Monday, December 06, 2021

عباس سیدی نیا هم رفت

سال ۷۱ علم چال باهم بودم ، تنها اومده بود و می خواست انفرادی ۴۸ را صعود کنه. 


فقط یه طناب ۳۰ متری ( از اون طناب های صورتی فدراسیونی) با خودش داشت، پرسیدم چه جوری می خوای صعود کنی، گفت با دو تا تسمه و ترایکم .


من که سر در نیاوردم!  رفت رو مسیر و طرف های ظهر برگت و گفت و سایلم افتاد پایین .


گفتم چیزی می خواهی بهت بدم،  گفت نه و برگشت رودبارک. سال بعددوباره رفت و گفت مسیر را به همون روش سولو صعود کرده. 


در برنامه صعود مشترك مربیان  البروس با هم بودیم و کلاس یخنوردی اسکاتلند سال ۸۱ ، 


هیچوقت نخواستم  در باره صعود ۴۸ ازش دقيق برسم که چه جوری رفته آدم لاف زنی نبود، وقتی می گفت حتما صعود کرده بود.


کلی جلوی مربیان انگلیسی ازش تعریف کردم که چه مسیر سختی را سولو رفته و چقدر با تجربه هست. تا پوششی باشه که مربیان بهش به خاطر ضعف زبان کم توجهی نکنن.


مرد شریف و کم حرفی بود، یادش گرامی ، 


تو اون کلاس اسکاتلند پنج نفر بودیم که فعلا دو نفر از دار دنیا رفتن. آقای عظیمی و عباس.


تا نوبت نفر بعد کی برسه!


 

Monday, October 26, 2020

بعد از بیست سال

 

چند روز کم یا زیاد بیست سال پیش بود که با سر و کله زدن با راهنمایی که حسین درخشان در وبلاگش برای فارسی کردن سرویس بلاگر منتشر کرده بود موفق شدم این آدرس را در بلاگر ثبت کنم و وبلاگ خودم را راه بیاندازم.

وبلاگ نویسی و نوشتن در یک خونه شیشه ای کاری بود که خیلی زود فراگیر شد اما شاید برای ما بیست سی نفر اولی که این شانس را داشتیم که این کار را از ابتدا تجربه کنیم ، تجربه نابی بود. شاید همه ما دفترچه یادداشت و یا خاطرات خودش را داشت اما نوشتن در این خونه های شیشه ای با پنجره های باز به همه دنیا چیز دیگه ای بود.

من از وبلاگستان زود رفتم بیرون، و نوشتن  ( آخترک ب ۶۱۲ کجاست) را در سایت خودم ادامه دادم و بعد همه یادداشت هام را به بلاگفا منتقل کردم. البته تحت عنوان (کوه ها و آدم ها)

http://eigerdream.blogfa.com

البته سال ها است که دیگه نمی نویسم، و ترجیح می دم بيشتر بخونم.

تصميم گرفتم بعد از این همه سال دوباره یادداشت ها را برگردونم به بلاگر. البته به مرور، که چه پیش آید.

به یاد اون قدیم ها

همين!



Monday, October 12, 2020

«چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید»


امروز بنا به تصادف توی اینترنت برخورد کردم به «طرح درس دوره کارموزی برف» ویرایش سال ۱۳۹۸ گفتم ببینم از سال ۱۳۸۲ که نسخه اول این طرح درس را برای فدراسیون نوشته بودم چقدر فرق کرده.

و خب خیلی جالب بود گویا نفی کار دیگران و حذف زحمت بقیه در تمام ارکان جامعه ما نهادینه شده!

غیر از تعویض چند عکس مهم ترین کاری که مسئول محترم کمیته آموزش انجام دادن حذف نام من بعنوان نویسنده و مترجم اصلی و حذف نام همه دوستانی بود که در این کار همفکری کردند!!

البته دیدم در بقیه جزوات جدیدی که کمیته محترم آموزش منتشر کرده اسم و رسم همه همکاران می درخشه ! پس حذف اسم رویه واحد نبود.

دستشون درد نکنه!😶😶😶

پینوشت: یادم افتاد «حق مولف» یک قانون هست، قانون را باید اجرا کرد نه اینکه بنا به صلاح دید و توصیه ! آن را دور زد!

Thursday, January 26, 2012

عنکبوت سفید



کتاب های بسیار زیادی در حیطه کوهنوردی نوشته شده اند و شاید بتوان کوهنوردی را از لحاظ فرهنگ نوشتاری دارای یکی از غنی ترین میراث های مکتوب بشمار آورد و در بین تمامی کتاب کوهنوردی شاید بتوان عنکبوت سفید را یکی از تاثیر گذار ترین کتاب ها نامید.

بسیاری کوهنوردان نام آشنا و معروف دیروز و امروز در کوهنوردی اروپا این کتاب را الگو بخش خود در پای نهادن به دنیای کوهنوردی فنی و یا انگیزه ای برای وسعت دادن به حد تلاش خود نامیده اند.

در دنیای غیر کوهنوردی نویسنده کتاب "هنریخ هارر" را به واسطه کتاب معروف دیگرش "هفت سال در تبت" می شناسند.

کتابی که فیلم پرفروشی با همین عنوان نام از آن ساخته شد و به شرح ماجرای اسارت او در سال 1339 و در بازگشت از صعود اکتشافی نانگاپاربات در پاکستان بدست نیروهای متفقین در ابتدای جنگ جهانی دوم و سپس فرار او و اقامت گزیدنش در تبت و آشنایی با دالایی لاما و هجوم چین و اشغال تبت می پردازد.

اما شهرت "عنکبوت سفید " نیز در دنیای کوهنوردی نه تنها دست کم از هفت سال در تبت ندارد بلکه شاید در قیاس از آن بسیار معروف تر باشد.

صدها کوهنورد نام آشنا و گمنام بعد از مطالعه این کتاب به افسون و آرزوی صعود دیواره شمالی آیگر گرفتار شدند. صعودی "هارر" با چیره دستی تاریخچه آن را از تلاش های اولیه تا اولین صعود موفق و بعد از آن را بازگو می کند.

او با قلمی شیوا و سحار چنان لحظات نفس گیر صعود و تلاش های تلاش کنندگان راه صعود دیواره شمالی چه نافرجام و چه خوش پایان را به تصویر می کشد که خواننده خود را همگام و صعود کنندگان حس می کند.




او که خود جزو تیمی چهار نفره بود که بالاخره در سال 1938 (1316 شمسی) موفق به صعود این غول یخزده که بزرگترین معمای کوهنوردی آلپ لقب گرفته بود شدند توانسته بهتر از هر کسی نه تنها جزییات فنی و تکنیکی صعود ها را ترسیم کند بلکه با چیره دستی با زدن نقبی به حیطه اخلاقیات کوهنوردی و باید ها و نباید های آن دیدگاهی جالب در باره جنبه های روحی و ذهنی کوهنوردان را ارائه دهد و همچنین با نگاهی دقیق به نقش رسانه های و جنجال سازی خبرنگاران و قلم بدستانی پرداخته که با کمترین اطلاعات از کوهنوردی واقعی تنها به فکر اخبار داغی هستند که تیتر روزنامه هایشان شود آنانی که صعود برایشان مفهومی جز سوژه ای برای ایجاد جنجال ندارد و چه بهتر که صعودی با مرگ و سختی توام شود تا خوراک خبری آنها نیز کامل تر گردد.

همان گونه که دیواره شمالی آیگر یک دیواره معمولی نیست کتاب "هارر" نیز یک کتاب معمولی در کوهنودری بشمار نمی آید شور و احساس در صفحات آن موج می زند. نویسنده همواره تلاش کرده این شور و احساس را با سنجش و درک درست از واقعیت ها مهار کند.

نام آیگر با تاریخ کوهنوردی جهان گره خورده است. در کتاب تمامی نام هایی که هر یک پایه گذار مکتب و سبکی در کوهنوردی بوده اند را می بینید. از" هرمان بوهل" تا" لیونل تری" از" گاستون ربوفا" تا" ریکاردو کاسین" از "داگ اسکات" تا "جان هارلین" و "بانیگتون " و .......

تلاش بزرگ قامتان کوهنوردی با قلم سحار "هارر" با چیره دستی در کتاب به زیبایی به تصویر کشیده شده واشتباهات آن ها نقد شده و نویسنده تلاش کرده از موضع یک منتقد منصف به نقد تلاش ها و واکاوی شکست ها بپردازد.

اما ......

با وجود تمامی این ارزش ها و جایگاه رفیع ,این کتاب خالی از نقص نیست هر چند باورش دشوار است.

...

شاید این هم از دیگر وِیژه گی های آیگر است که براستی تمامی اضداد را در خود جا داده است.

"هارر" این منتقد بیطرف و این کوهنورد صادق در بخشی از این کتاب چنان چشم بر واقعیت بسته که شاید سخت به باور بیاید. شاید برای بیش از صد ها هزار خواننده کتاب او دشوار باشد که باور کنند حتی منتقد و نویسنده ای مانند او می تواند به ورطه بغض فرو بغلطد و چشم بر واقعیت ببندد.

قبل از واکاوی این مورد بهتر است کمی بیشتر با دیواره شمالی آیگر ـ اهمیت اولین صعود آن در تاریخ کوهنوردی آلپ و جایگاه "هارر" آشنا شویم.

دیواره 1800 متری شمالی آیگر یکی از شش دیواره بزرگ آلپ و شاید معروفترین آنها است. چشم انداز عظیم این دیواره که بر خلاف تمامی دیواره های معروف آلپ آیگر در محلی مشرف به شهر و زندگش اشرافی شهری, در بالای پیست اسکی معروف “شایدک"و شهرک گریندل ولد سویس قرار گرفته همواره نگاه بسیاری از کوهنوردان و غیر کوهنوردان را به سوی خود کشیده و می کشد.

دیواره شمالی آیگر بعداز دوران طلایی کوهنوردی آلپ و صعود تمامی قله ها و مسیرهای سنگی معروف آن تنها دیواره ای بود که در برابر کوهنوردان تسلیم نشده بود. حاصل تلاش های تا قبل از سال 1938 بر روی این دیواره هشت کشته بود. چهار تن از این افراد اعضای گروهی بودند که در سال 1936 سعی صعود دیواره را داشتند. صعودی که پایان آن چیزی ورای تراژدی بود.

سالهای انتهایی دهه 30 در اروپای زخم خورده از جنگ جهانی اول سال های به گوش رسیدن پا های رایش سوم و اوج احساسات ناسیونالیستی برای ملیت های مختلف این قاره بود. آلمان نازی در سر حال سر بلند کردن از خاکستر بود و ورزش گاه دست مایه ای می شد برای ابزار وجود و اثبات برتری. صعود آیگر چنان اهمینی یافته بود که سران آلمان نازی جایزه مدال طلای المپیک را برای اولین صعود کنندگان وعده داده بودند.



کوهنوردی ورزشی است فاقد تماشگر و اوج فعالیت های آن در محیط های دور افتاده و عاری از چشم هر بیننده ای انجام می شود اما آیگر باید تمایز خودش را با هر کوه دیگری ثابت کند . حتی از این نظر. مردم عادی و توریست ها می توانند با دوربین های نصب شده بر روی تراس هتل ها ( در صورت مساعد بودن هوا) از لحظه لحظه حرکت و تلاش کوهنوردان با خبر شوند و آن را به نظاره بنشینند. درست همانند هر رقابت ورزشی دیگری !

این ویژگی خاص برای خبرنگاران ورزشی و اربابان جراید فرصتی استثنایی برای خبر پراکنی و جنگ رسانه ای از آخرین خبر ها در مورد فتح آخرین دژ فتح نشده آلپ بشمار می آمد که با درج اخبار و تیترهایی جنجالی نظیر به افزایش تیراژ روزنامه های خود بپردازند.

این توجه رسانه ای صعود آیگر در دنیای کوهنوردی خواه نا خواه باعث ایجاد رقابتی پنهان بین سنگنوردان برتر آن زمان شده بود. کوهنوردان بخش های شرقی و غربی آلپ که هر کدام نماینده سبک خاصی در کوهنوردی بودند می خواستند این افتخار را به نام خود ثبت کنند.

اما هیبت سنگین این دیواره آن چنان بود که تا سال 1934 هیچک جرات تلاش واقعی را بر روی آن به خود نداد.

در سال 1934 دو کوهنورد تا ارتفاع 2900 آن صعود کردند.

درسال 1935 دو کوهنورد آلمانی بعد از سه روز تلاش و رسیدن به ارتفاع 3300 متر در میان توفان ناپدید شدند و جان باختند.

در سال 1936 صعود چهار کوهنورد آلمانی و اطریش یکی از دردناک ترین حوادث کوهنوردی را رقم زد و منجر به مرگ تمامی آن ها شد. مرگ آخرین نفر که در در برابر چشمان مستاصل تیم امداد و تماشگران مضطرب از پایین دیواره که با تلسکوپ آن را به نظاره نشسته بودند بحث های زیادی را در جامعه برانگیخت تا جایی که بسیاری سخن از غیر قانونی کردن کوهنوردی و ممنوعیت آن نمودند.

در سال 1937 دولت سویس اعلام کرد صعود دیواره ممنوع است و در صورت تلاش و بروز حادثه بر روی آن هیچ تیم امدادی برای کمک حرکت نخواهد کرد. این سال دیواره نیز دو کشته طلب کرد.

صعود سال 1938 که "هارر" جزو آن بود می توانست با تراژدی و مرگ همگام شود. او در آن زمان دانشجو بود با دوستش "فریتز کاسپارک "قرار صعود دیواره را می گذارند و با دو چرخه و موتور سیلکتی قراضه خود را از اطریش به سویس می رسانند. و چادر خود را در پای دیواره بر پا می کنند.

