد بر آسمان اين سرخي بعد از سحر گه نيست 
حريفا گوش سرما برده است اين يادگار سيلي سرد زمستان است 
و قنديل سپهر تنگ ميدان مرده يا زنده 
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود
حريفا رو چراغ باده را بفروز شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت 
هوا دلگير درها بسته سرها در گريبان دستها پنهان 
نفسها ابر دلها خسته و غمگين
درختان اسكلت هاي بلور آجين
زمين دلمرده سقف آسمان كوتاه 
زمستان است

 

........................................................................................ 

برای کامران سلیمانی 

● صبح بسيار زود بود كه به قصد صعود ديواره چادرش را ترك كرده بود. مي خواست به تنهايي ديواره را صعود كنه. صبح كه بيدار شده بود نماز خونده بود.اهل نماز نبود ولي ايندفعه خودش هم نمي دونست چرا اين كار را كرد

آفتاب تازه سر زده بود كه از يخچال زبر ديواره بالا رفت . تا به پاي كار رسيد هوا هنوز گرگ و ميش بود. طول اول را بسرعت صعود كرد و فرود اومد تا ابزارشو جمع كنه. و دوباره رو طناب يومار زد و بالا رفت . طول دوم را شروع كرده بود كه ديد سه تا تيم دارند يواش يواش به سمت يخچال مي ايند تا به ديواره برسند. با خودش گفت خب انگار خيلي تنها نيستم و لي حالا حالاها به من نمي رسند. طول دوم رو هم تموم كرده بود. از سرعت خودش راضي نبودو صعود بروش كلاسيك خيلي وقت مي گرفت . تصميم گرفت طول بعدي را دو كارابينه بره بالا. اواخر طول سوم بود كه ديد تيمهاي پايين دارند به پاي ديواره نزديك مي شن. ازشون پرسيد از كدوم مسير صعود مي كنيد و چون شنيد مسيرشون با اون فرق داره خيالش راحت شد. چند متر بيش تر تا كارگاه نمونده بود.
ركابشو انداخت به ميخ بالايي پاي چپ شو گذاشت روش و بلند شد كه ميخ دراومد.....
ميخ بعدي هم تاب نياورد و كنده شد.
خودشو تو فضا حس كرد كه داره با شتاب به سمت پايين مي ره .
انگار زمين دهن باز كرده بود كه اونو ببلعه .
پايين پايين تر
زمين داشت بالا مي اومد... خودش هم باور نمي كرد هي داشت به نفرات پايين نزديك تر مي شد. به گرده پاي مسير كوبيده شد و پرتاب شد تو هوا
هنوز همه چيز رو مي فهميد چشماش خيره شده تو چشم يكي از نفرات تيم پايين . نگاهشون به هم گره خورد ولي هنوز داشت مي رفت پايين تر .....
........

هنوز نمي دونم اون لحظه توي چشمان كامران چي ديدم. با نگاه بدنش رو دنبال مي كردم تا در زير گل سنگها از چشمم دور شد. همه ما بهت زده چيزي كه ديده بوديم شده بوديم . وقتي به بالاي سرش رسيديم ... بهتره چيزي نگم .

اما الان با گذشت 5 سال از اون روز هنوز كه هنوز نمي دونم تو اون چشمها چي ديدم ..
وقتي كه خيلي دلم مي گيره و هوس نگاه كردن به افتاب غروب رو مي كنم ياد اون چشمها مي افتم و ياد اون غروب غم انگيز كه پيكرشو تو يخچال پاي ديواره گذاشته بوديم تا از پايين بيايند براي بردنش.
روحت شاد كامران
 
