Monday, January 21, 2002

فروردین ۱۳۸۱



هميشه فروردين و ارديبهشت ياد بيستون مي افتم 


بيستون وهم انگيزترين کوهي است که در تمام زندگي ام ديدم . 
اولين باري که بيستون رفتم هنوز يادمه . ميني بوس ما دم دماي صبح اون وقت که هوا هنوز تاريکه ولي رگه هاي روشني توي فضا چرخ مي خورند جلوي بيستون ايستاد و ما پياده شديم .
ابرهاي سفيدي بالاي ديواره را گرفته بودن و باد مي وزيد.
بيستون پله پله است و برج برج .
بايد ديدش تا فهميد چه سخن مي گويم .
چون به وصف در نمي آد.
فراتاش که بقولي بدست فرهاد تراشيده شده در جلوي ما بود. سينه اي صيقلي از سنگ که به ارتفاع 40 متر در عرض 300 متر تراشيده شده است.
اما چرا؟
کسي نمي داند.
بيشک اثري عظيم بود که دست روزگار مانع تکميل آن شد
و بعد تبديل شد به صحنه يکي از زيباترين داستان هاي اين مرز و بوم .


امشب صداي تيشه از بيستون نيامد
گويا به خواب شيرين فرهاد رفته باشد 


هر قدر بالا سرمان را نگاه مي کرديم فقط کوه بود و سنگ و سختون
آسمون را نمي ديدم
..............
يکي از با شکوه ترين آفتاب غروب هاي عمرم را هم توي بيستون ديدم .
بالا هاي ديواره بوديم . تقريبا انتهاي پله سوم . و آخرين طول هاي مسير قوش
نه عجله بود نه ترسي از شب ماني .
اون جا انگار داخل يک قلعه عظيم باستاني شده بودم . 
پر بود از برج ها و باروهاي طبيعي که مادر طبيعت به اون زيبايي بوجودشون آورده .
آخرين پرتو هاي نور خورشيد رگه رگه از پشت اون سوزني ها خودي نشون مي دادند .
و آسمون رنگ طلايي غريبي گرفته بود.
پشت سر ما رودخانه گاماسياب گندمزارهاي پاي بيستون را سيراب مي کرد و جلوي روي ما سينه ديواره قرار داشت .
و عقاب هاي پاشکوه بيستون نگهبانان اين زيبائي جاودانه دور و بر ما چرخ مي زدند.
و هر از چند گاهي سکوت بيستون را با صداي مرموز خودشون مي شکستند.


دلم نمي خواست اون لحظات نموم بشن و يا حتي به پايان مسير برسيم .
پايان مسير يعني برگشتن به دنيا بود و شهر و همه روز مره گي ها
ولي اون بالا فقط
بيستون بود و عقاب ها و غروب آفتاب و گل هاي کوهي 



........................................................................................




● عصر توي تهران 
سخت مشغول روز مره گي بودم . بايد از اين سر تهران مي رفتم اون سر . توي ماشين نشسته بودم و حرص مي خوردم چرا اينقدر خيابون شلوغه .
يه پسر کوچولو رو ديدم که سر حال و بي غم دنيا کنار درختاي پارک داره راه مي ره و کيفش رو تکون مي ده و آواز مي خونه .


حسادت هم خيلي يده ..
نه؟□ نوشته شده در ساعت 10:14 AM توسط parsa 



........................................................................................






● خسته و کوفته از آخرين معبر غار گذشتيم و باز به سطح زمين برگشتيم . هواي نياسر ديگه گرم شده بود و خفه . حتي شبش هم ديگه گرم بود. توي غار زمان را فراموش کرده بوديم و وقتي بيرون اومده بوديم بقدري دير بود که رومون نمي شد در خونه اون مرد مهربون را بزنيم و براي جاي خواب مزاحمش بشيم.
رفتيم طرف حسينه ده و کنار سکوي هاي بيرونش ولو شديم .
حوض آب و خنکاي دلپذيرش مرهمي بود براي خستگي ما.
شب تاريکي بود . آسمون را غبار پر کرده بود و هيچ ستاره اي معلوم نبود. روي تپه روبروي ما شبح مبهم 
آتشکده قديمي نياسر از توي تاريکي قابل تشخيص بود.
نمي دونم تاريکي بي ستاره شب بود يا کشش ديدار آتشکده که باعث شد يکي از بچه ها پيشنهاد بريم اون جا.
آتشکده خاموشي که بر خلاف نامش سال ها بود هيچ آتشي در اون ديده نمي شد.
چهار نفر بوديم و يکي از بچه ها گفت بيائيد ما نور را به آتشکده ببريم .
هر کدوم ما يک شمع روشن کرد و براه افتاديم .
آتشکده روي بلندي قرار داشت و باد شب کوير دور تا دور اون جريان داشت .
زنده نگاه داشتم شعله شمع براي من شده بود همه چيز. بايد شعله را روشن به اون بالا مي رسوندم و اين باد بود که حريف ما بود .
گاهي دور تا دور ما مي چرخيد و منتظر يک آن غفلت ما مي شد و گاهي بناگاه جهتش را عوض مي کرد تا شعله کوچک شمع را خاموش کنه .
ولي شعله هم يار من بود و در پناه دستم مي جنگيد.
و آتشکده ساکت نظاره گر ما بود .
من از بقيه زود تر رسيدم .و چه لذتي داشت لحظه اي که در پناه ديوار هاي امن و قديمي اون تکيه دادم و به شعله شمع دستم نگاه مي کردم که داره نور را و رشني را هديه مي ده .
باد هم شکستش را قبول کرد و با سخاوتمندي غبار آسمون را کنار زد تا چشم ما به هزاران هزار شعله آسمون روشن بشه .
يکي از بچه ها واکمنش را گذاشت روي بلند گو
اون در تمام لحظات مبازره با باد داشت به گل صد برگ گوش مي داد
اندک اندک جمع مستان مي رسند...


و صداي تار بود و شب و ستاره و شمع و آتشکده