در محل چادرگاه آن ها چندین چادر دیگر هم متعلق به کوهنوردانی از آلمان و ایتالیا و اطریش بود. "هارر" و همطنابش بعد از چند روز بررسی آماده صعود می شوند. حرکت خود را در نیمه های شب آغاز می کنند. در ساعات آغازین روز متوجه صعود دو کرده دیگر در پشت سر خود می شوند. در یکی از دو کرده دو اعجوبه کوهنوردی آن زمان "آندره هکمایر" و "لوودیک ورگ" در حال صعود بودند.

"ورگ " در سال1937 و بعد تلاشی در خود تحسین بر روی دیواره داشت و از دو شب بیواک در طوفان دیواره جان سالم بدر برده بود. و "هکمایر" فنی ترین کوهنورد آن روزگار آلپ غربی لقب گرفته بود.

کرده دیگر دو کوهنورد جوان بودند که با تجهیزاتی بسیار نامناسب قصد صعود داشتند. سه کرده بعد از رسیدن به همدیگر خود را در وضعیتی نا خواسته می بینند.

صعود از مسیری نا مشخص و در چنین حالتی آن هم با نفراتی که هیچ شناختی از یکدیگر نداشتند چندان عاقلانه به نظر نمی رسید. "هکمایر " و "ورگ" با تصمیمی درست که ناشی از تجربه بالایشان بود اعلام می کنند که بهتر می بینند فرود بروند و خود را درگیر ریسک صعود و گیر کردن در ترافیک دو کرده دیگر نکنند!

تصمیمی این دو نفر به منزله چشم پوشی از کسب چنین افتخاری و خالی گذاشتن میدان برای نفراتی بود که از لحاظ نام و تجربه قابل به مقایسه با آنها نبودند بسیار قابل تحسین بود.

تصمیم که نشان از دید درست و حاکم بودن قدرت تصمیم گیری این دو اسطوره کوهنوردی داشت. کوهنورد عقلانی و نه احساسی . کاری که انجامش در توان هر کسی نیست.

یک آن خود را جای آنها بگذارید, دو کوهنورد با تجربه در هوایی مناسب با لوازمی که در زمان خود بی نظیر و انقلابی بود ( کرامپون اختصاصی 12 نیشه ) و تبر یخ کوتاه که بطور اختصاصی برای آن ها ساخته شده. برنامه ای که می توانست در تاریخ ثبت شود و اسپانسر ها و افکار عمومی که مشتاقانه منتظر صعود آنها بودند.

هیچکدام این عوامل باعث تحت تاثیر قرار گرفتن این دو نشد. آن ها میدان را برای دو کرده دیگر که جلوتر از آنها صعود را آغاز کرده بودند خالی گذاشتند و فرود رفتند.

"هارر" به صراحت شگفتی خود را از این تصمیم بیان می کند. تصمیمی که برای آنها غیر قابل باور بود. در هر حال دو کرده با فاصله کم از یکدیگر و بصورت مجزا به صعود ادامه می دهند. در ساعات نیمروزی کرده پاینی که مسیر را فراتر از توان خود می بیند با فریاد به آنها اعلام می کنند که آنها نیز فرود می روند!

"هارر" و همطنابش بر روی دیواره تنها می مانند. آنها خود را به اولین محل بیواک معروف به لانه پرستو می رسانند. صعود تا این مرحله خوب پیش رفته بود.

آیگر در تابستان هم همواره پوشیده از برف و یخ است اما "هارر" که تخصص بیشتر در سنگنوردی داشت از آوردن کرامپون صرفنظر کرده بود به جای آن به زیره کفشهای کوهنوردیش گلمیخ هایی برای صعود از بخش های یخی کوبیده بود. کاری که در اولین بیواک و با دیدن قسمت های یخ زده بالای سرش به اشتباه بودن آن پی برده بود.

در هر حال هوای خوب و این فرصت استثنایی برای صعود کامل جبهه شمالی باعث شد که آن دو این امر را نادیده بگیرند. قرار شد "هارر" قسمت های سنگی و "کاسپارک " بخش های یخی را صعود کنند.

صبح بعد با روش شدن هوا آن ها در بخش های پاینی دویاره دو کوهنورد بصورت دو نقطه کوچک را دیدند که مشغول صعود با سرعتی عجیب بودند. کمتر از دو ساعت بعد آن ها با دیدگانی حیرت زده متوجه شدند آن دو کسانی غیر از "هکمایر" و "ورگ " نیستند. که با آگاهی از فرود تیم قبلی از مسیر مجددا برامه خود را برای صعود عملی دیدند و با سرعتی عجیب مسیر صعودی را یک روز طول می کشید در چند ساعت صعود کردند و خود را به محل بیواک رساندند.

"هارر" شادی خود از دیدن آن را پنهان نمی کند. تجربه و توانایی آن دو نفر می توانست بدون تردید کمک برزگی برای صعود باشد. بدون هیچ صحبتی هر چهار نفر قبول کردند در قالب یک تیم و بصورت یک طناب صعود کنند. سر طنابی را " هکمایر "که شکی در توانایی های فنی او نبود بر عهده گرفت.

این کرده چهار نفره موفق شد دیواره را به دو شب مانی و در هوایی میان طوفانی بسیار وحشتناک صعود کند. سنگنوردی فنی در " رمپ "سرمای سوزان در شب بارش تگرگ و برف سنگین در "تراورس ایزدی" ریزش بهمن در بخش " عنکبوت سفید "و یخزدگی " شکاف خروجی" هیچدام نتوانست خللی در اراده آن ها در اتمام مسیر بوجود آورد. هر چند بقول "هارر" این روح سرکش آنها بود که جسم بی توانشان را تا فراز قله و گام های انتهای بالا کشید.

در بازگشت از آنها بسان قهرمانان افسانه ای تجلیل به عمل آمد. با ماشین تشریفات و در میان استقبال بی نظیر مردم به برلین رفتند و مدال شجاعت توسط دولتمردان آلمان و اطریش به آن ها اعطا شد.

آخرین دژ آلپ در برابر اراده کوهنوردان تاب تحمل نیاورد. هر چند "هارر" معتقد بود آیگر با ما مهربان بود و ما آن را فتح نکردیم چون هیچ کوهی فتح نمی شود آیگر تنها به ما اجازه عبور داد.

"هارر" سال بعد به تیم اکتشافی نانگا پاربات دعوت می شود و همانطور که گفته شده این برنامه برای او تبدیل به سفری طولانی و ده ساله می شود.

"عنکبوت سفید" نام یکی از گلو گاه های معروف صعود دویاره شمالی آیگر است. بخشی از دیواره که محل تجمع برف و یخ و بهمن های فرو ریخته از بالای کوه است. دست طبیعت به گونه دیدنی حالت برف ها و ستون های یخی این قسمت را شکل داده که از دور همانند عنکبوتی با بازو های آویخته بر سینه دیواره بنظر می رسد.

عنکبوت سفید یکی از خطر ناک ترین بخش های دیواره است. زیرا بهمن های "شکاف خروجی " و سایر بهمن های خط الرس دقیقا بر روی آن می ریزند. و اگر کوهنوردی در داخل آن دچار بهمن شود هیچ راه گریزی برای او باقی نمی ماند. حتی در بهترین شرایط هوایی در امکان ریزش بهمن بر روی آن وجود دارد عنکبوت سفید مهلکه ای است که فرار از آن به تجربه و زمان شناسی فراوان نیاز دارد و بدون تعمق پا گذاشتن به دام آن فرار از آن امکان پذیر نیست.

توجه کوهنوردان بعد از پایان شعله های خانمان سوز جنگ جهانی دوم مجددا به سوی این آیگر جلب شد و اینبار هدف انجام صعود موفق دوم بود. کوهنوردان هر کشور می خواستند اولین گروه از سرزمین خود باشند که به آیگر صعود می کنند.

و طی سال های 1950 به بعد آیگر شاهد انجام صعود های حماسی بزرگی شد. صعود هایی که در بعضی از آنها کوهنوردانی نظیر هرمان بوهل و گاستون ربوفا بر روی سنگ های یخ آجین آیگر حماسی ترین صعود های تاریخ کوهنوردی را در سخت ترین شرایط رقم زدند.

اما در سال 1957 آیگر شاهد یکی از بزرگترین تراژدی ای تاریخ صعود خود بود. صعود نا فرجام که ماحصل آن هشت شب بیواک جهنمی بر روی دیواره و سه کشته و یک نجات یافته بود. و در پایان "کلودیو کورتی" در عملیاتی بینظیر و بر دوش امداد گران به سرپرستی "لیونل تری" توسط یک سیم بکسل 300 متری به بالای دیواره حمل شد.

"کلودیو کورتی" هر چند از آن صعود جهنمی گریخت اما آخر عمر بسان زندانی آیگر و در سایه تبعات آن صعود قرار داشت.

کورتی و همطناب او به قصد صعود مسیر 1938 و کسب عنوان اولین کوهنوردان ایتالیایی صعود کننده دیواره شمالی تلاش خود را آغاز کردند. هر جند آنها کوهنوردان ورزیده ای بودند اما بنا به هر علتی صعودشان سرعت مناسبی نداشت و حتی در روز اول بخاطر صعود از بخشی اشتباده مجبور به بیواک در محلی غیر از "آشیانه پرستو " شدند. در دومین روز صعود شان دو سنگورد جوان و بسیار پر فروغ آلمانی به آنها رسیدند.

دو کرده مسیر را با هم ادامه دادند. هوای نامناسب روز دوم هم نانع ادامه مسیر توسط آنها نشد. اما سرعت آنها همچنان کم بود. با خراب شدن هوا در روز سوم آنا سر سختانه به صعود ادامه دادند و با عبور از "رمپ" خود را به "تراورس خدا" رساندند. و با خوش شانسی از عنکبوت سفید عبور کرده و در ابتدای دهلیز انتهایی قرار گرفتند.

همطناب کورتی در مسیر سقوط می کند و در زیر یک کلاهک با پایی شکسته آویزان می ماند. تلاش سه کوهنورد دیگر برای بالا کشیدن او به جایی نمی رسد و آنها به نا چار او را با طناب چند متری پایین می دهند تا به یک طاقچه برسد و به او می گویند که آنها برای درخواست کمک می روند.

چند طول بالاتر و در شرایط طوفانی ریزش سنگ و زخمی شدن صورت امکان صعود را از " کورتی " می گیرد. دو آلمانی مجبور می شود او را در قسمتی مطمئن رها کنند و خود برای درخواست کمک به سمت دهلیز انتهایی صعود را ادامه دهند.

هوای طوفانی و ریزش شدید برف هم برای کامل شدن این تراژدی دست به دست هم داده بودند. "کورتی" چهار شب وحشتناک را در یک کیسه بیواک کوچک در حالت نیمه معلق و یخزده سر می کند.

کوهنوردان آلمانی هرگز بعد از آن دیده نشدند. و اخبار این صعود بسرعت سر تیتر روزنامه های آن روز شدو سیل توریست ها - خبرنگاران و کوهنوردان به سمت گریندل ولد هجوم آورد بطوری که تمامی هتل های " گریندل ولد" پر شده بود و جمعیت در پشت تلسکوپ های بالکن هتل ها برای دیدن کوهنوردان در دام افتاده صف کشیده بودند تا شاید با کنار رفتن ابرها با چشمان خود شاهد این نمایش دردناک باشند.

نیروی هوایی سویس به درخواست آلپاین کلاپ برای انجام عملیات گشت زنی یک هواپیما را اعزم کرد و هواپیما موفق شد در میان ابر و مه محل سانحه را بهتر مشخص کند و از آن عکس برداری نماید.

کوهنوردان ایتالیایی و فرانسوی هم خود را به آیگر رسانده بودند. افرادی نظیر " ریکاردو کاسین" و " لیونل تری" با هماهنگی گاید ها سویسی آماده انجام عملیات نجات شدند. تیم نجات با صعود از مسیر جنوبی خود را به قله رساند و با نصب وینچ و استفاده از حدود 300 متر سیم بکسل توانستند خود را به " کورتی " نیمه جان برسانند. و او را بر دوش گرفته و از دیواره خارج کنند.

"کورتی" در حالتی که رمقی در جان نداشت توسط آنها به پایین و بیمارستان برده شد. هر چند دیگر شرایط بد امکان هیچ گونه کمک به همطناب او را در 200 متر پایین تر نمی داد.

زندگی "کورتی" برای همیشه در عصر روزی که به بیمارستان رسید و در اولین مصاحبه ای که توسط یک خبرنگار سویسی با او شد تغییر کرد. این خبرنگار, ایتالیایی نمی دانست و مترجم محلی در بیان سخنان "کورتی" که هنوز تمرکز کافی نداشت دقت کافی نداشت و هر چه خود می خواست به آن اضافه کرد.

حاصل انتشار این مصاحبه که بعد همواره مورد استناد همگان و منجمله "هارر" در کتاب عنکبوت سفید شد بلند شدن انگشت اتهام به سوی "کورتی " بود که با استناد به تناقض هایی گفتار اولیه او او را متهم به دروغ گویی ضعف تکنیکی و از هم بدتر قتل دو کوهنورد آلمانی کردند!

مطبوعات اطریش و آلمان روایت او را نادیده گرفتند و او را متهم کردند با حمله به کوهنوردان آلمانی در بالای مسیر آنها را به پایین پرت کرده تا از ابزار و مواد غذایی آنها استفاده کند.

و زخم صورت او را نه بر اثر اصابت سنگ بلکه بر اثر ضربه در هنگام درگیری و بریدن طناب آن دو می دانستند!!

زمان های اعلام شده توسط "کورتی" در بخش های مختلف مسیر و روزهای مسیر را متناقض اعلام کردند و او را مسئول مستقیم مرگ همطنابش دانستند.

غوغای رسانه ای آن چنان بالا گرفت که حتی پای پلیس نیز به این جریان کشیده شد. دیگر هیچکس توضیحات " کورتی" را قبول نمی کرد و هر شخصی تئوری خود را از این اتفاق بیان می کرد. پیدا نبودن هیچ ردی از دو کوهنوردی آلمانی نیز به این شکیات دامن زده بود.