=====================================================

● مجله كوه پنج سال و نيم است كه يكتنه بار اطلاع رساني و فرهنگي جامعه كوهنوردي را به دوش مي كشد. بايد به همت دكتر صالحي مقدم افرين گفت كه اينطور به تنهايي و يكتنه اين بار گران را به دوش گرفته. اون سالها كه مجله كوه نبود رو هنوز خوب به ياد دارم. با چه ولع و اشتياقي مجلات خارجي رو نگاه مي كرديم و مي گفتيم مي شه ما هم همچين مجله هايي به فارسي داشته باشيم.
يكبار هم كه از ايكاش ايكاش خسته شده بوديم خواستيم اين كار را بكنيم ولي درخواستمون براي دريافت مجوز قبول نشد. تا اينكه دكتر از پس همه مشكلات بر اومد كوه را چاپ كرد.
در باره دكتر فقط مي تونم بگم عاشقه . اگر عاشق نبود چه جوري اين همه ضرر اين همه خستگي را با لبخند تحمل مي كرد.
اما هر مجله اي مخاطبين خاص خودشو بايد داشته باشه . كاش همه مخاطبين دكتر مثل خودش عاشق بودن. كاش همه كساني كه به كوه مي روند مجله كوه رو هم مشترك مي شدند.
يه بار يه جا ديدم نوشته اگه نفت تموم بشه ديگه نيست .
و اگر مجله كوه ديگه چاپ نشه ديگه ما مجله كوهنوردي به اين صورت نداريم.
اميدوارم دكتر در راهش مثل گذشته موفق بمونه.
البته از حق نگذرم كوهنوري بيش از هر ورزش ديگه در ايران داراي ادبيات مكتوبه و بيشتر گروه ها و حتي فدراسيون براي خودشون بولتن و يا گاهنامه دارند و لي چيزي كه مجله كوه را با اين بقيه انتشارات متمايز كرده برد فراگير اونه .
گاهنامه اورست 77 فدراسيون با وجود زحمتي كه براش كشيده مي شده هنوز حالت يك مجله را به خودش نگرفته و جا داره كه با توجه به امكاناتش بيشتر براش سرمايه گذاري بشه.
 همین

+ نوشته شده در یکم دی ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  | نظرات 
دی ماه 1380
 ● راينهولد مسنر از بزرگترين كوهنوردان عصر ما به شمار مي آد. اولين انساني كه تمامي قلل 8 هزار متري را صعود كرد. وقتي خاطرات صعودش بدون اكسيژنش به قله اورست رو مي خوندم( كه خوشبختانه به فارسي هم ترجمه شده) به نكته جالبي اشاره كرده بود.
وقتي به قله مي رسند و كاري كه تمام كوهنوردان دنيا ديوانگي مي دونستند را انجام مي ده. روي قله احساس خالي بودن مي كنه.
و مي گه روي قله همه چيز برام تموم شده بود بقدري به صعود قله فكر كرده بودم كه هيچ وقت به برگشت از اون توجهي نداشتم.
به هدفم رسيده بودم ولي بايد بعدش چكار مي كردم. و وقتي همراهش به پايين برمي گرده اون هنوز اون بالا بود و داشت فكر مي كرد.
وقتي از قله سرازير شد مي گت انگار بخشي او وجودم را اونجا جا گذاشته بودم .
...........
فكر مي كنم آدمها وقتي به هدفي كه تو زندگي دارن مي رسن همه دچار يك نوع احساس خاص مي شن. براشون يك نبرد تموم شده و مي خواهند دنبال نبرد ديگه اي بگردند
پشت هر كوه بلند كوه ديگري وجود داره كه الزاما نبايد حتي بلند تر باشه فقط ناشناخته بودنش كافيه كه آدم بسمتش بره.
زندگي هم همينه. پر از ناشناخته كه بايد پيداشون كرد.
البته اگر روزمره گي بزاره...

==========================================

● وقتي تنها هستم دوست دارم به صداي سكوت گوش بدم. سكوت صداي زيبايي داره. مخصوصا توي كوير يا شب ها در كوه. باهات حرف مي زنه و آرومت مي كنه. گاهي هم دلت مي خواد يه جوري باهاش هم صدا بشي و خودتو جزو اون بدوني.
كافيه كه ساكت بشيني يه جا و بهش گوش بدي بعد يواش يواش اونو حس مي كني و سرشار مي شي از آرامش.

عزيزترين كسي كه تو دنيا دارم برام از نپال يك كاسه دعا آورده كه راهبان بودايي با لغزوندن يك تكه چوب به دور آن هنگام صدا نوعي صداي سكوت ايجاد مي كنند.
بار اولي كه اين صدا رو شنيدم باور نمي كردم اينقدر نافذ باشه و گيرا
صدايي مثل حرف زدن ستاره ها و ترنم سكوت
دلم مي خواد شب بالاي يك كوه اونو دست بگيرم و با سكوت هم آواز بشم
شايد همين امشب
آره امشب
همین

===========================================

● ترنم و آواز به نظر من انساني ترين رفتارهاي بشره. من هر از چند گاهي وقتي باخودم خلوت مي كنم توي سكوت تنهايش گاهي
براي خودم شعري رو زمزمه مي كنم و يا به آهنگي كه دوست دارم گوش مي دم
اين روزها مونس و همراه ساعات تنهايي من آهنگيه از ديار اسرار آميز تبته.
يك هم سرايي جادويي كه كه فقط يك ذكر را تكرار مي كنه و چقدر آرام بخشه.
شعر و موسيقي جزو لاينفك وجود انسانه . توي طبيعت اگه خوب گوش بديم كوه و سنگ و رود و درخت همه و همه دارن آهنگ خودشون رو زمزمه مي كنن.
چقدر خوبه كه آدم بتونه روح خودشو به طبيعت نزديك كنه.
اون موقع است كه به همه چيز جور ديگه اي نگاه ميكنه.
بنظر من بسياري از شعرا و نويسندگان آثار زيباي خوشونو با الهام از مادر طبيعت بوجود آوردن.
مثلا شعر آرش سروده جاودانه سياوش كسرايي
شعري كه روح داره و اميد و محاله شاعرش با طبيعت بيگانه بوده باشه
سراسر اين شعر زيبا پره از حل شدن در ذات طبيعت و انسانيت

برف مي بارد
برف مي بارد
به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش دره ها دلتنگ 
....
يادش بخير زمستون پارسال و توي اون سرماي 30 درجه زير صفر چه گرمايي داد اين شعر به چادر يخ زده و اسير طوفان ما
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست
گربيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است
و خاموشي گناه ماست

===========================================

● آفتاب كاملا غروب كرده بود ولي ما هنوز داشتيم دنبالش مي دويديم. مي خواستيم آفتاب غروب طولاني تر بشه. از از تپه شني كه بالا رفتيم انگار رسيده بوديم توي يك كوير ديگه همه جا صاف بود. تا چشم كار مي كرد صاف بود چند قدمي جلو رفتيم. من بهت زده شده بودم . چشمهاي من كه هميشه عادت داشت به ديدن سنك و يخ و تيغه و بلندي نمي تونست چيزي رو كه مي بينه باور كنه تا چشم كار مي كرد و توي اون سايه روشن همه جا صاف بود و فقط اون دور ها آسمون چسبيده بود به ته كوير. اون موقع بود كه فهميدم چرا ميگن آسمون گنبديه.
انگار زير يك گنبد بزرگ بودم با هزار هزار ستاره.
توي كوير هوا بعد از آفتاب غروب سريع تاريك مي شه . سياهي داشت همه جا رو رنگ مي زد.
هر كدوممون به پشت روي زمين دراز كشيديم. خاك نرم كوير انگار بدن ما رو قالب مي گرفت
دونه هاي شن به آرامي تمام فضاي خالي بين پوست بدنم و كوير را پر مي كردن.
انگار داشتن با مهمون نوازي من رو به تكه اي از خودشون تبديل مي كردن.
تاريكي در طول شب يكدست نيست. وقتي هوا كاملا تاريك مي شه باز يه رگه هايي از نور توش هست . گيرم كمي نا واضح ولي هر چه به عمق شب فرو مي ريم تاريكي ناب تر مي شه. ناب و ناب تر تا به اوج خودش مي رسه و اونوقته كه مي بيني ستاره ها چه جلوه اي دارن
ستاره ها را نگاه مي كردم و نمي دونستم من دارم به سمت اونا مي رم يا اونا دارن طرف من يا اصلا دارم ازشون دور مي شم شايد هم من داشتم مي رفتم توي دل خاك . خاكي كه مادر همه ماست
نمي دونم اسمشو چي بزارم شهود - آرامش مطلق
هر چي كه بود خيلي عميق بود و زلال
به زلالي آبي كه در واحه كوير چند ساعت بعد پيدا كرديم
كه نوشيدنش با غوغاي ستارگان چه لذتي داشت