"هارر" نیز در این میان در صف مخالفان "کورتی" قرار گرفته بود.

نگاه سال های بعد از جنگ آلمان ها به ایتالیایی ها بسیار شکاک بود. در نظر آن ها این ایتالیا بود که باعث شکست در جنگ شده بوده بود. رقابت دیرینه کوهنوردان این دو کشور نیز به زمانی قبل از جنگ بر می گشت. برای "هارر" قابل قبول نیود که چگونه دو کوهنورد جوان و با استعداد آلمانی در انتهای دیواره ناپدید شده بودند!

و تیم امداد با سرپرستی فرانسوی ها هم تنها به ایتالیایی کمک کرده بود!

او حتی به هزینه شخصی خود تیم هایی را آیگر اعزام کرد تا با جستجو در پای مسیر به دنبال جنازه های آن دو بگردد. " هارر" تمامی عملیات نجات را به زیر سئوال برد و با استناد به مصاحبه اولیه "کورتی" و تصاویر نا واضح گرفته شده از هواپیما او را متهم به مرگ بقیه کرد.

"هارر" در عنکبوت سفید هم تمامی این اتهامات را تکرار کرده با بیان روایت خودش ذهن خواننده را تنها به یک نقطه می کشاند محکومیت و بی کفایتی "کورتی".

موفقیت بی سابقه این کتاب و کتاب هفت سال در تبت , جایگاه هارر و دوستی او با دالایی لاما و وزنه اچتماعی او چنان شخصیتی برای وی ساخته بود که براستی مخالفت با نظرات او در توان کسی نبود.

عنکبوت سفید به زبان های مختلف ترجمه شد و خوانندگان آن همگام قلم سحار "هارر" بر عدم صلاحیت "کورتی" صحه گذاشتند.

در این میان صدای "کورتی" چندان به جایی نمی رسید و اگر نبود پشتبانی " بوناتی" از او در آلپین کلاب ایتالیا حتی دوستان او نیز حاضر به پذیرش دو باره او نمی شدند.

چندین سال با پیدا شدن جسد دو کوهنورد آلمانی که در زیر بهمن و در مسیر بازگشت و در پشت دیواره مدفون شده بودند بالاخره گواه بی گناهی "کورتی" آشکار شد. آلپاین کلاب ایتالیا روایت او را از صعود قبول کرد و از او اعاده حیثیت شد.

دبیر خانه آلپاین کلاب از "هارر" خواست تا با تصحیح عنکبوت سفید این موضوع را تصحیح کند اما "هارر" زیر بار این مورد نرفت و این بار بی کفایتی و عدم صلاحیت انگشت گذاشت. "هارر" تا زمان مرگ حاضر به تغییر عقیده خود نشد.

دیدگاه جزم اندیش و متصعب او در باره کوهنوردی سنتی و مذموم شمردن او درخواست کمک و مطلق شمردن این انگار ها باعث شد که او این چنین بیرحمانه "کورتی" را محکوم کند. توانایی شگرف او در نگارش چنان دلایلش را قابل قبول جلوه می دهد که راهی جز پذیرش برای خواننده ای که تنها آگاهی او از این اتفاق کتاب عنکبوت سفید است نمی گذارد.

چاپ های مجدد عنکوب سفید بدون هیچ تغییر توسط "هارر" بارها وارد بازار شد و همواره در ردیف پرفروش ترین کتابهای کوهنوردی قرار گرفت. و همواره این " کورتی" بود که در ذهن خوانندگان مقصر شمرده می شد.

کورتی برای سال ها زندانی آیگر و افکار عمومی باقی ماند.

در سال 2004 بعد از جلسه ای که در آن بالاخره آلپاین کلاب ایتالیا از "والتر بوناتی" به خاطر اتفاقات صعود قله k2 عذر خواهی کرد. بوناتی در میان جمعیت دوست قدیمی خود " کلودیو کورتی " را دید. به نزد او رفت و گفت: کلودیو وقت آن است که برای تو کاری بکنیم.

پاسخ "کورتی" این بود: نه دیگه برام مهم نیست . هر چی بود گذشت و تموم شد.

"کورتی" در سال 2010 در ایتالیا چشم از جهان رو بست.

............

..................

عنکبوت سفید هر چند امروزه به عنوان یک اثر تاثیر گذار در ادبیات کلاسیک کوهنوردی جایگاه خود را حفظ کرده اما از نظر مورخان کوهنوردی به خاطر عدم رعایت بیطرفی در مورد صعود "کورتی" نمی تواند بصورت یک مرجع بیطرف مورد استناد بگیرد.

گویا در وجود هر کس یک عنکبوت سفید وجود دارد که می تواند باعث فرو افتادن او به ورطه خود خواهی و تنگ نظری شود "هارر" هر چند از عنکوب سفید آیگر جان سالم بدر برد اما در جدال با عنکبوت سفید درون خود نتوانست پیروز شود!

عنکبوت سفید آیگر تله گاه بهمن و نقطه بی برگشت مسیر است و عنکبوت سفید درون ما ؟

پاسخ با خود ما است که تا چه می توانیم از دام آن دوری کنیم و اگر درگیر آن می شویم تا چه بتوانیم از آن با منطق و درایت و شناخت عبور کنیم.




همین!

----------------------------------------------------------

Monday, January 21, 2002

فروردین ۱۳۸۱



هميشه فروردين و ارديبهشت ياد بيستون مي افتم 


بيستون وهم انگيزترين کوهي است که در تمام زندگي ام ديدم . 
اولين باري که بيستون رفتم هنوز يادمه . ميني بوس ما دم دماي صبح اون وقت که هوا هنوز تاريکه ولي رگه هاي روشني توي فضا چرخ مي خورند جلوي بيستون ايستاد و ما پياده شديم .
ابرهاي سفيدي بالاي ديواره را گرفته بودن و باد مي وزيد.
بيستون پله پله است و برج برج .
بايد ديدش تا فهميد چه سخن مي گويم .
چون به وصف در نمي آد.
فراتاش که بقولي بدست فرهاد تراشيده شده در جلوي ما بود. سينه اي صيقلي از سنگ که به ارتفاع 40 متر در عرض 300 متر تراشيده شده است.
اما چرا؟
کسي نمي داند.
بيشک اثري عظيم بود که دست روزگار مانع تکميل آن شد
و بعد تبديل شد به صحنه يکي از زيباترين داستان هاي اين مرز و بوم .


امشب صداي تيشه از بيستون نيامد
گويا به خواب شيرين فرهاد رفته باشد 


هر قدر بالا سرمان را نگاه مي کرديم فقط کوه بود و سنگ و سختون
آسمون را نمي ديدم
..............
يکي از با شکوه ترين آفتاب غروب هاي عمرم را هم توي بيستون ديدم .
بالا هاي ديواره بوديم . تقريبا انتهاي پله سوم . و آخرين طول هاي مسير قوش
نه عجله بود نه ترسي از شب ماني .
اون جا انگار داخل يک قلعه عظيم باستاني شده بودم . 
پر بود از برج ها و باروهاي طبيعي که مادر طبيعت به اون زيبايي بوجودشون آورده .
آخرين پرتو هاي نور خورشيد رگه رگه از پشت اون سوزني ها خودي نشون مي دادند .
و آسمون رنگ طلايي غريبي گرفته بود.
پشت سر ما رودخانه گاماسياب گندمزارهاي پاي بيستون را سيراب مي کرد و جلوي روي ما سينه ديواره قرار داشت .
و عقاب هاي پاشکوه بيستون نگهبانان اين زيبائي جاودانه دور و بر ما چرخ مي زدند.
و هر از چند گاهي سکوت بيستون را با صداي مرموز خودشون مي شکستند.


دلم نمي خواست اون لحظات نموم بشن و يا حتي به پايان مسير برسيم .
پايان مسير يعني برگشتن به دنيا بود و شهر و همه روز مره گي ها
ولي اون بالا فقط
بيستون بود و عقاب ها و غروب آفتاب و گل هاي کوهي 



........................................................................................




● عصر توي تهران 
سخت مشغول روز مره گي بودم . بايد از اين سر تهران مي رفتم اون سر . توي ماشين نشسته بودم و حرص مي خوردم چرا اينقدر خيابون شلوغه .
يه پسر کوچولو رو ديدم که سر حال و بي غم دنيا کنار درختاي پارک داره راه مي ره و کيفش رو تکون مي ده و آواز مي خونه .


حسادت هم خيلي يده ..
نه؟□ نوشته شده در ساعت 10:14 AM توسط parsa 



........................................................................................






● خسته و کوفته از آخرين معبر غار گذشتيم و باز به سطح زمين برگشتيم . هواي نياسر ديگه گرم شده بود و خفه . حتي شبش هم ديگه گرم بود. توي غار زمان را فراموش کرده بوديم و وقتي بيرون اومده بوديم بقدري دير بود که رومون نمي شد در خونه اون مرد مهربون را بزنيم و براي جاي خواب مزاحمش بشيم.
رفتيم طرف حسينه ده و کنار سکوي هاي بيرونش ولو شديم .
حوض آب و خنکاي دلپذيرش مرهمي بود براي خستگي ما.
شب تاريکي بود . آسمون را غبار پر کرده بود و هيچ ستاره اي معلوم نبود. روي تپه روبروي ما شبح مبهم 
آتشکده قديمي نياسر از توي تاريکي قابل تشخيص بود.
نمي دونم تاريکي بي ستاره شب بود يا کشش ديدار آتشکده که باعث شد يکي از بچه ها پيشنهاد بريم اون جا.
آتشکده خاموشي که بر خلاف نامش سال ها بود هيچ آتشي در اون ديده نمي شد.
چهار نفر بوديم و يکي از بچه ها گفت بيائيد ما نور را به آتشکده ببريم .
هر کدوم ما يک شمع روشن کرد و براه افتاديم .
آتشکده روي بلندي قرار داشت و باد شب کوير دور تا دور اون جريان داشت .
زنده نگاه داشتم شعله شمع براي من شده بود همه چيز. بايد شعله را روشن به اون بالا مي رسوندم و اين باد بود که حريف ما بود .
گاهي دور تا دور ما مي چرخيد و منتظر يک آن غفلت ما مي شد و گاهي بناگاه جهتش را عوض مي کرد تا شعله کوچک شمع را خاموش کنه .
ولي شعله هم يار من بود و در پناه دستم مي جنگيد.
و آتشکده ساکت نظاره گر ما بود .
من از بقيه زود تر رسيدم .و چه لذتي داشت لحظه اي که در پناه ديوار هاي امن و قديمي اون تکيه دادم و به شعله شمع دستم نگاه مي کردم که داره نور را و رشني را هديه مي ده .
باد هم شکستش را قبول کرد و با سخاوتمندي غبار آسمون را کنار زد تا چشم ما به هزاران هزار شعله آسمون روشن بشه .
يکي از بچه ها واکمنش را گذاشت روي بلند گو
اون در تمام لحظات مبازره با باد داشت به گل صد برگ گوش مي داد
اندک اندک جمع مستان مي رسند...


و صداي تار بود و شب و ستاره و شمع و آتشکده

Sunday, December 30, 2001

نوشته های اسفند ۱۳۸۰



● نمي دونم چرا تازگيها ترسو شدم . از افتادن مي ترسم . مخصوصا موقع صعود . ديروز با دو تا از دوستام رفته بوديم تمرين صعود با يک وسيله خاص . اسم اون وسيله هوکه يه چيزيه شبيه قلاب . با ميخ و ساير ابزار معمول در سنگنوردي خيلي فرق داره . بايد بزاريش روي حفره ها و فرو رفتگي هاي کوچک روي سينه سنگ و وزنتو منتقل کني روي اون .
کافيه که کمي پات بلغزه يا يه تکون نا گهاني بخوري در مي ره و تو مي افتي پايين .
صعود با اين وسيله زياد معمول نيست به خاطر درجه پايين ايمني اون يعني موقع صعود نبايد اشتباه کني يا چيزي حواست رو پرت کنه . بايد خودت و تمام حواست معطوف کني به يک کار . به بالا رفتن .
و اون موقع است که دنيا برات متوقف مي شي خودت هستي و انتخاب هات و طنابي که دست حمايت چي توست .
و آخرين دلگرميه که اگر افتادي که اگر چيزي شد تو رو نگه داره .
اين هوک ها مثل بعضي از آدم ها هستند کار ساز و مشکل گشا به کمک اونا مي توني از صاف ترين جاها بري بالا ولي بايد زبونشون را بفهمي و با هاشون خوب تا کني . اشتباه حاليشون نمي شه و اگه توي کارت اشتباه کني کم کم دو سه متري مي افتي پايين و دوباره بايد بري بالا .
هر چند تو رندگي اگر يک بار بيفتي بلند شدن به همين راحتي ها نيست .
يا بايد بهشون اطمينان کني ه . اگر درست کار بزاري و اشتباه نکني همراهتن و اگر نه ؟
ديروز آخر مسير بود . يکشونو گذاشتم توي يک شکاف و چکش حسابي کوبيدم تو . نوک هوک حدود چند ميليمتر رفته بود داخل شکاف و بيشتر فرو نمي رفت .
چاره اي نبود بايد رکاب را بهش مي انداختم و ازش بالا مي رفتم .
پامو گذاشتم روش و فشار دادم.
دلم نمي خواست بيفتم . مي ترسيدم و همين لذت صعود رو در من کم مي کرد و حاصلش يه وا گويه دروني بود
نترس بلند شو نترس
آخر مسير بود . دلم هوس سرخوشي کامل کردن صعود را داشت .
بايد بهش اطمينان مي کردم
نترس پسر پاشو
در نمي ره بلند شو
و بلند شدم
و چه لذتي داشت که جواب گوي اطمينان من بود .
و از جا کنده نشد.
حمايت چي ام داشت از پايين بهم لبخند مي زد و همه چيز خوب بود

همین

===========================

● يه گل هست که توي ديواره ها و سنگ ها بيرون مي آد . سفيده و کوچک . به يه ذره خاک قانع است و کافيه که روي سنگ ها لاي شکاف ها يه کم خاک باشه همون جا بيرون مي آد و جلوه مي ده به همه چيز. نه باغبون می خواد نه آب نه هیچ چیز دیگه .
اسم خارجيش ادلوايزه اسم فارسي شو بلد نيستم . توي گل فروش ها که نيست بشه پرسيد.
مظلوم ترين گل دنيا به نظر من همين ادل وايزه . سفيد و کوچک .
يخچال اسپيلت در شمال غرب علم کوه قرار داره پايين يخچال عريضه و لي بالاش به صورت يک دهليز درمی آد و وقتي مي رسي به بالاي بالاش و شيب مسير تموم مي شه يه جاي کوچک سه متريه.
هر چند که ديگه از اون عظمت و زيبائي اثري نموده و اون يخچال عظيم نابود شده
بار اولي که اون يخچال را صعود کردم هوا خيلي خراب بود . و تگرگ مي اومد. روي سطح يخچال از يک لايه نازک برف پوشيده شده بود که صعود را خيلي خطر ناک مي کرد . توي مه هم معلوم نبود چقدر مونده تا بالا .
به هر حال وقتي خسته و کوفه رسيديم بالا توي اون دنياي يخ زده که فقط سنگ بود و يخ کنار يه سنگ يه وجب خاک بود که نمي دونم چه جوري اومده بود اونجا
و روي اون سه تا دونه گل ادل وايز در اومده بود .
من دشت هاي پر از گل زياد ديدم يا جنگل هاي سرسبز ولي اون سه تا گل يه چيز ديگه بودن .
توي اون تگرگ و سرما و يخ و سنگ آروم ايستاده بودن و انگار مي دونستن ما داريم مي آئيم .
اونجا بودن که به ما خسته نباشيد بگن . انگار اونجا با ما ميعاد داشتند و صبور منتظر ما بودن تا
روح ما رو آروم کنن. روي يک وجب خاک دنيايي براي خودشون داشتند...

========================================


● من در باره علم کوه زياد مي نويسم شايد علتش اين باشه که اونجا برام يه جاي ديگه است . و هيچ جاي ديگه زندگي رو مثل اون جا حس نکردم.
همه چيز اونجا رنگ و بوي ديگه اي داره و برگشتن ازش سخته و ناراحت کننده. هر وقت که مي خوام از اونجا بيام پايين غمگين مي شم و دل مرده . بازگشت به شهر .
به دود و غبار.
اما يکبار اين بازگشت برام بسيار دل پذير شد .
بيشتر از ده روز بود که اون بالا مونده بوديم .توي علم چال فقط سنگ هست و برف و يخ .هيچ خاکي هيچ سبزه اي نيست.مگر تک و توک گلهاي ريزي که ممکنه روي ديواره به چشم آدم بخوره که اونا هم حکم سنجاق در انبار کاه را دارند .
صورتم حسابي آفتاب سوخته شده بود . همچنين لبام . هر پمادی می زدم ترک هاش خوب نمي شد . بر اثر سقوطي که حين يکي از صعود ها داشتم پوست انگشتان يکي از دستام هم حسابي کنده شده بود. بقیه دستم هم پر بود از خراش های ریز و درشت که بر اثر صعود بوجود اومده بودن .خلاصه حسابي درب و داغون بودم.
موقع برگشت شانس آورديم تونستيم بار هامونو با قاطر بفرستيم پايين .
يه تيم اومده بود بالا و ما بارها را با قاطري اونا فرستاديم پايين . خلاص شدن از کوله کشي اون هم کوله هايي که کم کم 30 کيلو وزن داشتن خودش برامون خوش حال کننده بود.
ساعت 4 بعد از ظهر بود که حرکت کرديم به سمت پايين.
هوا اون بالاها ابري بود . علم چال يه حالت خاصي داره . انگار آخر دنياست . دور تا دورش تيغه هاي ستگي رفته بالا و هيچ افقي وقتي که کف اون ايستادي ديده نمي شه .
بايد اومد به سمت گردنه ميان سه چال تا بشه اونطرف را ديد.
مورن هاي يخچالي تا نزديکي پناهگاه سرچال امتداد دارند و يک ساعتي طول مي کشه تا اونا را رد کنيم وقتي به آخر قسمت يخچالي رسيديم يهو از بوي خاک مست شديم.
هوا نم ملايمي داشت . و يه لايه رقيق مه از اون پايين داشت به استقبال ما مي آمد.
شامه من که بيشتر از ده روز پر شده از بوي سنگ و يخ نمي تونست اون همه بوي جديد را تفکيک کنه .
بوي خاک نم دار بوي سبزه بوی علف بوي گون هاي کوهي بوی بارون ریز
انگار تحت تاثير يک داروي مست کننده قرار گرفته بودم بي اختيار نشستم و فقط نفس کشيدم .
بوي خاک را يا تمام وجودم حس مي کردم . هر نفس تا اعماق جانم فرو مي رفت .
مه وقتي اومد جلو و ما رو در آغوش گرفت مثل دستان مهربان يک مادر صورتم را نوازش کرد .
تمام اون سوختگي ناشي از آفتاب تمام اون زخم هاي خشک شده نرم شدن و انگار پوست بدنم داشت دوباره جون مي گرفت .
بوي خاک و بوي گلها تند بودند مثل يک عطر تند اما دلنواز
ما همينجور توي مه مي رفتيم پايين .
مه تا آخرين گام ها توي اون چند ساعت همراه ما بود انگار نمي خواست تا آخرين لحظه ما رو تنها بگذاره .
حتي سوسوي چراغ هاي دهکده را از چشم ما پنهان مي کرد مي خواست تا آخرين گام عطر و بوي کوه را با ما نگه داره و يکي از دوستان من همينجور همگام با مه ساز دهني مي زد و ما سر خوش به پايين مي رفتيم ....



همین

========================================





● وقتي در سال 65 سنگ بناي پناهگاه علم چال گذاشته شد . خيلي ها گفتند که اون قسمت براي ساخت يک سازه به اون بزرگي مطمئن نيست . و اينکه ممکنه بر اثر حرکت يخچال پناهگاه از بين بره. بهر حال هر چي که بود پناه گاه بر روي يک پي نا مناسب ساخته شد و بعد از دوسال ترک خورد.
ديوار هاي سنگي پناهگاه بر اثر حرکت يخچال عين ديواره هاي يک قوطي کبريت که مچاله شده مدام بيشتر ترک مي خوردن و هر سال وضع اون خطر ناک تر مي شد.
سکوي بيروني پناهگاه هر سال بيشتر به سمت جلو شکم مي داد و شده بود يک سطح شيبدار. عين يک سرسره که گاهي بالا رفتن ازش خيلي خنده دار مي شد.
ولي هر سال ما بدون توجه و با گفتن اينکه تا حالا که نريخته اين چند روز هم نمي ريزه مي فتيم و ازش استفاده مي کرديم.
هر سال ترک خوردگي اون بيشتر و بيشتر مي شد تا همه در و پيکرش فرو ريخت و نابود شد.
حيف اون همه سرمايه و وقت و انرژي.
سال 74 بود که باز ما رفته بوديم اونجا. ديوار اطاق سمت راست کاملا ريخته بود و بجاش يکسري سنگ چين گذاشته بودند.
يه روز هوا ابري بود ما براي استراحت پايين مونده بوديم. من زير اندازمو امداخته بودم کنار سکو و سرم دقيقا روي ليه سکو بود .
شيب سکو اونو بصورت اين تخت هايي که کنار استخز مي گذارند در آورده بود.
همين جوري چشم هامو بسته بودم و دراز کشيده بودم . نمي دونم چقدر ولي چشم هامو باز کردم و بلند شدم.
هيچ دليل خاصي نداشت. همين جوري خواستم بلند بشم . زيد انداز را برداشتم و سه قدم اومدم جلو که يهور صداي بلندي اومد.
يکي از سنگهايي که با اون ديوار موقت را درست کرده بودند درست افتاده بود جايي که من سرمو گذاشته بودم.
سنگ خيلي بزرگ بود . مثل اين هندونه هاي شب يلدا . بزرگ و سنگين .
بهتم زد. همين جوري داشتم به اون لبه نگاه مي کردم که سنگ خوردش کرده .
اگه سرم اون جا بود حتما متلاشي مي شدو....
باز هم چهره مرگ
وقتي اون سيمان اون جوري خورد شده بود سر من که جاي خودش رو داشت.
دوستام اومدن پيشم و گفتم چي شده ؟
فقط اون جا رو نشون دادم و گفتم : نزديک بود مجبور بشين به جنازه کشي.....
باز هم فقط چند قدم
هنوز اون عکسي که يکي از بچه ها از اون صحنه گرفته را دارم .
گاه گاهي وقتي مي بينم داره يادم مي ره آدم چقدر تو اين دنيا کوچيکه مي گردم دنبالش و نگاهش مي کنم اما تازگي ها نمي دونم کجاست؟ و چقدر بده که نيست ....


........................................................................................
M ● خاطرات و افکار آدمي گاهي اوقات چنان به سراغ ادم مي آيند و چنان از پس روز ها و سال ها جلو چشم درخشان مي شوند که انگار نه انگار سال ها از اون مي گذرند.
اتفاقاتي که شايد اگر يه جور ديگه مي افتاد شايد .... .
نمي دونم چرا آلان يهو ياد اون روز افتادم و اون اتفاق ساده
تازه سنگ نوردي را شروع کرده بودم و تازه يکي از اين وسايلي که به فارسي بهش مي گن صندلي و اسم خارجيش مي شه Harness خريده بودم . اون موقع ها لوازم سنگنوردي کمياب بود و بسيار گران و من يک دونه دست دوم خريده بودم . اين وسيله از يکسري تمسه تشکيل شده که بدور کمر بسته مي شه و در حقيقت پوشيده مي شه و بعد طناب به اون متصل مي شه . دور کمر ش هم يکسري حلقه هست براي آويزون کردن ابزار . که اون حلقه ها مقاوت چنداني ندارند فوقش چند کيلو .
بالاي يه سنگ با دوستانم ايستاده بوديم . ارديبهشت بود. عصر يک روز خوب بهاري . داشتيم اونجا کارگاه فرود را آماده مي کرديم . من مي خواستم برم لب سنگ پايين رو نگاه کنم . يه تکه طناب که به رو زمين بود گرفتم و بدون توجه زدم به کارابيني که از حلقه هاي کمر صندلي آويزون بود و رفتم جلو . عادت داشتم وزنم رو بندازم روي طناب که خوب پايين رو نگاه کنم .
يه حال نيمه معلق . نمي دونم واقعا نمي دونم چرا اون بار با دستم محکم طنابو نگه داشته بودم و وزنم روي دستم بود .
دوباره برگشتم سر جام .
خواستم طناب را از کارابين باز کنم که خشکم زد.
من طنابو به يه يه حلقه وصل کرده بودم که تسمه نگاه دارنده اون با دست دوخته شده بود .
کافي بود يه کم بهش فشار مي آوردم که پاره مي شد.
صاحب قبلي اون صندلي اون تسمه رو خودش اضافي دوخته بود ومن اصلا بهش توجه نکردم .
بدنم يهو خيس عرق شد . کافي بود دستمو از طناب ول مي کردم .
کافي بود يه کم بهش فشار مي اومد.
که پاره بشه .
و من پرت بشم .
تا اون موقع اين دومين باري بود که با مرگ فقط چند قدم فاصله داشتم
فقط کافي بود دستم را بردارم.....
و يک قدم برم جلو
رو برو شدن با مرگ هم عالم خودشو داره . فقط يکقدم با آدم فاصله داره و منتظره که اون قدم برداشته بشه ايستاده و داره بهت نگاه مي کنه
فقط يک قدم و هر بار که از پيشش برگشتم احساسش همون قدر تازه و منجمد کننده است. که بار اول بود.
انگار خورشيد خاموش بشه فقط يک لحظه خاموش بشه و باز بياد
ولي اون يک لحظه به اندازه ابديته.....


........................................................................................
● دفعه اولي که با مرگ توي کوه روبرو شدم خوب يادمه . هر بار که يادش مي افتم بقدري واضح و شفافه که انگار همين چند لحظه پيش اتفاق افتاده .
براي رسيدن به قله سرک چال بعد از رسيدن روي خط الرس بايد به سمت شرق حرکت کرد. مسيري تقريبا مستقيمي جلوي آدمه که بايد کم کم به صورت عرضي ازش عبور کرد . بقول خودمون تراورس کرد .
اواسط خرداد بود و کوه پر برف . توي ارتفاع وضع برف کم از زمستون نداشت . نفراتي که باهاشون بودم هر کدوم براي خودشون مي رفتن و خيلي از من جلوتر بودند.
براي من اين اولين بار بود که بايد از چنين مسيري حرکت مي کردم .
روي خط الرس مسير برف بر اثر باد نقاب برفي تشکيل داده بود . يعني برفي که زير آن هيچ چيز نبود جز پرتگاه .نقاب هاي برفي يکي از خطر ناک ترين عوارض طبيعي هستند که سر راه قرار مي گيرند .
چون نمي داني که چقدر محکمند رويش با خيال راحت راه مي روي که نا گهان مي شکند و فرو مي ريزد.
و تشکيل بهمن مي دهد .