همین
==============================================

........................................................................................
 ● مسير صعود جبهه جنوبي دماوند را دوست ندارم. علتش خود مسير نيست . كثيفي و شلوغ بودن مسير بعلت تردد بيش از حد مشتاقان صعود اين مسير را از حالت بكر خودش در آورده.چند سال پيش به خاطر همراهي با چند نفر مجبور شدم دوباره به اونجا برم.
وقتي به محل پناهگاه رسيديم ديدم اونجا حسابي شلوغه و توي پناهگاه پر بود از نفرات و بيرون هم همه جا چادر زده بودن
ما هم يه گوشه پيدا كرديم و مستقر شديم. همراهان من بعلت خستگي سريعا به خواب رفتند. من هم رفتم يه گوشه داشتم آسمون رو نگاه مي كردم كه متوجه شدم چند متر اونطرفتر من چند نفر نشستن و چه بحث داغي بينشون جريان داره. داشتند ار سياست و مسائل روز و لزوم تجديد نظر در ديدگاه ها و ... حرف مي زدند طرفين بحث آدم هاي مطلع و خوش صحبتي بودن و عده زيادي هم دورشون جمع شده بودن
حرف هاشون جالب بود و لي در حوصله من اون هم اونجا نمي گنجيد.
جايي كه بهش تكيه داده بودم خيلي راحت بود و دلم نمي اومد پاشم برم جاي ديگه اي.
شروع كردم با دقت به دور و برم نگاه كردن.
وقتي به مناظر اطافم نگاه مي كنم دوست دارم همه چيز را در يك طرح كلي نبينم.
و هر چيزي را مجزا نگاه كنم.مثلا اگر از يك بلندي به يك روستا نگاه كنم . دلم مي خواد تك تك عناصر اون را بطور مجزا نگاه كنم. تا در قالب يك نماي پيوسته. چون اگر همه چيز را با هم و بدون تفكيك نگاه كنم ممكنه خيلي چيز هاي مهم رو نبينم.
شروع كردم با دقت دور و برم را نگاه كردن كه خداي من....
تازه متوجه شدم اطرافم چه خبره.
هر گوشه را نگاه مي كردم پر بود از قوطي كنسرو كمپوت - تكه هاي پلاستيك روزنامه پاره و هر چي كه مي شد فكرش را كرد اونجا را پر كرده بود
و تا وقتي كه دقت نمي كردي متوجه نمي شدي. چون بقدري زياد بود كه گويي جزوخود محيطه.
باورم نمي شد چرا بقيه اين همه راحت نشستند و نمي بينند.
هر چند خودم هم تا نخواستم ببينم نديدم
نمي تونستم اين همه زباله را تحمل كنم. بلند شدم . همراهانم هنوز خواب بودن. يك كيسه برداشتم و شروع كردم به جمع آوري زباله ها
يك كيسه دوكيسه سه تا پر شده بود ولي انگار نه انگار.
دور و بر جايي كه اون نفرات داشتن بحث مي كردن از همه جا بدتر بود رفتم طرف اونا و شروع كردم به برداشتن قوطي ها و آشغالها.
كه صداي چند نفرشون دراومد
چه خبره آقا
نمي بيني داريم بحث مي كنيم. چرا مزاحم مي شي.
بقيه هم با تائيد نگاه غضب آلودي به من انداختند كه چقدر سبكسرانه اون بحث مهم را قطع كرده بودم.
بناچار به طرف ديگه اي رفتم
اونا دوباره بحث شونو ادامه دادند
اي آقا از دست اين آدمهاي موقع نشناس تازه رسيده بوديم به تحليل اصلي
بله آقا داشتم مي گفتم براي درست كردن جامعه بايد اول از همه محيط را جوري بسازيم كه بشه نفس كشيد...

و من با خودم مي گفتم خب پسر راست مي گن ديگه بتو چه اونا هر وقت حرفشون تموم شد حتما دورو برشون را پاك مي كنند
صداي صحبت اونا تا وسط هاي شب به گوش مي رسيد كه ديگه من خوابيدم
فردا وقتي از قله برمي گشتم ديدم اونجا يي كه اونا بودن تنها فرقش با ديروز تعداد زيادي پوست تخمه است
خب شايد حق داشتند و هنوز بحثشون به انتها نرسيده بود. هر چند كه به خاطر بحث فردا به سمت قله هم نيومدن
همین
========================================

● وقتي افكارمو مي نويسم( تايپ مي كنم!!) حسنش اينه كه مي شه دقيق باز به اون فكر كنم. از نوشنه روز قبل خودم راضي نيستم. پاكش هم نمي كنم تا يادم بمونه كه نبايد اينقدر شتاب زده در باره ديگران قضاوت كرد.
قضاوت بنظر من مشكلترين كار عالمه. و هيچ كاري سخت تر از اون نيست. و من چه راحت در باره اون افراد قضاوت كرده بودم.
ملاك و معيار من چي بود و به چه حقي حتي در برابر خودم اونا رو محكوم كردم؟
انگاره هاي ذهني من تا چه حد درست بود. مگر غير اينه كه هر كس آزاده كه هر چه مي خواهد بكند .
در حقيقت اين من بودم كه مزاحم آنان شدم. به جاي آنها فكر كردم و احساس مسئوليت.
در طي اين چند سالي كه از آن روز مي گذرد همواره كار خودم را درست مي دانستم ولي امروز نه
و شادم كه توانستن نگاه ديگري داشته باشم به خودم و اين تنها به معجزه نوشتن صورت گرفته.
نگاه ديگر

در يكي از كتابهاي كاستاندا به جمله جالبي برخورد
كرده بودم كه سعي مي كنم همواره ان را رعايت كنم.
زماني كه مشغول كاري يا صحبت با ديگران هستم همواره رفتار خودم را با ديد شخص ديگري نگاه كنم. يك نوع داناي كل يا بهتر بگم بيناي كل كه تمام صحبتها را نه از منظر خودم بلكه از منظر ديگر مي بيند.
از نگاه شخصي كه در يك متري من ايستاده و مرا با ديد ديگري مي بيند. يك ديد بيطرف و منطقي
هر وقت كه موفق به انجام اين كار شدم اون لحظه كارم يا رفتارم درست و حساب شده بود . چون مي تونستم رفتار خودمو كنترل كنم. و اگر مخاطب من رفتاري غير معمول داشت من نيز چون او نشوم.
ديشب هم توي ذهنم اون روز را باز بياد آوردم و از نگاه ديگر ديدم كه نه حق چندان هم با من نبود.
=====================================