من به جاي اينکه روي رگه خشک که چند متر پايي تر از برف بود راه بروم دقيقا روي خط الرس راه مي رفتم که سراسر پوشيده شده بود از برف . بقيه جلوتر بودند
برف زير پايم سفت بود و براحتي مي شد روي آن راه رفت .
که نفهميدم چه شد . تا کمر داخل برف فرو رفتم .
دست راستم که کلنگ کوه را نگاه داشته بود حافظم شد انگار افتاده بودم توي يک چاله . پاهام به هيچ جا نمي رسيد. با فشار دست بدنم را بعقب کشيدم .
اولش نفهميده بودم چي شده . خم شدم و داخل گودال را نگاه کردم که نفسم بريد
خالي بود و چند ده متر پايين تر رگه هاي تيز سنگي . پشت سرم را نگاه کردم انگار رد جا پاهايم مثل لبه فاکتور ها برف را سوراخ سوراخ کرده بود. و اون تکه برف که تشکيل يک نقاب را داده بود آماده ريختن بود.
خشکم زد. تازه کار تر ازين حرف ها بودم که بدانم بايد چکار کنم .
صداي خنده نفرات جلو را مي شنيدم . هوا هم خوب بود. اصلا همه چيز خوب بود الا حال من .
خشکم زده بود. مي ترسيدم تکان بخورم. نمي دونم چقدر به همون حال ايستاده بودم بدون جرات حتي برداشتم يک قدم.
کافي بود که سه قدم بيام دست راست که همه اون کابوس تموم بشه ولي نمي تونستم . مي ترسيدم .
بد جور
انگار بدنم به اختيارم نيست .
دلم مي خواست داد بزنم بگم
کمک
من اينجام
کمکم کنيد.
ايستاده بودم بيحرکت و بهت زده. جلوي مرگي که بهم نزديک بود خيلي نزديک. نزديک تر از يک فرياد و من مي تونستم از پيشش فرار کنم ولي نمي دونستم چطور....
نمي دونم چقدر گذشت . به خودم جرات دادم بايد نيرو هامو جمع مي کردم .
يک قدم به راست .
دو قدم
سه قدم
و تموم شد.
به همين راحتي
فقط سه قدم با آرامش فاصله داشتم . سه قدم ناقابل که فرق ميون بودن و نبودن بود.
توي زندگي هم گاهي آدم ميخکوب مي شه و نمي تونه کاري بکنه اما بايد بتونه که نيروهاش را جمع کنه و اون سه قدم و حتي گاهي يک قدم را برداره
فقط بايد بخواد که همين خواستن گاهي خيلي سخته ...
........................................................................................


● آدم دفعه اولي که يه کاري را انجام میده را هيچوقت فراموش نمي کنه و اون بار اول هميشه لذت خاص خودشو داره . و هيچ بار مکرر نمي شه .
من سه دفعه اولي را به کوه رفتم را نمي تونم از هم جدا کنم . مثل يک معماي تصويري که بايد هر سه تکه اش با هم باشه در غير اينصورت ناقص مي شه من هم اين سه بار را نمي تونم از هم جدا کنم . هر چند با فاصله زماني از هم به وقوع پيوستند.
بار اول سال 56 بود و ما همگي رفتيم تله کابين توچال و با تله کابين رفتيم تا آخرين ايستگاه که ايستگاه هفت بود.
اون بالا آسمون اصلا يه جور ديگه بود و يه شفافيتي بود که برام تازگي داشت .
از ايستگاه هفت تا خود قله راهي نيست ولي براي من انگار راهي تا ته دنيا بود .
سربالائي مسير نفسم رو بند آورده بود و گفتم بشينيم .
به آدم هايي که از بالا مي اومدن نگاه مي کردم که چهره آفتاب سوخته داشتند و کوله هاي بزرگ و شلوار کوه .
همون شلواري که بعضي از کوهنورداي قديمي هنوز مي پوشن و من بهش مي گم شلوارآستين کوتاه
بهر حال هيبت عجيبي داشتند . از جايي مي آمدند که من در تصورم رفتن به اونجا هم محال بود . يکيشون پيش ما نشست و بابا سر صحبت را با اون باز کرد .
مي گفت از شير نمي دونم چي چي که بعدها فهميدم شير پلا منظورشه اومدن و شب را هم توي قله خوابيدند و خيلي جا ها رفته و از توچال رفته شمال .
و من که انگار داشتم خود سوپر من را مي ديدم .
و بر گشتيم .
بار بعد بعد از سال 57 بود و تاسيسات تله کابين آتش زده شده بود . ما تا ايستگاه سوم رفتيم و از اونجا با پدرم و خواهرم پياده رفتيم بالا ولي هي پيچ بود و هي پيچ و هي پيچ و تموم نمي شد. يه جا فکر کرديم اگه از اون شيب بريم بالا مي رسيم اول آسمون .
رفتيم بالا و به چه مشقتي و تازه اون بالا ديدم بعله تازه آسمون خيلي بالاتره و بالاسرم بازم کوهه و کوهه و کوه
و برگشتيم پائين .
بقيه نشسته بودند که من از جاده رفتم پايين دو سه تا پيچ که رفتم ديدم راه همينجوري مي ره پايين گفتم برگردم . يه تکه سراشيبي جلوم بود که مي رسيد دقيقا جلوي محل صاف ايستگاه سه .
من هم چهار چنگول گرفتم ازش برم بالا .
سنگها سست بود و هي يه قدم بر مي داشتم دو قدم مي رفتم پايين.
بهر هر تلاشي بود خودمو رسوندم تا لب جاده بالا .
اون جا يک شيب خاکي کوچک بيشتر بود ولي براي من انگار داشتم از اورست صعود مي کردم .
يه آقايي به من گفت » کوچولو دستت رو بده به من .
گفتم نه خودم مي آم بالا و چهار دست پا خودمو کشيدم بالا.
سر خوش و خوشحال از اين فتح بزرگ با چشم دنبال بابا و مامان مي گشتم . شنيدم اون آقا به دوستاش مي گه
فکر کنم اين يه کلاسي چيزي ديده انگار بلده ولي خيلي کوچيکه ...
من هم انگار مدال طلاي المپيک رو بهم دادن کلي براي خودم کف زدم و رفتم پيش بابا .
احساس خوبي داشتم احساس کامل کردن يک کار به تنهايي بدون کمک ديگران احساس خود بودن
يه سر زندگي خاصي داشتم . همه چيز خوب بود.

پدرم بعد از بازنشستگي شروع کرد مدام به کوه رفتن و با وجود سن بالاي 50 سال شد يک کوهنورد تمام وقت و خيلي از قله اي ایران را بارها و بارها صعود کرد و منو هم با خودش برد .
يک بار باز در سال 58 با هم رفتيم طرف دربند . اين براي من بار سوم بود . راه را بلد نبوديم و بعد از تموم شدن اون چند تا تک و توک قهو خانه بين راه از مسير پا خور رفتيم بالا .
اون موقع مثل آلان نبود که تا کلي از مسير پر باشه از کافه و دکه .
يه جا راه را اشتباه کرديم افتاديم توي يک سربالايي تند و سفت شني که پا حسابي روش سر مي خورد.
حسابي درگير خودمون بوديم که يه مرد جوون از بالا اومد دست ما را گرفت و ما را تا بالا برد .
روي سطخي که ما بسختي ايستاده بوديم اون راحت راه مي رفت . بعد به من گفت يادت باشه هميشه توي کوه بايد به بقيه کمک کني و رفت .
من هم نفس نفس زنان اون بالا نشسته بودم و محو اون بودم که داره مي ره .
هنوز که هنوز وقتي به اون شيب که آلان ديگه زياد هم تند نيست نگاه مي کنم ياد اون جوون مي افتم . هر جا که هست سلامت باشه
اين سه تا تجربه براي من حکم يک تجربه واحد را پيدا کرده . برام قابل تفکيک نيست هر کدوم اون يکي رو کامل مي کرد .
بعد ها تابستون هفته اي سه روز و توي سال تحصيلي آخر هفته ها با بابا مي رفتيم کوه . انگار اون جا برامون يه جا بود که مي شد آرامش را حس کرد .
نمي دونم چه جوري ولي کوه ساکت بود و آروم . هيچ صداي بلندي هيچ فرياد ناخواسته اي توش نبود .
انگار که موجوديت داره باهاش مي تونستم حرف بزنم . وقتي خسته بودم توي سايه اش استراحت مي کردم .
و همه چيزش خوب بود.
عادت کردم که با کوه حرف بزنم .
يادمه يه بار اون موقع که ديگه علاوه بر کوه بيشتر مي رفتم سنگنوردي وسط يه ديواره داشتم با مسير حرف مي زدم . هم طنابم داشت مي اومد بالا و هنوز خيلي فاصله داشت .
من هم اصلا حواسم به دورو بر نبود و داشتم به اون ديواره م يگفتم : امروز چرا اينقدر بد قلق شدي نمي شه راحت ازت صعود کرد. بيا باز رفيق بشيم بذار راحت صعود کنيم .
که دو نفر که از مسير کناري داشن صعود مي کردن به من گفتن : حالت خوبه داري با کي حرف مي زني .
اين عادت احساس نزديکي و آرامش با کوه برام موند. برام عين يک کسي بود که منو بفهمه و با سکوتش به من گوش بده . و کم کم شد برام جزو زندگي و بعد خود زندگي .
کوه يک زندگي کامله . ابزار لباس ها و خوراک خودشو مي طلبه . حتي ادبيات خاص خودش رو داره تاريخ خودشو داره . وقتي مي ري کوه انگاررفتي به يک دنياي ديگه . انگار کاري با بقيه نداري .
گاهي خودتي و خودت و گاهي خودت و يک جمع که خودت انتخابشون کردي .
موقعي که توي کوه یا از ديواره مي ري بالا آزادي که راهت رو خودت انتخاب کني . اين انتخاب بنا به دانسته ها و تجربه توست و دانشي که داري .
توي کوه هيچ قيد و بندي نيست هيچ تحکمي .
آزادي از يک مسير بهمن خيز عبور کني . آزادي از مسيري که خيلي سخته صعود کني يا اصلا دورش بزني و از راه ديگه اي بري. هر جا که خواستی بشینی یا ادامه بدی . یا اصلا برگردی پایین .
گفتم کوه يه زندگيه توي زندگي من و خيلي جسارت مي خواد – من که اونو ندارم – که اونو بعنوان زندگي اول انتخاب کنم .
اما هر از چند گاهي مي شه بهش گريز زد . اون موقع مي شه مثل يک حفاظ يک غشا نازک که بين تو همه اون روز مره گي ها قرار مي گيره و تو رو حفظ مي کنه براي برگشتن به اين شهر غمگين و دود زده .
کوه زندگیه سنگ و خاک نیست بشرط اینکه بخواهی بفهمیش و گر نه همون سنگ و خاکه که از این شهر دود گرفته شبح وار دیده می شه .============================================
● چند روز پيش در باره ترس از سقوط نوشته بودم و اينکه ترسو شدم .و اينکه علت ترس عدم اطمينانه . ولي يه مسئله توي ذهنم مونده اگر آدم مطمئن باشه که اگر بيفته چيزيش نمي شه و همه چيز مطمئنه ولي باز هم بترسه چي ؟
فرضا خودم من به حمايت چي اطمينان داشتم مي دونستم اجازه نمي ده هيچ خطري برام پيش بياد حتي اگر مي افتادم باز چيزيم نمي شد پس اين ترس دليلش به بي اعتمادي به ديگري و يا ابزار نبود . ترس توی ذهنم خونه کرده بود .
دليل اصليش بي اعتمادي به خودم بود و شايد به هراس از يک ناشناخته خود ساخته.
هراس از چيزي که مي دوني چيه کاملا ازش آگاهي ولي در ذهنت اونو جوري تجسم مي کني که بايد ازش بترسي
يک آشنا را مي کني نا آشنا . با علم هم اينکار رو مي کني .و خودت با دست خودت ترس را بوجود مي آوري کاش يه روانشناس مي تونست علت اين امر را براي من توضيح بده .
يادمه يه مربي داشتيم که يه بار صبح تا عصر ما را وادار مي کرد از يک جا بپريم پايين تا ترسمون بريزه . مي گفت سقوط لازمه صعوده . تازه لذت بخش هم هست . شما بايد بهش عادت کنيد . وقتي عادت کرديد ديگه ترسناک نيست . اگر راهش را بدونيد تازه براتون جالب هم مي شه.
اما آلان برام اين سئوال مطرحه من که همه اين ها را مي دونم چرا باز مي ترسم . و به کي اطمينان ندارم ؟
احتمالا به خودم !

........................................................................................




● همه گل ها قشنگن
اما گل سرخ يه چيز ديگه است

هيچ گلي گل سرخ نيست
شجاع ترين گل عالم گل سرخه
و عاشق ترين اون ها
حتي شقايق با اون داغ سياهش گل سرخ نمي شه
چون شقايق داغ گل سرخ را به سينه داره
ولي
گل سرخ گل سرخه
همين..

Thursday, December 06, 2001

نوشته های دی ماه ۱۳۸۰


بيرون پناهگاه هوا حسابي سرد بود. بفهمي نفهمي تب داشتم ولي به روي خودم نمي آوردم.نگاهي به وسايلم كه كنار كوله پشتي ام چيده شده بودن انداختم و با خودم فكر كردم 
آيا با اين حالم فردا مي تونم يخچال رو صعود كنم. افشين بيرون نشسته بود و داشت قند تو دلش آب مي شد كه فردا به آرزوش مي رسه.
هميشه مي گفت دلم مي خواد دماوند رو براي دفعه اول از يكي از يخچالهاش صعود كنه .
توي ذهنم شروع مجسم كردن فردا كردم.
اگه به افشين چيزي نگم و بريم روي يخچال با اين وضع من مطمئن هستم كه صعود طول مي كشه و به شب مي خوريم كه خب مي شه يه جوري باهاش كنار بيائيم ولي چيزي كه منو بيشتر مي ترسوند اين بود كه اگر براي افشين اتفاقي بيافته چي؟
ريزش سنگ يا هر حادثه ديگر اون وقت چي؟
آيا در خودم اين توانايي رو مي ديدم كه به اون كمك كنم.
توي كوه اين مهم نيست كه خودت چيكار مي كني اين مهمه كه اگر اتفاقي افتاد بتوني به هم طنابت كمك برسوني
و من اين توان رو در خودم نمي ديدم.هر چند مي دونستم اگر اينو به افشين بگم اونقدر منطقي هست كه حرفمو بفهمه
صرف نظر كردن از صعود برام مهم نبود. فوقش ماه بعد يا هر وقت ديگر . اما يك آن قيافه آن بعضي ديگر جلوي چشمم اومد كه نشستن وداران سرشون رو فيلسوفانه تكون مي دن كه:
ديدين گفتيم . اونا اين كاره نيستن.
ترسيدن مريضي رو بهانه كردن و برگشتن.

كه يهو به خودم اومدم. مگه من دارم واسه اونا صعود مي كنم بزار بگن. چي مي شه. اگر اينجوري راضي مي شن بزار بشن. چه اهميتي داره.
مهم اينه كه من با خودم روراست باشم و هم طنابم. و مهمتر از همه باكوه
نيومدم كه فتحش بكنم. نيومدم كه صعودش رو جشن بگيرم.
اومدم كه ازش صبوري رو ياد بگيرم و استقامتو.
راحت شده بودم. وقتي آدم خودش و در برابر وجدانش نسبت به انجام يا انجام ندادن كاري راحت باشه چقدر آروم مي گيره.
و فردا ادمه صعود از مسير عادي برايم همون لذت صعود از يخچال رو داشت مخصوصا وقتي هر دوي ما سالم بالاي قله به آفتاب مي خنديديم
□ نوشته شده در ساعت 4:26 PM توسط parsa
........................................................................................
 ● قهرمانان خود را از نزديك نبينيم!
سالها پيش در كتاب اگر خورشيد بميرد اوريانا فالاچي اين جمله را خواندم. كه با چه حسرتي از نابودي اسطوره هاي ذهني خودش در باره قهرمانان جنگ پارتيزاني حرف مي زند. از زماني كه بعد از سالها آنها را دوباره ديده بود كه چه سخت اسير روزمرگي شده اند.بنظرم هيچ چيز مطلق نيست و بايد به همه چيز با ديده شك نگريست تا به يقين رسيد.هر موجودي هر پديده اي در ذات خود كاستي هايي دارد كه اگر با چشم دل به آن نگاه نكنيم ديده نمي شود.
حتي دماوند اين سمبل ايران
هميشه وقتي در نوشته ها مي خوانم كه پاكي را به برفهاي سپيد و جاودانه دماوند مثال مي زنند با خودم مي گويم آيا نويسنده خود براستي برفهاي قله را به چشم خود ديده است؟
باورش سخت است ولي برفهاي دماوند آن گونه كه كه فكر مي كنيم سپيد و پاك نيستند!!
يخچالهاي ابدي آن اين بازوان بلوري كه از دور بسان ائينه مي مانند در دل خود چشمه هاي گوگرد و رگه هاي خاك را پنهان كرده اند.
و فقط در زمستان وقتي برف سرتا پاي قله را در بر مي گيره اون سفيدي رويايي براي چند صباحي آشكار مي شه كه هميشگي نيست.
واين همون معني زيباي تغيير پذيريه.
دماوند با پوشيدن لباس سفيدش و قبول تغييره كه زيبا مي ماند . يخچال هاش با ريزش برف تازه جون مي گيرن
و اگر برف نباشه اونا هرگز باقي نمي مونند
دماوند زيباست اگر تغيير پذيريش را قبول كنيم اگز زايش رودخانه هايش را باور كنيم واگر با چشم دل ببينيمش 

........................................................................................

● خورشيد داشت غروب مي كرد و هنوز 150 متر تا آخر مسير مونده بود. دفعه اول بود كه از اين مسير صعود مي كردم همه چيز برام نا آشنا بود بچه ها گفته بودن بعد از طناب ثابت قرمز شيب مسير مي خوابه ولي تنها چيزي كه جلوي من بود ديواره هاي عمودي داخل قيف بودن قله سمت راست من بود و به خوبي اونو مي ديدم ولي مسير بالاي سرم خيلي بدجور به نظر مي رسيد.

روي قله چند تا كلاغ بزرگ با منقارهاي قرمزشون نشسته بودن و داشتن به من و محمود نگاه مي كردن. ديواره هميشه دم غروب رنگ قرمز به خودش مي گرفت و بعد خاكستري مي شه و بعد سياه .
دلم نمي خواست شب تو مسير بمونم . اونم در نزديكي آخر راه. كم كم ديگه مجبور بودم تا كورمال كورمال صعود كنم . در چند متري خودم چند ميخ و يك تسمه ديدم كه معلوم بود كارگاه حمايته . خودمو بهش رسوندم و بعد به محمود گفتم بيا بالا.
تا به من رسيد ديگه سياهي به همه جا غالب شده بود.
از توي كوله پشتي چراغ پيشوني رو در آوردم ولي ديدم كه روشن نمي شه . يعني چي ؟
منكه صبح باتريشو امتحان كرده بودم .
چاره اي نبود يا بايد همن جا تا صبح سر مي كرديم يا بايد تو تاريكي صعود مي كردم .
احساسم برام جالب بود انگار جلوي من معمايي وجود داره كه بايد همون موقع حلش مي كردم نه فردا صبح .
ترسي هم در كار نبود. يك نوع خوشحالي كه نمي تونم توصيفش كنم در وجودم بود. نوعي خود باوري
به محمود كفتم : حمايتم كن . مي رم بالا
و باز شروع به صعود كردم . ديگه از ميخ و يا حمايت تو مسير خبري نبود.گيره ها رابا يه نوع احساس مي گرفتم انگار خودشون منو صدا مي كردن. اواخر مسير بود كه به يك ميخ حلقه اي رسيدم.
مي دونستم اون ميخ آخرين ميخ مسيره. پس درست اومده بودم روي همون ميخ محمود رو حمايت كردم تا اومد پيشم.
فقط 70 متر مونده بود. ديگه وارد ريزشي هاي قله شده بودم . هر سنگي كه از زير پام در مي رفت مي افتاد توي تاريكي و 700 متر مستقيم مي رفت پايين اصلا دلم نمي خواست جاي اون سنگها باشم.
شبح قله و خطالرس را ديگه مي ديدم كه محمودگفت ديگه طناب نداري. خداي من . با خودم گفتم توي اين تاريكي جه جوري كارگاه بزنم. كه دستهام بدور يك منقار سنگي افتاد.
همون چيزي كه شايد اگه هوا روشن بود نمي ديدمش.
باز محمود خودشو رسوند به من . از جايي كه بوديم تا خط الرس راهي نبود ولي هيچي ديده نمي شد. مهتاب از جلوي ما داشت در مي اومد و كاملا در سايه اون قرار داشتيم .
م دونستم قله سمت راسته ولي مسير راست خيلي ناجور بود به سمت چپ رفتم . سنگها مثل ظرف هاي چيني بودن كه رو هم چيده شدن و با كوچكترين فشاري حركت مي كردند و به پايين پرت مي شدن.
فقط 10 متر - 5 متر - 2 متر و خداي من رسيدم آخرين گيره را گرفتم پشت قله را ديدم . جايي كه زمين صاف بود ....
كه گيره دستم شكست. حس كردم دارم پرت مي شم به پايين. نه اين ديگه خيلي بي انصافيه. اينجا نه.
اگه پرت مي شدم محمود رو هم با خودم مي بردم پايين.
دستم رو پرت كردم به سمت جلو چنگ زدم به لبه مسير.و
خودمو كشيدم بالا به اونطرف
جايي كه زمين سفت بود و سوسوي آتش چوپانها در دورست ها به چشم مي خورد.
ستاره با لبخند به من نگاه مي كرند .
آروم شده بودم.
چشم هامو به ستاره ها دوختم و فرياد زدم .............

........................................................................................
 

● عادت دارم همه بلاگ ها رو بخونم . از خوندن احساسات و گفته هاي ديگران لذت مي برم چون مال خودشونه. توي وب لاگ يكي از دوستان چند روز پيش نوشته اي از فريدون تنكابني ديدم كه اسم ي از نويسنده اصلي نبود.
امروز هم باز ديدم نوشته هاي كتاب يادداشتهاي شهر شلوغ توي وب لاگ جوري نوشته شده كه انگار نوشته خود وبلاگر است.
ماتم برد . چرا
واقعا چرا
مگه اين وب لاگ چيه . مگه نوشتن توش باعث چه افتخاريه كه نوشته هاي ديگران را به اسم خودمون توش بلاگيم !!!
خدا كنه اون دوست من يادش رفته باشه كه اسم نويسنده اصلي رو بنويسه . خدا كنه اون تغير توي نوشته غير عمدي باشه .
اين دنياي بلاگ نويسي خيلي جوونه . حيفه كه توش از همين اول سيب ممنوعه را گاز بزنيم .
حيفه 

همین



.......................................................................................

 ● گاهي اوقات آرزو مي كنم كاش مي شد به جاي شنيدن حرفهاي ديگران افكارشون رو ديد.افكار واقعيشونو. اون موقع ديگه كسي نمي تونست افكار پليدش رو پشت نقاب حرفهاي قشنگش پنهان كنه .
ديگه كسي كه روزها و ما ه ها تو رو آزار داده نمي تونست با مظلوم نمايي و قطار كردن كلمات احساسي جو رو به نفع خودش برگردونه .
بعضي از آدمها چقدر راحت مي تونن از حرف خودشون برگردن و واقعيت ها را وارونه جلوه بدهند. يك روز از موضع قدرت فرياد بزنند و روزي ديگر با مصلحت انديشي از حرفشون برگردند تا دوباره وضع براشون مناسب بشه .
و وقتي آدم اين همه دو رويي رو مي بينه از هر چي دوستي و رفاقت است حالش بهم مي خوره و ترجيع مي ده تنها باشه اون موقع است كه مي فهمه زمستان است ...

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است 
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را 
نگه جز پيش پا را ديد نتواند 
كه ره تاريك و لغزان است
و گر دست محبت سوي كس يازي 
به اكراه آورد دست از بغل بيرون 
كه سرما سخت سوزان است 
نفس كز گرمگاه سينه مي آيد برون ابري شود تاريك 
چو ديوار ايستد پيش چشمانت
نفس كانيست پس دگر چه داري چشم 
ز چشم دوستان دور يا نزديك 
مسيحاي من اي ترساي پير پيرهن چركين 
هوا بس ناجوانمردانه سرد است آي 
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي در بگشاي 
منم من ميهمان هر شبت لولي وش مغموم 
منم من سنگ تيپا خورده رنجور 

منم من دشنام پست آفرينش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در دلتنگم
حريفا ميزبانا ميمان سال و ماهت پشت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست 
مرگي نيست 
صداي گر شنيدي صحبت سرما ودندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم 
حسابت را در كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد سحر شد بامداد آمد
فريبت مي دهد بر آسمان اين سرخي بعد از سحر گه نيست 
حريفا گوش سرما برده است اين يادگار سيلي سرد زمستان است 
و قنديل سپهر تنگ ميدان مرده يا زنده 
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود
حريفا رو چراغ باده را بفروز شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت 
هوا دلگير درها بسته سرها در گريبان دستها پنهان 
نفسها ابر دلها خسته و غمگين
درختان اسكلت هاي بلور آجين
زمين دلمرده سقف آسمان كوتاه 
زمستان است

 

........................................................................................ 

برای کامران سلیمانی 

● صبح بسيار زود بود كه به قصد صعود ديواره چادرش را ترك كرده بود. مي خواست به تنهايي ديواره را صعود كنه. صبح كه بيدار شده بود نماز خونده بود.اهل نماز نبود ولي ايندفعه خودش هم نمي دونست چرا اين كار را كرد

آفتاب تازه سر زده بود كه از يخچال زبر ديواره بالا رفت . تا به پاي كار رسيد هوا هنوز گرگ و ميش بود. طول اول را بسرعت صعود كرد و فرود اومد تا ابزارشو جمع كنه. و دوباره رو طناب يومار زد و بالا رفت . طول دوم را شروع كرده بود كه ديد سه تا تيم دارند يواش يواش به سمت يخچال مي ايند تا به ديواره برسند. با خودش گفت خب انگار خيلي تنها نيستم و لي حالا حالاها به من نمي رسند. طول دوم رو هم تموم كرده بود. از سرعت خودش راضي نبودو صعود بروش كلاسيك خيلي وقت مي گرفت . تصميم گرفت طول بعدي را دو كارابينه بره بالا. اواخر طول سوم بود كه ديد تيمهاي پايين دارند به پاي ديواره نزديك مي شن. ازشون پرسيد از كدوم مسير صعود مي كنيد و چون شنيد مسيرشون با اون فرق داره خيالش راحت شد. چند متر بيش تر تا كارگاه نمونده بود.
ركابشو انداخت به ميخ بالايي پاي چپ شو گذاشت روش و بلند شد كه ميخ دراومد.....
ميخ بعدي هم تاب نياورد و كنده شد.
خودشو تو فضا حس كرد كه داره با شتاب به سمت پايين مي ره .
انگار زمين دهن باز كرده بود كه اونو ببلعه .
پايين پايين تر
زمين داشت بالا مي اومد... خودش هم باور نمي كرد هي داشت به نفرات پايين نزديك تر مي شد. به گرده پاي مسير كوبيده شد و پرتاب شد تو هوا
هنوز همه چيز رو مي فهميد چشماش خيره شده تو چشم يكي از نفرات تيم پايين . نگاهشون به هم گره خورد ولي هنوز داشت مي رفت پايين تر .....
........

هنوز نمي دونم اون لحظه توي چشمان كامران چي ديدم. با نگاه بدنش رو دنبال مي كردم تا در زير گل سنگها از چشمم دور شد. همه ما بهت زده چيزي كه ديده بوديم شده بوديم . وقتي به بالاي سرش رسيديم ... بهتره چيزي نگم .