● هيچ جا را نمي ديدم چراغ پيشانيم خوب كار نميكرد و وقتي از بقيه بچه ها توي اون دهليز غار جلو افتاده بودم ديگه هيچ نوري نبود
منتظر شدم تا به من برسند
تاريكي غار تاريك ترين تاريكيه كه كسي مي تونه مجسم كنه. ظلمت مطلق. هيچ نوري حتي رگه اي از روشنايي وجود نداره. وقتي دستت رامي آري جلوي چشمهات
هيچ چيزي را نمي بيني انگار توي قير قرار گرفتي . اين تاريكي با صداي غار وقتي همراه مي شه احساس عجيبي را در آدم بوجود مي آره.
غارها ساكت نيستند ترانه خودشان را دارند. صداي هوا يا چك چك قطرات اب بهر حال چيزي است كه بگوش برسد مانند يك نجواي آرام.
دستهامو به سمتي كه مي دونستم ديوار غاره بردم و سعي كردم با كمك اون چند قدمي به جلو برم.مي دونستم اگراز اون دهليز ده پانزده متري عبور كنم مي رسم به تالار اصلي غار با چكيد و چكنده هاي رويائيش. دوستي كه كروكي اين قسمت را به ما داده بود گفته بود كه توي اين دهليز حواسمونو جمع كنيم ولي نگفته بود چرا.
دو سه قدمي جلو رفته بودم كه متوجه شدم انگار پام داره مي ره داخل ماده خميري و بدبو . جهت جريان هوا از پشت سر من بود و تا اونجا نمي گذاشت اين بو را حس كنم.يك قدم ديگه و بعد ايستادم.با خودم گفتم باطلاق؟ توي غار
مي ترسيدم جلوتر برم و ممكن بود سر راهم يك چاله باشه كه توش سقوط كنم. 
لعنت به اين چراغ مسخره چه وقت خراب شدنشه.
صبر كردم و كم كم سر و صداي بچه ها داشت مي اومد و رگه هاي نور ديوار را نقاشي مي كرد.
اونا پيچيدن توي تالار و نور چراغاشون همه جارا روشن كرد كه خداي من
سعي كردم خودمو كنترل كنم. هزاران هزارخفاش توي سقف اون تالار بودن و يهو پرواز كردن. مي خوردن به سر و صورت ما و جيغ مي زدن. سعي مي كردم خودمو كنترل كنم و لي نمي شد. مي خواستم از جايي كه هستم بدوم بيرون تحملش رو نداشتم با به خودم مي گفتم تحمل كن تحمل كن دستام جلوي صورتمو گرفته بودم و خم شده بودم به طرف زمين
تا بالاخره رفتن. همه چيز تموم شد انگار قرني به من گذشت ولي تموم شد باز مسير را ادامه داديم.
چند دقيقه بعد در تالار بزرگ بوديم و چشمهاي ما از اون تلالو و زيبايي كه طبيعت بوجود آورده بود خيره شده بود. چكيده ها چكنده ها بلورهاي سوزني شكل كه در زير تور چراغ هاي ما رقص نور داشتند و چقدر زيبا بودند
اشكال جادويي كه فقط جادوي مادر طبيعت قادر به خلقشون بود و ما جزو معدود كساني بوديم كه سعادت ديدارشون را پيدا كرده بوديم 
آنقدر زيبا كه همه چيز را فراموش كرديم خفاش ها - سختي مسير همه و همه فراموش شد
چشمان ما رنگ نور گرفته بود.
باور كردني نبود بلور چكيده اي را مي ديديم كه به خاطر جريان هوا مثل شعله هاي آتش هر كدوم به سمتي زبانه كشيده بودن.
ستونهاي بزرگي كه ارتفاعشون از محدوده تابش نور چراغ هاي ما بسيار بالاتر بود انگار رفنيم توي يك باغ گل كه بوي عطرش باعث مي شه زمان را فراموش كني .نمي خواستيم برگرديم ولي چاره نبود بايد بر مي گشتيم 
بيرون غار باز به هم قول داديم جاي اين غار را به كسي نگيم چون كسي كه اينجا را به ما معرفي كرده بود اينو خواسته بود
نمي خواست و نمي خواستيم اينجا هم مثل بقيه غارهاي كشورمون خراب بشه 
بهتره اون در آرامش ابديش تنها باشه و كسانيكه قدر زيبائيشو نمي دونن هرگز بهش پا نگذارند

حق چندان هم با من نبود.