اما الان با گذشت 5 سال از اون روز هنوز كه هنوز نمي دونم تو اون چشمها چي ديدم ..
وقتي كه خيلي دلم مي گيره و هوس نگاه كردن به افتاب غروب رو مي كنم ياد اون چشمها مي افتم و ياد اون غروب غم انگيز كه پيكرشو تو يخچال پاي ديواره گذاشته بوديم تا از پايين بيايند براي بردنش.
روحت شاد كامران
 
=====================================================

● مجله كوه پنج سال و نيم است كه يكتنه بار اطلاع رساني و فرهنگي جامعه كوهنوردي را به دوش مي كشد. بايد به همت دكتر صالحي مقدم افرين گفت كه اينطور به تنهايي و يكتنه اين بار گران را به دوش گرفته. اون سالها كه مجله كوه نبود رو هنوز خوب به ياد دارم. با چه ولع و اشتياقي مجلات خارجي رو نگاه مي كرديم و مي گفتيم مي شه ما هم همچين مجله هايي به فارسي داشته باشيم.
يكبار هم كه از ايكاش ايكاش خسته شده بوديم خواستيم اين كار را بكنيم ولي درخواستمون براي دريافت مجوز قبول نشد. تا اينكه دكتر از پس همه مشكلات بر اومد كوه را چاپ كرد.
در باره دكتر فقط مي تونم بگم عاشقه . اگر عاشق نبود چه جوري اين همه ضرر اين همه خستگي را با لبخند تحمل مي كرد.
اما هر مجله اي مخاطبين خاص خودشو بايد داشته باشه . كاش همه مخاطبين دكتر مثل خودش عاشق بودن. كاش همه كساني كه به كوه مي روند مجله كوه رو هم مشترك مي شدند.
يه بار يه جا ديدم نوشته اگه نفت تموم بشه ديگه نيست .
و اگر مجله كوه ديگه چاپ نشه ديگه ما مجله كوهنوردي به اين صورت نداريم.
اميدوارم دكتر در راهش مثل گذشته موفق بمونه.
البته از حق نگذرم كوهنوري بيش از هر ورزش ديگه در ايران داراي ادبيات مكتوبه و بيشتر گروه ها و حتي فدراسيون براي خودشون بولتن و يا گاهنامه دارند و لي چيزي كه مجله كوه را با اين بقيه انتشارات متمايز كرده برد فراگير اونه .
گاهنامه اورست 77 فدراسيون با وجود زحمتي كه براش كشيده مي شده هنوز حالت يك مجله را به خودش نگرفته و جا داره كه با توجه به امكاناتش بيشتر براش سرمايه گذاري بشه.
 همین

+ نوشته شده در یکم دی ۱۳۸۰ ساعت توسط علی پارسایی  | نظرات 
دی ماه 1380
 ● راينهولد مسنر از بزرگترين كوهنوردان عصر ما به شمار مي آد. اولين انساني كه تمامي قلل 8 هزار متري را صعود كرد. وقتي خاطرات صعودش بدون اكسيژنش به قله اورست رو مي خوندم( كه خوشبختانه به فارسي هم ترجمه شده) به نكته جالبي اشاره كرده بود.
وقتي به قله مي رسند و كاري كه تمام كوهنوردان دنيا ديوانگي مي دونستند را انجام مي ده. روي قله احساس خالي بودن مي كنه.
و مي گه روي قله همه چيز برام تموم شده بود بقدري به صعود قله فكر كرده بودم كه هيچ وقت به برگشت از اون توجهي نداشتم.
به هدفم رسيده بودم ولي بايد بعدش چكار مي كردم. و وقتي همراهش به پايين برمي گرده اون هنوز اون بالا بود و داشت فكر مي كرد.
وقتي از قله سرازير شد مي گت انگار بخشي او وجودم را اونجا جا گذاشته بودم .
...........
فكر مي كنم آدمها وقتي به هدفي كه تو زندگي دارن مي رسن همه دچار يك نوع احساس خاص مي شن. براشون يك نبرد تموم شده و مي خواهند دنبال نبرد ديگه اي بگردند
پشت هر كوه بلند كوه ديگري وجود داره كه الزاما نبايد حتي بلند تر باشه فقط ناشناخته بودنش كافيه كه آدم بسمتش بره.
زندگي هم همينه. پر از ناشناخته كه بايد پيداشون كرد.
البته اگر روزمره گي بزاره...

==========================================

● وقتي تنها هستم دوست دارم به صداي سكوت گوش بدم. سكوت صداي زيبايي داره. مخصوصا توي كوير يا شب ها در كوه. باهات حرف مي زنه و آرومت مي كنه. گاهي هم دلت مي خواد يه جوري باهاش هم صدا بشي و خودتو جزو اون بدوني.
كافيه كه ساكت بشيني يه جا و بهش گوش بدي بعد يواش يواش اونو حس مي كني و سرشار مي شي از آرامش.

عزيزترين كسي كه تو دنيا دارم برام از نپال يك كاسه دعا آورده كه راهبان بودايي با لغزوندن يك تكه چوب به دور آن هنگام صدا نوعي صداي سكوت ايجاد مي كنند.
بار اولي كه اين صدا رو شنيدم باور نمي كردم اينقدر نافذ باشه و گيرا
صدايي مثل حرف زدن ستاره ها و ترنم سكوت
دلم مي خواد شب بالاي يك كوه اونو دست بگيرم و با سكوت هم آواز بشم
شايد همين امشب
آره امشب
همین

===========================================

● ترنم و آواز به نظر من انساني ترين رفتارهاي بشره. من هر از چند گاهي وقتي باخودم خلوت مي كنم توي سكوت تنهايش گاهي
براي خودم شعري رو زمزمه مي كنم و يا به آهنگي كه دوست دارم گوش مي دم
اين روزها مونس و همراه ساعات تنهايي من آهنگيه از ديار اسرار آميز تبته.
يك هم سرايي جادويي كه كه فقط يك ذكر را تكرار مي كنه و چقدر آرام بخشه.
شعر و موسيقي جزو لاينفك وجود انسانه . توي طبيعت اگه خوب گوش بديم كوه و سنگ و رود و درخت همه و همه دارن آهنگ خودشون رو زمزمه مي كنن.
چقدر خوبه كه آدم بتونه روح خودشو به طبيعت نزديك كنه.
اون موقع است كه به همه چيز جور ديگه اي نگاه ميكنه.
بنظر من بسياري از شعرا و نويسندگان آثار زيباي خوشونو با الهام از مادر طبيعت بوجود آوردن.
مثلا شعر آرش سروده جاودانه سياوش كسرايي
شعري كه روح داره و اميد و محاله شاعرش با طبيعت بيگانه بوده باشه
سراسر اين شعر زيبا پره از حل شدن در ذات طبيعت و انسانيت

برف مي بارد
برف مي بارد
به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش دره ها دلتنگ 
....
يادش بخير زمستون پارسال و توي اون سرماي 30 درجه زير صفر چه گرمايي داد اين شعر به چادر يخ زده و اسير طوفان ما
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست
گربيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است
و خاموشي گناه ماست

===========================================

● آفتاب كاملا غروب كرده بود ولي ما هنوز داشتيم دنبالش مي دويديم. مي خواستيم آفتاب غروب طولاني تر بشه. از از تپه شني كه بالا رفتيم انگار رسيده بوديم توي يك كوير ديگه همه جا صاف بود. تا چشم كار مي كرد صاف بود چند قدمي جلو رفتيم. من بهت زده شده بودم . چشمهاي من كه هميشه عادت داشت به ديدن سنك و يخ و تيغه و بلندي نمي تونست چيزي رو كه مي بينه باور كنه تا چشم كار مي كرد و توي اون سايه روشن همه جا صاف بود و فقط اون دور ها آسمون چسبيده بود به ته كوير. اون موقع بود كه فهميدم چرا ميگن آسمون گنبديه.
انگار زير يك گنبد بزرگ بودم با هزار هزار ستاره.
توي كوير هوا بعد از آفتاب غروب سريع تاريك مي شه . سياهي داشت همه جا رو رنگ مي زد.
هر كدوممون به پشت روي زمين دراز كشيديم. خاك نرم كوير انگار بدن ما رو قالب مي گرفت
دونه هاي شن به آرامي تمام فضاي خالي بين پوست بدنم و كوير را پر مي كردن.
انگار داشتن با مهمون نوازي من رو به تكه اي از خودشون تبديل مي كردن.
تاريكي در طول شب يكدست نيست. وقتي هوا كاملا تاريك مي شه باز يه رگه هايي از نور توش هست . گيرم كمي نا واضح ولي هر چه به عمق شب فرو مي ريم تاريكي ناب تر مي شه. ناب و ناب تر تا به اوج خودش مي رسه و اونوقته كه مي بيني ستاره ها چه جلوه اي دارن
ستاره ها را نگاه مي كردم و نمي دونستم من دارم به سمت اونا مي رم يا اونا دارن طرف من يا اصلا دارم ازشون دور مي شم شايد هم من داشتم مي رفتم توي دل خاك . خاكي كه مادر همه ماست
نمي دونم اسمشو چي بزارم شهود - آرامش مطلق
هر چي كه بود خيلي عميق بود و زلال
به زلالي آبي كه در واحه كوير چند ساعت بعد پيدا كرديم
كه نوشيدنش با غوغاي ستارگان چه لذتي داشت

همین
==============================================

........................................................................................
 ● مسير صعود جبهه جنوبي دماوند را دوست ندارم. علتش خود مسير نيست . كثيفي و شلوغ بودن مسير بعلت تردد بيش از حد مشتاقان صعود اين مسير را از حالت بكر خودش در آورده.چند سال پيش به خاطر همراهي با چند نفر مجبور شدم دوباره به اونجا برم.
وقتي به محل پناهگاه رسيديم ديدم اونجا حسابي شلوغه و توي پناهگاه پر بود از نفرات و بيرون هم همه جا چادر زده بودن
ما هم يه گوشه پيدا كرديم و مستقر شديم. همراهان من بعلت خستگي سريعا به خواب رفتند. من هم رفتم يه گوشه داشتم آسمون رو نگاه مي كردم كه متوجه شدم چند متر اونطرفتر من چند نفر نشستن و چه بحث داغي بينشون جريان داره. داشتند ار سياست و مسائل روز و لزوم تجديد نظر در ديدگاه ها و ... حرف مي زدند طرفين بحث آدم هاي مطلع و خوش صحبتي بودن و عده زيادي هم دورشون جمع شده بودن
حرف هاشون جالب بود و لي در حوصله من اون هم اونجا نمي گنجيد.
جايي كه بهش تكيه داده بودم خيلي راحت بود و دلم نمي اومد پاشم برم جاي ديگه اي.
شروع كردم با دقت به دور و برم نگاه كردن.
وقتي به مناظر اطافم نگاه مي كنم دوست دارم همه چيز را در يك طرح كلي نبينم.
و هر چيزي را مجزا نگاه كنم.مثلا اگر از يك بلندي به يك روستا نگاه كنم . دلم مي خواد تك تك عناصر اون را بطور مجزا نگاه كنم. تا در قالب يك نماي پيوسته. چون اگر همه چيز را با هم و بدون تفكيك نگاه كنم ممكنه خيلي چيز هاي مهم رو نبينم.
شروع كردم با دقت دور و برم را نگاه كردن كه خداي من....
تازه متوجه شدم اطرافم چه خبره.
هر گوشه را نگاه مي كردم پر بود از قوطي كنسرو كمپوت - تكه هاي پلاستيك روزنامه پاره و هر چي كه مي شد فكرش را كرد اونجا را پر كرده بود
و تا وقتي كه دقت نمي كردي متوجه نمي شدي. چون بقدري زياد بود كه گويي جزوخود محيطه.
باورم نمي شد چرا بقيه اين همه راحت نشستند و نمي بينند.
هر چند خودم هم تا نخواستم ببينم نديدم
نمي تونستم اين همه زباله را تحمل كنم. بلند شدم . همراهانم هنوز خواب بودن. يك كيسه برداشتم و شروع كردم به جمع آوري زباله ها
يك كيسه دوكيسه سه تا پر شده بود ولي انگار نه انگار.
دور و بر جايي كه اون نفرات داشتن بحث مي كردن از همه جا بدتر بود رفتم طرف اونا و شروع كردم به برداشتن قوطي ها و آشغالها.
كه صداي چند نفرشون دراومد
چه خبره آقا
نمي بيني داريم بحث مي كنيم. چرا مزاحم مي شي.
بقيه هم با تائيد نگاه غضب آلودي به من انداختند كه چقدر سبكسرانه اون بحث مهم را قطع كرده بودم.
بناچار به طرف ديگه اي رفتم
اونا دوباره بحث شونو ادامه دادند
اي آقا از دست اين آدمهاي موقع نشناس تازه رسيده بوديم به تحليل اصلي
بله آقا داشتم مي گفتم براي درست كردن جامعه بايد اول از همه محيط را جوري بسازيم كه بشه نفس كشيد...