همین
===========================================

● سال هاست كه مي شناسمش. شناختن كه نه چرا كه شناختن به معني فهميدن و درك كردن است. پس بهتر است بگويم سال هاست كه مي دانم هست و بنا به شغلش مسئوليتي بزرگ در عرصه ورزش كوه دارد.
او رااز گفتار ديگران شناخته بودم. از نقل قول ها و قضاوت هاي ديگران.نه از برخوردهاي خودم چون آنان مي پنداشتم آدم منصفي نيست. كاري براي هيچ كس انجام نداده و تنها به فكر خود و تني چند از اطرافيان خود بوده.
من نيز چنين باور داشتم مي گفتند خود راي است. ديكتاتور است و مستبد و هيچ ديگري را نمي پذيرد.
انگاره هاي ذهني من نيز طي سالها بر اين سياق شكل گرفته بود.
نامش كه مي آمد نه يك انسان كه يك سيستم يك دستگاه برايم تداعي مي شد كه بد است و چون بد است بايد از او دوري جست.
تا زماني كه در پي چندين برخورد كاري فهميدم بايد او را نيز انساني چون ديگران مجسم كردم . يك پدر يك همسر يك دوست يك برادر يك انسان
و از آن روز توانستم سعي كنم در شناختنش كه در اين دنياي پر هياهو و در عصري كه انفجار اطلاعات لقب گرفته ديگر هيچ چيزي هيچ نوشته اي هيچ عكسي حقيقي نيست جز آنجه كه خود با چشم خود ببينم.
امروز از اينكه توانستم يك انسان را از منظر خودم و نه از منظر ديگران ببينم شادم.
زيرا فهميده ام اگر بتوانم همواره قضاوت خود در باره ديگران را بر مبناي قضاوت آگاهانه خودم بگذارم و نه پيش فرض هاي ديگران دنيا كمي مهربانتر مي شود 
كه اين كمي چقدر جا دارد وچقدر بزرگ است 
خيلي بزرگ
بزرگ به اندازه شناخت يك انسان
همین

=========================================

● درست ساعت 12 شب بود كه از پناهگاه زديم بيرون. بقيه هنوز خواب بودن. مي دونستم مسير مشكل خاصي نداره و با ادامه دادن اون از روي خط الرس به قله خواهيم رسيد.توي هواي باز ستاره ها سو سو مي زدن و شب تاريك تاريك بود . از اون تاريكي هاي ناب
چهار نفري خودمونو به طناب متصل كرده بوديم و پشت سر ژروم راه مي رفتيم. شايد براي اون اين سي يا چهلمين باري بود كه به مون بلان صعود مي كرد ولي براي ما اين تجلي يكي از بزرگترين خواسته هاي زندگي كوهنورديمون بود.
صعود به بام اروپا به قله اي كه تاريخ كوهنوردي با اون شروع شده بود.
هوا بفهمي نفهمي باد داشت . باد كه چي بگم حسابي بوران شده بود. و ذرات ريز برف و يخ مدام مي خورد به سر و صورتمون. سرماي شب هم مزيد بر علت بود.
ناخود آگاه سريعتر راه مي رفتيم كه زودتر گرم بشيم.
و وقتي كه گرم شدي ديگه سرما برات مفهومي نداره. از اين حالت توي كوه خيلي لذت مي برم. وقتي كه گرم راه رفتن هستم و بدنم داغ شده . اون موقع است كه باد و سرما و برف و يخ نمي تونن اذيتت كنن. و تازه به سرزندگي تو اضافه مي كنن.
به يك جانپناه كوچك رسيديم. اگه با همون سرعت ادامه مي داديم باز توي تاريكي به قله مي رسيديم و اين اصلا خوب نبود . اين همه راه نيموده بوديم كه از بالاي بلندترين قله اروپا چشم به تاريكي بدوزيم.
رفتيم توي پناهگاه و يكساعتي نشستيم. توي پناهگاه حسابي سرد بود و بدن گرم ما رفته رفته سرد مي شد و سردتر.
هميشه هوا يكساعت مونده يه طلوع يهو سرد مي شه سردتر از تمامي طول شب . سرمايي كه آدم اونو با گوشت و استخونش حس مي كنه
ديگه حسابي لرزه به بدنمون افتاده بود كه زديم بيرون.
اون حالت سرد و يخزده ما موقع بيرون آمدن كجا و اون حالت گرم و قبراقي كه يكساعت قبل داشتيم كجا.
هوا نم نمك داشت داشت يه جورايي روشن مي شد. اين روشني رو فقط كساني مي دونن چيه كه بارها و بارها قبل از طلوع زورق سرخ فام خورشيد توي كوه ها راه رفته باشن. توي دل تاريكي توي اوج سياهي مي شه رگه هايي از بازي نور را تشخيص داد كه داره فرياد مي زنه صبح آمد مقاوم باشيد.
ادامه مسير روي تيغه باريكي بود كه يكطرفش دو هزار متر پايين تر ايتاليا بود و طرف ديگر يخچال بوسون. كافي بود يكقدم به چپ يا راست اشتباه گام برمي داشتيم.
و قله؟
بي تاب بودم كه قله را ببينم. اما فقط جلوي ما سربالايي بودو يخ
بنوعي با طلوع خورشيد مسابقه گذاشته بوديم. مي خواستيم زودتر ازش به قله برسيم . مي خواستيم خورشيد روي قله به استقبال ما بياد اون دور دور ها از وراي ابرها باز شاهد شكل گيري يك نقاشي عظيم ديگه بوديم
ابرها به رنگهايي در مي اومدن كه هيچوقت نمي تونم توصيفشون كنم. چيزي فراتر از قرمز و نارنجي و زرد ولي هنوز خود خورشيد پنهان بود
رنگ طلايي طلوع منو به ياد يكي از زيباترين روزهاي زندگيم انداخت.
اون غروب طلايي توي كيش و تلالو طلاي آفتاب روي آب و يكي شدنش با رنگ موي كسي كه دوستش دارم
لحظه اي كه همواره توي اين سالها هر وقت بهش فكر مي كنم پر مي شم از آرامش و محبت
سريعتر گام بر مي داشتيم قله معلوم بود مي خواستيم سريعتر برويم . سراسر كوهستان از روشن شده بود
بر آ اي آفتاب
اي خوشه زرين بر آ اي توشه اميد
تو جوشان چشمه اي 
من تشنه اي بيتاب
بر آ سر ريز كن تا جان شود سيراب