و من با خودم مي گفتم خب پسر راست مي گن ديگه بتو چه اونا هر وقت حرفشون تموم شد حتما دورو برشون را پاك مي كنند
صداي صحبت اونا تا وسط هاي شب به گوش مي رسيد كه ديگه من خوابيدم
فردا وقتي از قله برمي گشتم ديدم اونجا يي كه اونا بودن تنها فرقش با ديروز تعداد زيادي پوست تخمه است
خب شايد حق داشتند و هنوز بحثشون به انتها نرسيده بود. هر چند كه به خاطر بحث فردا به سمت قله هم نيومدن
همین
========================================

● وقتي افكارمو مي نويسم( تايپ مي كنم!!) حسنش اينه كه مي شه دقيق باز به اون فكر كنم. از نوشنه روز قبل خودم راضي نيستم. پاكش هم نمي كنم تا يادم بمونه كه نبايد اينقدر شتاب زده در باره ديگران قضاوت كرد.
قضاوت بنظر من مشكلترين كار عالمه. و هيچ كاري سخت تر از اون نيست. و من چه راحت در باره اون افراد قضاوت كرده بودم.
ملاك و معيار من چي بود و به چه حقي حتي در برابر خودم اونا رو محكوم كردم؟
انگاره هاي ذهني من تا چه حد درست بود. مگر غير اينه كه هر كس آزاده كه هر چه مي خواهد بكند .
در حقيقت اين من بودم كه مزاحم آنان شدم. به جاي آنها فكر كردم و احساس مسئوليت.
در طي اين چند سالي كه از آن روز مي گذرد همواره كار خودم را درست مي دانستم ولي امروز نه
و شادم كه توانستن نگاه ديگري داشته باشم به خودم و اين تنها به معجزه نوشتن صورت گرفته.
نگاه ديگر

در يكي از كتابهاي كاستاندا به جمله جالبي برخورد
كرده بودم كه سعي مي كنم همواره ان را رعايت كنم.
زماني كه مشغول كاري يا صحبت با ديگران هستم همواره رفتار خودم را با ديد شخص ديگري نگاه كنم. يك نوع داناي كل يا بهتر بگم بيناي كل كه تمام صحبتها را نه از منظر خودم بلكه از منظر ديگر مي بيند.
از نگاه شخصي كه در يك متري من ايستاده و مرا با ديد ديگري مي بيند. يك ديد بيطرف و منطقي
هر وقت كه موفق به انجام اين كار شدم اون لحظه كارم يا رفتارم درست و حساب شده بود . چون مي تونستم رفتار خودمو كنترل كنم. و اگر مخاطب من رفتاري غير معمول داشت من نيز چون او نشوم.
ديشب هم توي ذهنم اون روز را باز بياد آوردم و از نگاه ديگر ديدم كه نه حق چندان هم با من نبود.
=====================================



● هيچ جا را نمي ديدم چراغ پيشانيم خوب كار نميكرد و وقتي از بقيه بچه ها توي اون دهليز غار جلو افتاده بودم ديگه هيچ نوري نبود
منتظر شدم تا به من برسند
تاريكي غار تاريك ترين تاريكيه كه كسي مي تونه مجسم كنه. ظلمت مطلق. هيچ نوري حتي رگه اي از روشنايي وجود نداره. وقتي دستت رامي آري جلوي چشمهات
هيچ چيزي را نمي بيني انگار توي قير قرار گرفتي . اين تاريكي با صداي غار وقتي همراه مي شه احساس عجيبي را در آدم بوجود مي آره.
غارها ساكت نيستند ترانه خودشان را دارند. صداي هوا يا چك چك قطرات اب بهر حال چيزي است كه بگوش برسد مانند يك نجواي آرام.
دستهامو به سمتي كه مي دونستم ديوار غاره بردم و سعي كردم با كمك اون چند قدمي به جلو برم.مي دونستم اگراز اون دهليز ده پانزده متري عبور كنم مي رسم به تالار اصلي غار با چكيد و چكنده هاي رويائيش. دوستي كه كروكي اين قسمت را به ما داده بود گفته بود كه توي اين دهليز حواسمونو جمع كنيم ولي نگفته بود چرا.
دو سه قدمي جلو رفته بودم كه متوجه شدم انگار پام داره مي ره داخل ماده خميري و بدبو . جهت جريان هوا از پشت سر من بود و تا اونجا نمي گذاشت اين بو را حس كنم.يك قدم ديگه و بعد ايستادم.با خودم گفتم باطلاق؟ توي غار
مي ترسيدم جلوتر برم و ممكن بود سر راهم يك چاله باشه كه توش سقوط كنم. 
لعنت به اين چراغ مسخره چه وقت خراب شدنشه.
صبر كردم و كم كم سر و صداي بچه ها داشت مي اومد و رگه هاي نور ديوار را نقاشي مي كرد.
اونا پيچيدن توي تالار و نور چراغاشون همه جارا روشن كرد كه خداي من
سعي كردم خودمو كنترل كنم. هزاران هزارخفاش توي سقف اون تالار بودن و يهو پرواز كردن. مي خوردن به سر و صورت ما و جيغ مي زدن. سعي مي كردم خودمو كنترل كنم و لي نمي شد. مي خواستم از جايي كه هستم بدوم بيرون تحملش رو نداشتم با به خودم مي گفتم تحمل كن تحمل كن دستام جلوي صورتمو گرفته بودم و خم شده بودم به طرف زمين
تا بالاخره رفتن. همه چيز تموم شد انگار قرني به من گذشت ولي تموم شد باز مسير را ادامه داديم.
چند دقيقه بعد در تالار بزرگ بوديم و چشمهاي ما از اون تلالو و زيبايي كه طبيعت بوجود آورده بود خيره شده بود. چكيده ها چكنده ها بلورهاي سوزني شكل كه در زير تور چراغ هاي ما رقص نور داشتند و چقدر زيبا بودند
اشكال جادويي كه فقط جادوي مادر طبيعت قادر به خلقشون بود و ما جزو معدود كساني بوديم كه سعادت ديدارشون را پيدا كرده بوديم 
آنقدر زيبا كه همه چيز را فراموش كرديم خفاش ها - سختي مسير همه و همه فراموش شد
چشمان ما رنگ نور گرفته بود.
باور كردني نبود بلور چكيده اي را مي ديديم كه به خاطر جريان هوا مثل شعله هاي آتش هر كدوم به سمتي زبانه كشيده بودن.
ستونهاي بزرگي كه ارتفاعشون از محدوده تابش نور چراغ هاي ما بسيار بالاتر بود انگار رفنيم توي يك باغ گل كه بوي عطرش باعث مي شه زمان را فراموش كني .نمي خواستيم برگرديم ولي چاره نبود بايد بر مي گشتيم 
بيرون غار باز به هم قول داديم جاي اين غار را به كسي نگيم چون كسي كه اينجا را به ما معرفي كرده بود اينو خواسته بود
نمي خواست و نمي خواستيم اينجا هم مثل بقيه غارهاي كشورمون خراب بشه 
بهتره اون در آرامش ابديش تنها باشه و كسانيكه قدر زيبائيشو نمي دونن هرگز بهش پا نگذارند

حق چندان هم با من نبود.

همین
===========================================

● سال هاست كه مي شناسمش. شناختن كه نه چرا كه شناختن به معني فهميدن و درك كردن است. پس بهتر است بگويم سال هاست كه مي دانم هست و بنا به شغلش مسئوليتي بزرگ در عرصه ورزش كوه دارد.
او رااز گفتار ديگران شناخته بودم. از نقل قول ها و قضاوت هاي ديگران.نه از برخوردهاي خودم چون آنان مي پنداشتم آدم منصفي نيست. كاري براي هيچ كس انجام نداده و تنها به فكر خود و تني چند از اطرافيان خود بوده.
من نيز چنين باور داشتم مي گفتند خود راي است. ديكتاتور است و مستبد و هيچ ديگري را نمي پذيرد.
انگاره هاي ذهني من نيز طي سالها بر اين سياق شكل گرفته بود.
نامش كه مي آمد نه يك انسان كه يك سيستم يك دستگاه برايم تداعي مي شد كه بد است و چون بد است بايد از او دوري جست.
تا زماني كه در پي چندين برخورد كاري فهميدم بايد او را نيز انساني چون ديگران مجسم كردم . يك پدر يك همسر يك دوست يك برادر يك انسان
و از آن روز توانستم سعي كنم در شناختنش كه در اين دنياي پر هياهو و در عصري كه انفجار اطلاعات لقب گرفته ديگر هيچ چيزي هيچ نوشته اي هيچ عكسي حقيقي نيست جز آنجه كه خود با چشم خود ببينم.
امروز از اينكه توانستم يك انسان را از منظر خودم و نه از منظر ديگران ببينم شادم.
زيرا فهميده ام اگر بتوانم همواره قضاوت خود در باره ديگران را بر مبناي قضاوت آگاهانه خودم بگذارم و نه پيش فرض هاي ديگران دنيا كمي مهربانتر مي شود 
كه اين كمي چقدر جا دارد وچقدر بزرگ است 
خيلي بزرگ
بزرگ به اندازه شناخت يك انسان
همین

=========================================

● درست ساعت 12 شب بود كه از پناهگاه زديم بيرون. بقيه هنوز خواب بودن. مي دونستم مسير مشكل خاصي نداره و با ادامه دادن اون از روي خط الرس به قله خواهيم رسيد.توي هواي باز ستاره ها سو سو مي زدن و شب تاريك تاريك بود . از اون تاريكي هاي ناب
چهار نفري خودمونو به طناب متصل كرده بوديم و پشت سر ژروم راه مي رفتيم. شايد براي اون اين سي يا چهلمين باري بود كه به مون بلان صعود مي كرد ولي براي ما اين تجلي يكي از بزرگترين خواسته هاي زندگي كوهنورديمون بود.
صعود به بام اروپا به قله اي كه تاريخ كوهنوردي با اون شروع شده بود.
هوا بفهمي نفهمي باد داشت . باد كه چي بگم حسابي بوران شده بود. و ذرات ريز برف و يخ مدام مي خورد به سر و صورتمون. سرماي شب هم مزيد بر علت بود.
ناخود آگاه سريعتر راه مي رفتيم كه زودتر گرم بشيم.
و وقتي كه گرم شدي ديگه سرما برات مفهومي نداره. از اين حالت توي كوه خيلي لذت مي برم. وقتي كه گرم راه رفتن هستم و بدنم داغ شده . اون موقع است كه باد و سرما و برف و يخ نمي تونن اذيتت كنن. و تازه به سرزندگي تو اضافه مي كنن.
به يك جانپناه كوچك رسيديم. اگه با همون سرعت ادامه مي داديم باز توي تاريكي به قله مي رسيديم و اين اصلا خوب نبود . اين همه راه نيموده بوديم كه از بالاي بلندترين قله اروپا چشم به تاريكي بدوزيم.
رفتيم توي پناهگاه و يكساعتي نشستيم. توي پناهگاه حسابي سرد بود و بدن گرم ما رفته رفته سرد مي شد و سردتر.
هميشه هوا يكساعت مونده يه طلوع يهو سرد مي شه سردتر از تمامي طول شب . سرمايي كه آدم اونو با گوشت و استخونش حس مي كنه
ديگه حسابي لرزه به بدنمون افتاده بود كه زديم بيرون.
اون حالت سرد و يخزده ما موقع بيرون آمدن كجا و اون حالت گرم و قبراقي كه يكساعت قبل داشتيم كجا.
هوا نم نمك داشت داشت يه جورايي روشن مي شد. اين روشني رو فقط كساني مي دونن چيه كه بارها و بارها قبل از طلوع زورق سرخ فام خورشيد توي كوه ها راه رفته باشن. توي دل تاريكي توي اوج سياهي مي شه رگه هايي از بازي نور را تشخيص داد كه داره فرياد مي زنه صبح آمد مقاوم باشيد.
ادامه مسير روي تيغه باريكي بود كه يكطرفش دو هزار متر پايين تر ايتاليا بود و طرف ديگر يخچال بوسون. كافي بود يكقدم به چپ يا راست اشتباه گام برمي داشتيم.
و قله؟
بي تاب بودم كه قله را ببينم. اما فقط جلوي ما سربالايي بودو يخ
بنوعي با طلوع خورشيد مسابقه گذاشته بوديم. مي خواستيم زودتر ازش به قله برسيم . مي خواستيم خورشيد روي قله به استقبال ما بياد اون دور دور ها از وراي ابرها باز شاهد شكل گيري يك نقاشي عظيم ديگه بوديم
ابرها به رنگهايي در مي اومدن كه هيچوقت نمي تونم توصيفشون كنم. چيزي فراتر از قرمز و نارنجي و زرد ولي هنوز خود خورشيد پنهان بود
رنگ طلايي طلوع منو به ياد يكي از زيباترين روزهاي زندگيم انداخت.
اون غروب طلايي توي كيش و تلالو طلاي آفتاب روي آب و يكي شدنش با رنگ موي كسي كه دوستش دارم
لحظه اي كه همواره توي اين سالها هر وقت بهش فكر مي كنم پر مي شم از آرامش و محبت
سريعتر گام بر مي داشتيم قله معلوم بود مي خواستيم سريعتر برويم . سراسر كوهستان از روشن شده بود
بر آ اي آفتاب
اي خوشه زرين بر آ اي توشه اميد
تو جوشان چشمه اي 
من تشنه اي بيتاب
بر آ سر ريز كن تا جان شود سيراب

فط چند قدم مونده بود قله هنوز سربي بود همه با هم چند قدم آخر را برداشتيم
و رسيديم بالا
چشم انداز افسانه اي و زيباي آلپ كران تا كران رو بروي ما بود و از اون دورها خورشيد بيرون مي اومد
اولين تابش مستقيمش هم رو نوك قله بود جايي كه ما بوديم 
و ما را گرم مي كرد و اميد مي داد

همین

=========================================

● شازده كوچولو الزاما يك نفر نيست الزاما كوچيك و مو طلايي نيست. الزاما از اخترك ب 612 نيومده . اون مي تونه يه آدم تنها كه دور و بر ما زندگي مي كنه باشه. همون آدم تنها و غميگني كه هميشه مي بينيمش و مي دونيم كه هست ولي روزمرگي هامون اجازه نمي ده بريم پيشش و ازش بپرسيم
تشنه اي؟
يا دلت مي خواد با هم آواز بخونيم
دلت مي خواد بريم كنار دريا
شازده كوچولويي رو مي شناختم كه اگر اين كارها را براش مي كردي ديگه از دنيا هيچ چيزي نمي خواست
اما وقتي كه اون ديگه مي ره ,مي ره به اخترك خودش يهو يادمون مي آد كه 
اي داد بيداد
ديگه رفت
بعد مي شينيم و شروع مي كنيم به ذهن فشار ورن كه خاطرات غبار گرفته را پاك كنيم و واضح
تا هي مدامش كنيم و افسوس بخوريم
كه چرا قدرشو نمي دونستيم
اينقدر افسوسم يخوريم كه ديگه افسوس خوردنمون هم بشه جزيي از روزمره گي مون
و باز غافل بشيم از شازده كوچولوهايي كه
دور و بر ما زندگي مي كنن
و دلشو ن خوشه به يك سلام يا يك ليوان آب
شايد هم يك لبخند
....