فط چند قدم مونده بود قله هنوز سربي بود همه با هم چند قدم آخر را برداشتيم
و رسيديم بالا
چشم انداز افسانه اي و زيباي آلپ كران تا كران رو بروي ما بود و از اون دورها خورشيد بيرون مي اومد
اولين تابش مستقيمش هم رو نوك قله بود جايي كه ما بوديم 
و ما را گرم مي كرد و اميد مي داد

همین

=========================================

● شازده كوچولو الزاما يك نفر نيست الزاما كوچيك و مو طلايي نيست. الزاما از اخترك ب 612 نيومده . اون مي تونه يه آدم تنها كه دور و بر ما زندگي مي كنه باشه. همون آدم تنها و غميگني كه هميشه مي بينيمش و مي دونيم كه هست ولي روزمرگي هامون اجازه نمي ده بريم پيشش و ازش بپرسيم
تشنه اي؟
يا دلت مي خواد با هم آواز بخونيم
دلت مي خواد بريم كنار دريا
شازده كوچولويي رو مي شناختم كه اگر اين كارها را براش مي كردي ديگه از دنيا هيچ چيزي نمي خواست
اما وقتي كه اون ديگه مي ره ,مي ره به اخترك خودش يهو يادمون مي آد كه 
اي داد بيداد
ديگه رفت
بعد مي شينيم و شروع مي كنيم به ذهن فشار ورن كه خاطرات غبار گرفته را پاك كنيم و واضح
تا هي مدامش كنيم و افسوس بخوريم
كه چرا قدرشو نمي دونستيم
اينقدر افسوسم يخوريم كه ديگه افسوس خوردنمون هم بشه جزيي از روزمره گي مون
و باز غافل بشيم از شازده كوچولوهايي كه
دور و بر ما زندگي مي كنن
و دلشو ن خوشه به يك سلام يا يك ليوان آب
شايد هم يك لبخند
....

No comments: